یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

چون دلارام می زند شمشیر


چون دلارام می زند شمشیر

نگاهی به تفکر عاشقانه در غزلیات سعدی

غزل سعدی «موجود» دیگری است غیر از سایر آثار او. ماجرایی است که با همه اجزا و فصول کلیات سعدی تفاوتی محسوس دارد. در طول تاریخ ادبیات فارسی همواره سعدی را با عناوین دهان پرکنی چون «استاد سخن» و «شیخ اجل» به فرزندان فارسی زبان پس از قرن هفتم معرفی کرده اند.

سایه یک پدر حکیم و فرزانه که لقبش هم «مصلح الدین» است همیشه بر سر همه نثرنویسان و نظم پردازان فارسی بوده است و البته چندان هم، این صفتها، بی راه نبوده و نیستند؛ زیرا سخن از مردی است که چندان نمی توان او را با تفکرات آزادی خواهانه و روشنفکرانه دوران خردگرایی غرب همراه دید. کسی که از لقبش، «سعدی» تا بوستان و باب های اندرزگویانه اش و تا قصاید پر طمطراقش شدیداً به طبقات اجتماعی پایبند است و حتی خود را ملتزم به احترام به طبقات بالاتر می بیند و شاید به همین دلیل است که شخصیت و آثارش درست پس از آغاز دوران تجدد در ایران مورد تاخت و تاز قرار گرفت.

اما اگر به او از زاویه دیگری بنگریم، با انسانی کاملاً متفاوت رو به رو می شویم. انگار «سعدی غزلسرا» با سعدی حاضر در بقیه کلیات فرق دارد و اصلاً انگار انسان دیگری است.

اما به هر روی، دوران آغاز نقد مدرن ادبی همراه شد با همان دوران تجدد کذایی، و استادان ادبیات معمولاً بنا به همان لطف قدیمی خود نسبت به سعدی به غزلیات وی توجه چندانی نکردند و آن طرف تر هم که اهالی ادبیات روشنفکری، اصلاً سعدی را طرد کردند و نتیجه این کشمکش غیرمعقول آن شد که امروز به چشم می آید؛ یعنی بی توجهی محض به غزلیات سعدی در بوته نقد علمی.اما اگر به غزلیات سعدی که چیزی حدود یکصد غزل از غزلیات همشهری قرن هشتمی اش حافظ بیشتر است نگاهی گذرا بیندازیم، در همان ابتدا احساس می کنیم که روحیه این غزلسرا، روحیه ای بسیار ساده، ظریف و رمانتیک است.

احساس می کنیم که با عاشقی روبروییم که در بعضی از غزلهایش دست فریدون مشیری را از پشت بسته است و بسیار به روحیات نوجوانان این چند ساله نزدیک است و شاید همین نگاه سبب شده که این روزها ابیات غزلهای سعدی در ابتدای نامه های عاشقانه بسیار به کار بیاید و نظر پیام کوتاه ها را به خود جلب کند.پیش از آنکه این ذهنیت را بیشتر بشکافیم، بد نیست که به عقبه غزل عاشقانه فارسی نگاهی دوباره بیندازیم. البته پیشاپیش باید عنوان کنم که در این بحث ناچاریم روحیات عارفانه تنی چند از غزلسرایان شهیر پارسی گوی را به دلیل مبهم شدن بحث کنار بگذاریم.

نیاز به گفتن ندارد که غزل در قرن پنجم و ششم هجری از «تغزل قصیده» جدا شده و خود به گونه ای شگفت، طی کودتایی مردمی، رئیس جمهور بی چون و چرای ادبیات و شعر فارسی شد و در نهایت توانست بر اریکه « در دری» تکیه بزند. این قالب، از همان ابتدا و به واسطه معنی لغوی کلمه «غزل» عشق را در متن خود داشت. بگذریم از تغییرات عمده ای که بعدها و به واسطه حافظ و بیدل در محتوای این قالب رخ داد و راه را برای غزلهای متفاوت امروز هموار کرد.

امروز وقتی از پس قرون به غزل عاشقانه فارسی می نگریم در مجموع، بیش از سه نوع غزل عاشقانه نمی یابیم. غزل مولوی، غزل سعدی و غزل حافظ. غزل مولوی اتفاقی است در زبان که به واسطه جذبه درونی شاعر به محتوا راه می یابد و شاید همین ویژگی سبب می شود که معشوق مولوی هم، مدام در حال جزر و مد خود باشد، همان گونه که مولوی عاشق هم. معشوق مولوی درد است. فراق او چندان عینی نیست و مولوی عاشق در اندوهبارترین غزلهایش هم به وصال کاملاً امیدوار است که:

زآن شبی که وعده کردی روز وصل

روز و شب را می شمارم روز و شب

امابهطورمعمول درگیری مولوی عاشق با معشوق شبه زمینی اش بر سر اتفاقات زیبا، جذاب و البته روزمره عشق است که:

دوش شراب ریختی وز بر ما گریختی

باز دگر گرفتمت باز به من چنان مکن

غزل سعدی اما در نقطه مقابل این ذهنیت قرار دارد. سعدی در غزلهایش بارها می رود که از فراق معشوق این جهانی اش قالب تهی کند و حتی این را آرزوی خود می داند:

سرم از خدای خواهد که به پایش اندر افتد

که در آب مرده بهتر که در آرزوی آبی

اما رند شیراز را حال و روز با هر دوی این بزرگان متفاوت است. راستش را بخواهید، بارها به این نتیجه رسیده ام که «حافظ» نان محافظه کاری اش را می خورد؛ زیرا بخوبی ابهام را در شعرش جریان می دهد. البته این کار بسیار همخوان است با نظریه های به روز ادبی، اما اگر با دید کلاسیک بخواهیم به معشوق شعر حافظ نگاه کنیم، راه به جای روشنی نمی بریم. معشوق حافظ گاهی با عاشقی چون سعدی رو به روست و گاهی با کسی چون مولانا و گاهی با رندی که معشوق را حتی تحقیر می کند.پس با مروری کوتاه می توان به این نتیجه رسید که حافظ در نقطه وسط پاره خط سعدی و مولانا قرار دارد.اما هیچ کس نمی تواند این خصوصیات را به حساب ناتوانی سعدی بگذارد، زیرا سعدی خود بارها بر این امر صحه گذاشته است که قصد پنهان کاری عاشقانه را ندارد و خود می گوید:

عشق سعدی نه حدیثی است که پنهان ماند

داستانی است که بر هر سر بازاری هست

البته جای دیگر و با لطافت بیشتر، این ذهنیت را یک اجبار معرفی می کند که:

هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم

نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم

و این ذهنیت، تمام جریان غزل سعدی را شکل می دهد. این ذهنیت در تمام اجزای غزل سعدی از کاربرد صنایع بدیعی گرفته تا چگونگی استفاده از اوزان و قوافی و ردیفها وارد می شود و گره های احتمالی شعر سعدی را باز می کند. سعدی تنها می خواهد ابراز عشق کند و در این بین خیلی از ابهام بهره نمی گیرد. مقایسه ای میان یکی از تاثیرپذیری های واضح حافظ از سعدی می تواند در این بین کمک کننده باشد.

سعدی می گوید:

گر در طلبت رنجی، ما را برسد شاید

چون عشق حرم باشد، سهل است بیابان ها

و همان گونه که حتماً به خاطر دارید حافظ می سراید:

در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم

سرزنش ها گر کند خوار مغیلان غم مخور

تفاوت این دو بیت واضح است. بیت سعدی اسلوب معادله ای است در تشبیه معشوق به حرم امن الهی. اما بیت حافظ یک استعاره است؛ یعنی در بیت حافظ، نمی توان قطعی گفت که منظور از کعبه کیست یا چیست؟ اصلاً شاید منظور فقط کعبه باشد. از کجا معلوم؟ متن حافظ چیز زیادی در اختیار ما قرار نمی دهد و با آرایش مصرع دوم بیت و گسترش آن در یک بیت به اثری هنری و تاویل پذیر تبدیل می شود. اما سعدی نمی خواهد رنگ عشق را حتی برای یک بیت از شعر خود حذف کند.در این میان در غزلیات سعدی گاهی اتفاقات عجیبی می افتد. درخواست مرگ عاشقانه، شاید با این غلظت تنها در غزل سعدی قابل پیگیری باشد. اتفاقی که در ذهن من تنها در یک بیت منظومه بلند «خسرو و شیرین» به چشم خورد:

بگفتا گر به سر یابیش خشنود

بگفت از گردن این وام افکنم زود (نظامی)

به خاطر داشته باشیم که به هر دلیلی، در عشق کلاسیک فارسی، عاشق قرار نیست بمیرد، حتی اگر امیدش برای وصال به چیزی نزدیک صفر برسد و تنها پس از مرگ معشوق است که عاشق قالب تهی می کند که البته این پرده، سکانس رایج پایانی منظومه های عاشقانه ادبیات فارسی است که بعدها توسط شکسپیر هم در «رومئو و ژولیت» مورد سرقت قرار گرفت!اشاره های چند باره حافظ هم هرگز با ذهنیت سعدی همخوان نیست. حافظ معمولا از نمردن ها می گوید که خود بار کنایی بالایی دارد:

قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود

ورنه هیچ از دل بی رحم تو تقصیر نبود

و گاهی با شیرین زبانی خاص خود و با شوخ طبعی همیشگی اش از مرگ قریب الوقوع به دست معشوق آه و ناله می کند:

دلبرم شاهد و طفل است و به بازی روزی

بکشد زارم و در شرع نباشد گنهش

اما سعدی گونه ای دیگر می گوید:

چون دلارام می زند شمشیر

سر ببازیم و رخ نگردانیم

دوستان در هوای صحبت یار

زر فشانند و ما سر افشانیم

او حتی عاشقانه های خود را گاه وارد فضای صحرای محشر می کند که این هم از عجایب غزلیات سعدی است:

گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی

دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را

در کل می توان گفت «عشق» در شعر سعدی به اغراق پهلو می زند و جالب اینجاست که این اغراق معمولاً بسیار شفاف، صریح و عینی است و پیچیدگی اغراقهای عاشقانه دیگر غزلسرایان عاشقانه و پارسی گوی را ندارد. در طول تاریخ ادبیات فارسی هیچ کس به این آسانی و سادگی نمی گوید:

عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت

همه سهل است، تحمل نکنم بار جدایی

یا هیچ غزلسرایی این گونه بی پرده و شفاف نمی گوید:

گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی

حاصل عمر آن دم است، باقی ایام رفت

همه این ویژگیها در کنار یک ویژگی دیگر که در چند سطر آینده به آن اشاره خواهد شد سبب می شود که دنیای امروز که رابطه عاشقانه را اتفاقی دوطرفه می داند و دیگر به بالاتر بودن معشوق از عاشق و متعاقب آن عجز و لابه عاشقانه اعتقادی ندارد، غزل سعدی را در جایگاه ارزشمندی از ویترین خود قرار ندهد.اما آن یک ویژگی، آن است که بسیاری از مفاهیم عاشقانه سعدی، توسط سعدی و دیگران با استفاده ای بهتر از موسیقی پنهان ابیات، بعدها به کار برده شده است و رندی بی بدیل حافظ هم در این است که گشته و مفاهیم و تشبیهات و کنایات زیبا اما کمتر تراشیده شده سعدی را به دام انداخته است. این اتفاق در بیتی که بین این دو، پیشتر مقایسه کردیم به وضوح به چشم می خورد. همچنین است بیت مشهور حافظ که:

حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی

من از آن روز که در بند توام آزادم

که به واقع تضمینی است از سعدی که می گوید:

من از آن روز که در بند توام آزادم

پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم

البته از حق نگذریم، خود سعدی هم در مواردی معدود قوت و توانایی رندانه ابیات خود را می گیرد. مثلا من بارها ذهنم با این بیت و چرایی ساختارش درگیر شده که:

دیر آمدی ای نگار سرمست

زودت ندهیم دامن از دست

مصرع اول به تنهایی، طعنه ای عمیق و سوزنده برای معشوق به ارمغان دارد. این نکته را به خاطر داشته باشید که خطاب «نگار سرمست» چقدر به این طعنه کمک می کند. چیزی شاید شبیه تنها غزل پیشرو شهریار که می گوید:

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟

با این تفاوت که قربان و صدقه رفتن شهریار، باز هم کار را خراب کرده است. اما «دیر آمدی ای نگار سرمست» را تنها می توان با ریشخندی عمیق به شرایط کلاسیک رابطه عاشق و معشوق خواند. اما سعدی همه چیز را در مصرع دوم خراب می کند و دوباره آدم باید به همان خواب خرگوشی برود که این بار سعدی هم باید به عنوان یک عاشق، دامن معشوق را عاجزانه چنگ بزند و بگوید «زودت ندهیم دامن از دست».

اما اگر به حقیقت به مرگ مؤلف اعتقاد داشته باشیم و به امکان تناقض معانی در زبان و بویژه شعر فارسی باور داشته باشیم، می توانیم از منظری دیگر هم به غزلیات سعدی نگاه کنیم. منظری که تنها با باور عمیق به نظریه بی معنایی «دریدا» قابل پیگیری است و در صورت کنکاش بیشتر می تواند غزل سعدی را به حق به یکی از متفاوت ترین عرصه های ادب کلاسیک پارسی بدل کند و البته این موضوع در این مقال، تنها به عنوان طرح اولیه بحث ارائه می شود.

محمدرضا شالبافان



همچنین مشاهده کنید