یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

آوای اندوه


آوای اندوه

● دامنی اشک
مصطفی محدثی خراسانی
می رسم خسته، می رسم غمگین
گ_رد غ_ربت نشسته بر دوش_م
آش_ن_ای_ی ن_دی_ده چ_شمان_م
آش_ن_ای_ی ن_خوانده در گوشم
م_ی رس_م چون کویری از آتش
چون شب تیره ای که نزدیک …

دامنی اشک

مصطفی محدثی خراسانی

می رسم خسته، می رسم غمگین

گ_رد غ_ربت نشسته بر دوش_م

آش_ن_ای_ی ن_دی_ده چ_شمان_م

آش_ن_ای_ی ن_خوانده در گوشم

م_ی رس_م چون کویری از آتش

چون شب تیره ای که نزدیک است

ت_ش_ن_ه آف_ت_اب و ب_اران_م

چ_شم کم آب و سینه تاریک است

م_ی رس_م ت_ا ک_ن_ار مرقد تو

دام__ن__ی اش__ک و آه آوردم

م_ث_ل آه_وی خ_سته از صیاد

ب_ه ض_ری_ح_ت پ_ن_اه آوردم

م_ث_ل پ_روانه در طواف حرم

ه_س_تی ام را به باد خواهم داد

ت_ا ن_گ_اهم کنی ، تو را سوگند

ب_ه ع_زی_زت جواد خ_واه__م داد

با دل پاک کبوتر ...

سید محمد حسین ابوترابی

پلک خورشید به فرمان تو بر می خیزد

صبح ، از سمت خراسان تو بر می خیزد

نور، هر صبح می افتد به در خانه تو

بعد از گوشه چشمان تو برمی خیزد

می کند مست ، ملائک را در حال سجود

عطر سبزی که ز ایوان تو بر می خیزد

تا کسی زیر رواق تو دلش می گیرد

ابر می پیچد و باران تو بر می خیزد

با دل پاک کبوتر تو چه گفتی که هنوز

بال وا کرده پر افشان تو بر می خیزد

آخرین حلقه درهای جهانی مولا !

درد می آید و درمان تو بر می خیزد

باز از مرو بیا! تا که ببینی که چطور

دل و دین باخته _ ایران تو بر می خیزد

حاجت آیینه

رحمان نوازنی

قلبی شکست و دور و برش را خدا گرفت

نقاره می زنند . . . مریضی شفا گرفت

دیدی که سنگ در دل آیینه آب شد

دیدی که آب حاجت آیینه را گرفت

خورشید آمد و به ضریح تو سجده کرد

اینجا برای صبح خودش، روشنا گرفت

پیغمبری رسید و در این صحن پر ز نور

در هر رواق، خلوت غار حرا گرفت

از آن طرف فرشته ای از آسمان رسید

پروانه وار گشت و سلام مرا گرفت

زیر پرش نهاد و به سمت خدا پرید

تقدیم حق نمود و سپس ارتقا گرفت

چشمی کنار این همه باور نشست و بعد

عکسی به یادگار از این صحنه ها گرفت

دارم قدم قدم به تو نزدیک می شوم

شعرم تمام فاصله ها را فرا گرفت

دارم به سمت پنجره فولاد می روم

جایی که دل شکست و مریضی شفا گرفت

زائر غریب

عبدالرحیم سعیدی راد

دلم پر می زند امشب به یادت

به خود سر می زند امشب به یادت

دلم این زایر غربت کشیده

به هر در می زند امشب به یادت

شعر سوگوار

محمدرضا شالبافان

کسی شهید شد و ... ( سال از هزار گذشت )

و از حوالی این شهر یک قطار گذشت

قطار مثل همین روزهای تابستان

به روی شانه یک ریل بی قرار گذشت

قطار زوزه کشان با سلامتی جان سوز

به یمن بردن چشمان گریه دار گذشت

مسافرین گرامی ... دو چشم پا شد و رفت

و از دو راهی اشراق و انتظار گذشت

_ چه طیف سبز لطیفی ...

به آسمان زل زد

و صحنه از پسِ ذهنش هزار بار گذشت

تمام قلب خودش را به بغض خویش گرفت

شبیه ابر شد از چشم شوره زار گذشت

کنار شور غزلهای عارفانه باد

شبیه لحظه معراج سر به دار گذشت

به عاشقانه ترین لحظه فکر کرد که شعر

شبیه قافیه از شرم روزگار گذشت

سکوت کرد و احساس کرد خسته شده

و خشک شد ...

یعنی برگ از بهار گذشت

شبیه خاکستر، بین دست باد نشست

و روز مثل همین شعر سوگوار گذشت



همچنین مشاهده کنید