پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

تمام شخصیت های دوست داشتنی بی خود و بی جهت


تمام شخصیت های دوست داشتنی بی خود و بی جهت

«بی خود و بی جهت» اسم غلط اندازی است شاید به خاطر همین اسم, قبل از تماشای فیلم فکر کنید با اثری سرِکاری مواجهید که منظور و هدف خاصی را دنبال نمی کند و همینطور الکی و دورهمی و سروخوشانه ساخته شده دروغ چرا ممکن است بعد از تماشای فیلم هم این حس چندان در شما تغییر نکند

«بی خود و بی جهت» اسم غلط اندازی است. شاید به خاطر همین اسم، قبل از تماشای فیلم فکر کنید با اثری سرِکاری مواجهید که منظور و هدف خاصی را دنبال نمی کند و همینطور الکی و دورهمی و سروخوشانه ساخته شده. دروغ چرا؟ ممکن است بعد از تماشای فیلم هم این حس چندان در شما تغییر نکند!

عبدالرضا کاهانی در جدیدترین اثرش، همان مسیری را که از «اسب حیوان نجیبی است» شروع کرده ادامه داده. ساختن یک دنیای خاص که فضا، آدم ها و زبان ویژه خودش را دارد. دنیایی سردرگم و پا در هوا با شخصیت هایی علاق و آویزان و بلاتکلیف که مدام دور خودشان می چرخند.

فضایی که بعضی منتقدها اسم «ابزورد» رویش می گذارند که خیلی هم بیراه نیست؛ هر چند خود کاهانی علاقه ای به پذیرش این برچسب ها ندارد. در این فیلم آخر – که در آن از خط داستانی مشخص به مفهوم کلاسیکش خبری نیست و گره های قصه نهایتا در خدمت ساختن یک موقعیت مرکزی عجیب و غریب است – بار اصلی فضاسازی و ایجاد آن حال و هوای «بی خود و بی جهت» را شخصیت های فیلم بر عهده دارند.

شخصیت هایی که اگر درست انتخاب و ساخته نمی شدند. فیلم از دست می رفت. اتفاقی که در اثر کاهانی نیفتاده و با وجود برخی ضعف ها و اشکالات، از آن اثری تماشایی ساخته به یک بار دیدنش می ارزد. در این دو صفحه، به همین شخصیت ها و زبان خاصشان پرداخته ایم تا ببینیم نقش هر کدام را در ساختن این موقعیت بی خود و بی جهت چطور بوده.

برای اینکه اهمیت شخصیت پردازی در فیلمی مثل بی خود و بی جهت مشخص تر شود، بیایید یک بار موقعیتی که آدم های داستان در آن گرفتار شده اند را با هم مرور کنیم: یک دست اثاث منزل که بعد از تخلیه از کامیون هنوز باز نشده، یک دست اثاث دیگر که هنوز در کامیون بارگیری نشده و اصلا معلوم نیست به چه مقصدی باید فرستاده شود، خانه ای که به اندازه این همه اثاث جا ندارد و جشن عروسی که قرار است تا چند ساعت دیگر برگزار شود.

در یک نگاه معمول و متعارف، کارگردان برای ساختن فیلمی که موقعیت مرکزی اش این است، دو راه پیش رو دارد: یا آدم های فیلم با کمک هم و طی فراز و فرودهایی پر تعلیق، دنبال راه حلی برای مشکل بگردند و هر جور شده از پسش بربیایند و همه چیز خوش و خرم تمام شود (چیزی شبیه آنچه مهرجویی در «مهمان مامان») یا میرکریمی در «یه حبه قند»ش انجام داده)، یا به خاطر عصبیت ناشی از گیر افتادن در این بن بست، مدام تنش بینشان بیشتر شود و به هم بپرند و ترک های گذشته روابط، به صورت شکاف هایی عمیق دربیاید و فیلم در نهایت به دلشکستگی و دلخوری یا بدتر از آن، به بدبینی و بی اعتمادی آدم ها نسبت به هم برسد و حتی بعضی رشته های ارتباط و دوستی هم به تلخی پاره شود (شبیه کاری که فرهادی در «درباره الی»اش کرده).

اما در بی خود و بی جهت هیچکدام از این دو اتفاق نمی افتد. آدم ها نه اراده ای برای حل مساله بغرنج پیش رویشان دارند و به دنبال راهکار می گردند، نه چندان جدی و با خشم و نفرت به جان هم می افتند تا تقصیر گردن هم بیندازند و دعوا و جنجال درست کنند. شوخی ها ومتلک ها به سرعت می آیند و می روند. حرکت آنها طی زمان فیلم (به قول فیزیکدان ها) بر یک مسیر دایره ای است و کار انجام شده شان در هر لحظه صفر است.

خیلی که هنر کنند، دسته گل های به آب داده شان را رفع و رجوع کنند (مثل عوض کردن شلوار پاره محسن، یا پاک کردن لکه لباس عروس الهه) و اینجوری باز به نقطه صفر برگردند. آنها در یک فضای عصبی و کلافه صرفا به مشکلات نگاه می کنند و زمان را به بطالت محض می گذرانند؛ فضایی که شاید برای بخشی از تماشاچی ها قابل تحمل نباشد و فروش نه چندان مطلوب فیلم، با وجود کمدی درخشان بعضی لحظات و حضور ستاره هایش قطعا به این مساله بی ارتباط نیست.

قابل تصور است که اگر بی خود و بی جهت چنین پایانی نمی داشت و به جشن عروسی هم می رسید، غیر از الهه، بقیه آدم هایش با خنده ای شبیه خنده های فرهاد بر لب و یک «نشد دیگه، چی کار کنم؟» در دل، با کمال خونسردی از مهمان ها استقبال کنند و حتی از داماد و رفیقش بخواهند برایشان روی سن دست به اجرای حرکات موزون عروسکی بزنند!

در واقع پرداخت خاص شخصیت ها و انتخاب و چینش آنها در کنار هم باعث شده فیلم، چنین فضا و لحن و زبانی پیدا کند و روایتی معمول شبیه آن حدس های آدمیزادی درباره روند قصه اش نداشته باشد. از جماعتی که عاقل ترین و به فکرترین شان، محسن است که در آن هیر و ویر به الهه توضیح می دهد، می توانند بعد از نصب ماهواره، فقط کانال مجازش را باز بگذارند، چه توقعی غیر از این دارید؟

● سینا (امیر علی خانی)

شغل: به یاد دهنده دودمان خانه و خانواده

دیالوگ برگزیده: بابا، آ ... آت (= قسمتی از شلوارت!) پاره است!

با وجود اینکه مادرش (مژگان) می خواهد سر به تنش نباشد اما وقتی به لباس عروسی الهه گند می زند و محسن می خواهد یک گوشمالی درست و حسابی بهش بدهد. چنان از او حمایت می کند که انگار یک پسر به شدت سر به راه است و حالا تنها اشتباه زندگی اش را مرتکب شده.

سینای بی خود و بی جهت، شیر را از شیشه سرریز می کند و کف هال می پاشد. آبروی پدرش را با فریاد زدن درباره پارگی شلوارش می برد و با تماشای فیلم حرکات موزون عروسکی فرهاد و محسن جلوی مادر الهه، آنها را رسوا می کند. او یک آتشپاره تمام عیار است، چیزی واقعا نزدیک به بچه های امروزی. آتشپاره ای که در گند زدن و خرابی به بار آوردن، هیچ کم از آدم بزرگ های فیلم ندارد.

● محسن (رضا عطاران)

شلوار پاره

شغل: ظاهرا یک زمانی در آموزش و پرورش کارهایی می کرده اما حالا لباس عروسک می پوشد و برای بچه ها نمایش بازی می کند.

دیالوگ برگزیده: شلواره رو عوض کنیم و سیگاره رو بزنیم و ... دیگه چی آقا محسن؟ کار کار کار!

اینقدر بی فکر است که چهارتا آدم بزرگ را در چنان مخمصه ای انداخته که حالا نه خودش و نه هیچ کس دیگر نمی تواند گره این ماجرا را باز کند. در اواسط داستان تازه معلوم می شود اگر محسن پول خانه ای که خریده اند را تمام و کمال می داد، آنها الان ساکن خانه ای بودند که صاحبش فعلا زیر معامله زده و این همه بدبختی گریبان همه را نمی گرفت اما محسن به جای اینکه به فکر زن و بچه اش باشد، ۲۰ میلیون از پول خانه را به رفیق آسمان جُلش (فرهاد) داده تا ماشین دنده اتوماتیک ثبت نام کند، آن هم فقط به این دلیل که فرهاد دنده اتومات دوست دارد!

اینها نشان می دهد محسن آدم رفیق بازی است که اگر به جای فرهاد سر و کله رفقای دیگری هم در زندگی اش پیدا شود، باز همینطور قید زن و بچه اش را می زند و آنها را رتق و فتق می کند. شاید فکر کنید که محسن که اینقدر حواسش به زندگی رفیقش هست، خودش هم باید آدم تیز و تندی باشد اما او هم مثل بقیه شخصیت ها سردرگم است و بی خود و بی جهت، فقط از این طرف به آن طرف خانه می رود و هیچ کار مفیدی انجام نمی دهد.

حتی وقتی توی آن گیرودار شلوارش پاره می شود و زنش از لای بقچه های لباس، شلوارش را بیرون می کشد، برای عوضکردن آن، همینطور دور خودش می چرخد و وقت تلف می کند اما همینآدم سردرگم وقتی قاط می زند، دست روی زنش هم بلند می کند. محسن که در تمام مدت فقط دور خودش چرخیده و نتوانسته زنش (مژگان) را قانع کند تا موقتا و فقط برای یک شب وسایل خانه شان را در اتاقی بچینند، در یک لحظه چنان دعوایی با مژگان راه می اندازد که فرهاد و الهه باید آنها را از هم جدا کنند.

● نام: مادر (افسانه تهرانچی)

شغل: معلم و مدیر یک مرکز خیریه

دیالوگ برگزیده: معلومه که من هیچ کس رو دعوت نکردم!

تنها شخصیت داستان که تکلیفش با همه چیز معلوم است. از آن مادرهایی که همه جانشان را سر این می گذارند تا بچه ای پابند به اصول خودشان تربیت کنند و خب، از قضا بچه این آدم ها دقیقا به دلیل همین محدودیت هایی که برایشان تعریف شده، یک عصیانگر به تمام معنا از آب درمی آید.

الهه هم نمونه ای از همین بچه هاست. او با یک انتخاب عجیب و غریب، شور عصیانگری را درآورده است و با کله به سمت هر چه بدبخت تر کردنخودش پیش می رود. بدبختی که مادر فکر می کند می تواند جلویش را بگیرد اما وقتی می فهمد کار از کار گذشته، مثل آدمی بی جان فقط سرش را پایین می اندازد و خانه را ترک می کند.

● فرهاد (احمد مهران فر)

پرش سنگ روی آب

شغل: ظآهرا ند صباحی است که محسن دستش را گرفته و مثل او عروسک می پوشد و برای بچه ها تئاتر بازی می کنند.

دیالوگ برگزیده: من این ریشا رو برا کی گذاشتم عشقم؟ (خطاب به همسرش، برای اثبات اینکه چقدر دوستش دارد و حاضر است چه کارهایی برایش انجام بدهد.)

یک آس و پاس به تمام معنا. اینقدر بی مسوولیت هست که چند ساعت مانده به مراسم عروسی اش، با اینکه تا خرخره گرفتار شده اند و هنوز تکلیف خانه و وسایل و وضعیت پذیرایی از مهمانهاشان روشن نیست، دنبال سور و سات مجلس شب باشد. اما برگزاری این مجلس، و اصلا خود زندگی مشترک اینقدر برایش علی السویه است که وقتی الهه (همسرش) چادر به سر می کند تا از خانه بیرون بزند، بدون اینکه عین خیالش باشد، به او می گوید برو و فقط با اشاره محسن حرفش را پس می گیرد. اصلا فرهاد یکجورهایی با تکیه به محسن روزگارش را می گذراند.

محسن است که برای او کار پیدا کرده، خانه اش را در اختیار او گذاشته، برای خرید ماشین بهش پول قرض داده و حتی جلوی مادرزنش سعی میکند سوتی های او را بپوشاند. اینطور که پیداست، فرهاد بدون محسن هیچ چیز نیست. در عین حال اینقدر الکی خوش هست که وقتی حرف کار و جمع و جور کردن وسایل خانه می شود، به ستون خانه گیر می دهد و با خنده و مسخره بازی می خواهد آن را جابجا کند.

هی به چهره محسن زل می زند و با قیافه ای مثلا جدی می گوید: «خیلی کار داریم» و بعد هرهر می خندد، یا با تکان دست برایش تست هوش اجرا می کند تا «حرکت سنگ روی آب» را حدس بزند. فرهاد طوری رفتار می کند که انگار هیچ حالی اش نیست دارد زن می گیرد و مسوولیت زندگی یک نفر دیگر هم برعهده اوست. اوج داغانی و بی خود – بی جهتی شخصیت فرهاد وقتی روشن می شود که می فهمیم آنها (فرهاد و الهه) منتظر رسیدن یک قدم نورسیده هم هستند!

● الهه (نگار جواهریان)

آیا ... ؟

شغل: معلم

دیالوگ برگزیده: کسی که می خواهد به یه فردی کمک کنه تا کار خیری انجام بده، آیا باید استطاعت این کار رو داشته باشه؟

وقتی کسی مثل الهه بخواهد خودش را بدبخت کند، به هر دری می زند تا این بدبختی به بهترین شکل ممکن برایش اتفاق بیفتد! الهه با این خیال که فرهاد همان شازده دامادی است که سوار بر اسب سفید دم در خانه بختش نشسته، با وجود مخالفت های خانواده تصمیم گرفته با او ازدواج کند اما از شانس بد، شوهرش آدم معلوم الحالی از آب درمی آید (چنان که ذکرش رفت) و حالا با وجود اینکه خودش هم به این حقیقت پی برده. ولی کاری از دستش برنمی آید و چاره ای ندارد جز اینکه به آب و آتش بزند تا مراسم عروسی آبرومندی را برگزار کند.

مراسمی که بیش از همه برای این است که به خانواده مخالفش نشان دهد فرهاد و البته خودش از پس زندگی بعد از اینشان برخواهند آمد، و در عین حال خودش و خانواده اش به خاطر کوچولویی که تا چند ماه دیگر از راه می رسد. از در و همسایه و فک و فامیل طعنه و زخم زبان تحمل نکنند. الهه با وجود اینکه دل خوشی از خانواده اش ندارد اما هنوز به عقاید و اعتقاداتی که از آنها گرفته، پایبند است. او به شدت مبادی آداب است و طوری حرف می زند که حتی از نگاه مژگان هم زیادی ملالغتی به نظر می آید. الهه حتی در بدترین شرایط، فرهاد یا هیچ کدام از آدم های دور و برش را «تو» خطاب نمی کند.

حتی وقتی به شدت عصبانی است و از سر زدن های گاه و بیگاه مادرش کاملا تحت فشار است، باز با فعل جمع با مادرش حرف می زند و سعی می کند بدون بلند کردن صدایش، او را راضی کند. آنها را تنها بگذارد و شب با مهمان ها بیاید. الهه در مخمصه ای گیر کرده که به قول مادرش باعث و بانی اش خودش است و حالا همه تلاشش را صرف این کرده تا به مادرش ثابت کند همه چیز تحت کنترل است. همه چیزی که کمی بعدتر معلوم می شود اصلا چیزی نیست و ظاهرا بنا هم نبوده چیزی باشد.

● مژگان (پانته آ بهرام)

آی رو دابرم!*

شغل: خانه دار، البته ظاهرا دستی هم در آرایشگری دارد

دیالوگ برگزیده: می خی جات بِزارم؟! (با ته لهجه اصفهانی بخوانید)

نمونه بارز ضرب المثل «خدا در و تخته را برای هم جور می کند.» وقتی قرار است شوهر آدم یکی مثل محسن باشد و آدم غیر از دوام آوردن این چند سال، یک بچه واقعا تخس و شر را هم تا چهار پنج سالگی رسانده باشد، معلوم می شود عنصر دیگری غیر از جان سختی در این زندگی دخیل بوده. مژگان ده سالی است که به تهران آمده. برای همین هم هنوز ته لهجه ای از اصفهان برایش باقی مانده است.

او از آن زن هایی است که در هر شرایطی باید «چیتان پیتان»ش به راه باشد. برای همین هم در آن «خر تو خری» (به معنای واقعی کلمه) کلاه رنگ مو روی سرش است و دنبال نرم کننده موی سرمی گردد تا لابد در عروسی کم نیاورد. مژگان به قول الهه (دیگر شخصیت زن داستان) هر جایی که نباید باشد، هست و هر حرفی که نباید بزند می زند. او حتی خودش را از لای در اتاقی که الهه و مادرش در آن در حال جر و بحث هستند، جا می کند و یکی از جذابترین دیالوگ هایش را می گوید («مو گربه واسه زن حامله هم خُب نیس.») مژگان خانه دار است، از آن زن هایی که خیال برشان داشته شوهرشان را توی مشت دارند و توانسته اند با کلی سیاست صاحب خانه شوند اما وقتی لو می رود که همه گرفتاری ها زیر سر همین شوهر است، انگار آب یخی روی سرش ریخته باشند.

مژگان در تمام طول فیلم زور می زند. جنگ زیر پوستی و نرمی را با محسن و پسربچه اش (که چند قدم بیشتر تا جانور بودن فاصله ندارد) اداره کندکه دست آخر، در برابر شوهر شکست می خورد و مقابل پسر مستاصل می شود. او در واقع مادر دو بچه است: سینا و محسن!

* تیتر، همان «ای رو تو برم!» است، از زبان مژگان فیلم با لهجه اصفهانی!

بی خود و بی جهت از بعضی جنبه ها، شبیه کارهای عطاران است

یک روح در دو بدن

بی خود و بی جهت غیر از حضور پررنگ و شیرین رضا عطاران، یک جاهایی واقعا «عطارانی» می شود. کاهانی نیز در مصاحبه پارسالش با ما، حسابی از عطاران و درک متقابلشان از همدیگر تعریف کرد و حتی به شوخی گفت او را دیر پیدا کرده! اینجا چندتایی از مهمترین المان های کارهای عطاران که در فیلم جدید کاهانی هم به چشم می آید را فهرست کرده ایم:

گریه: عطاران از همان اول کلید زدن کارهایش انگار به دنبال پیدا کردن یک بچه گربه است تا لای دست و پای عوامل بلولد تا به موقع در صحنه هایی بشود راحت ازش بازی گرفت! مثلا در «بزنگاه» و «خوابم می آد» حضور چشمگیر گربه را می بینیم. اینجا هم بچه گربه سیاهی که فرهاد بهش می گوید Black، هست. نه اینقدر که در یک نما ببینیمش و تمام شود؛ برای خودش جایگاهی دارد و شخصیتی. آن صحنه ای که محسن درباره اختلاس حرف می زند و تن گربه را می مالد یادتان هست؟

توالت: لوکیشن مهم عطاران که بخش مهمی از شوخی های آثارش در این موقعیت اتفاق می افتد، در بی خود و بی جهت هم نقش مهمی را بازی می کند. کاهانی هم در هیچ، هم در اسب ... یک دو سکانسی را به این مکان اختصاص داده و لابد این، از همان درک های متقابل دوطرفه است که خودش می گوید (آیکون چشمک!)؛ مثل آن وقتی که آقای راننده با شرم غریبی به مژگان که می خواهد لباس عروس را در توالت تمیز کند، می گوید: «ببخشید!»

استفاده از معلولان: این این تمهید در آثار عطاران نه من باب خالی نبودن عریضه، که به عنوان یک المان از قبل فکر شده به کار گرفته می شود و بازیگرانش هم با دقت انتخاب شده اند (مثلا «ملیحه» بزنگاه یادتان هست؟). شاگرد راننده فیلم کاهانی هم معلول است و ناشنوا (البته نمی دانیم نقش بازی کرده یا واقعا این ویژگی را دارد) اما هم بازی خیلی خوبی دارد و هم در لحظه هایی از بیان خاصش در کنار بی تفاوتی شخصیتش خیلی خوب برای ساختن طنز استفاده شده.

غافلگیری با تکرار: «مردا مردا مردا ...»، «زنا زنا زنا ...» این دیالوگ ها که هی از زبان محسن و مژگان تکرار می شوند، ترجیع بند «خیلی کار داریم» فرهاد، ماجرای شلوار پاره محسن، صدبار تصمیم گرفتن درباره اینکه اثاث را به ساوه ببرند یا بیندازند گوشه یکی از اتاق ها و ... این حرف ها و کارها مدام در لحظه هایی که اصلا انتظارش را نداری تکرار می شوند و تو را به خنده می اندازند. عنصر کارآمدی که در کارهای عطاران هم خیلی درست از آن استفاده می شود و بخش عمده ای از کمدی کار را به دوش می کشد. جدای از اینها استفاده از زبان رسمی در موقعیت بی ربط («الان آیا من به شما بی احترامی کردم؟»، «برای بیچارگان، درماندگان») یکی دیگر از اشتراکات این فیلم با آثار عطاران است.