شنبه, ۲۵ اسفند, ۱۴۰۳ / 15 March, 2025
سومین نامه

ـ گوش کن ببین خوبه : ماه من سلام ! تو ماه زندگی من هستی که تاریکی وجودم را روشنی می بخشی ... یا اگر نمی پسندی ، این : تو شعله ی آتشی هستی که مرا مثل پروانه به خودت می خوانی و چون به سوی تو می آیم ، در آتش وجودت می سوزانی .
ـ نه . اینا خیلی سخته . می دونی ، فکر نمی کنم این حرفا رو بفهمه . بهتره بنویسی : خیلی خاطر تو می خوام . یا بنویس : بد بختم کردی ، هر وقت یاد اون چشمای خوشگلت می افتم جیگرم آتیش می گیره .
نوشتم : شب ها که تو در خواب نازی ، من به ستاره ها نگاه می کنم و دنبال دو ستاره ی تنها می گردم .
ـ می بخشی آقا فتحی یعنی اینها رو می فهمه ؟
ـ خیالت راحت باشه ، زنها این طور چیزا رو خوب می فهمند . حتا بی سواداشون هم این چیزا رو خوب می فهمند .
ـ آخه اون لا کردار هیچی حالیش نیس . دیوونه س ، فقط بلده آدمو مثل خودش دیوونه کنه .
ـ کارت نباشه . می دونم چی بنویسم . چیزی می نویسم که عقلش بیاد سر جاش . فقط یک خرده وقت می بَره ، فردا بیا بگیرش .
ـ به روی چشم.
کمی ساکت ماند ، بعد بلند شد رفت طرف در ، خورد به میز و زیر سیگاری را انداخت . آشغال ِ عوضی ! دست چپ و راستش را نمی شناسد ، عاشق شده . رفتم جلو پنجره و از آنجا به شاخه های لختی نگاه کردم که باد می لرزاندشان . بر گشتم و در اتاق قدم زدم . بعضی از موزاییک ها لق شده اند و رنگ نخودی ِ دیوار ، رنگ گٌه شده . کُپی سومین نامه هنوز تو جیبم است .
تقه ای به در خورد . گفتم : « بفرمایید . »
سعید بود و جوانکی لاغر و عینکی .
ـ مخلص آقا فتحی !
ـ سلام سعید جان ، چه عجب یاد ما کردی !
ـ اختیار دارین ، ما که همیشه یاد شما هستیم . این اصغر آقای ما التماس دعا داره . آوردمش پیش شما ، به از شما نباشه ، جوون نازنینیه . گفتم که قلم شما رد خور نداره .
ـ نظر لطفته ، این طورا هم نیست . بفرمایید بنشینید .
ـ نه من مرخص می شم ، سرویس دارم . فقط اومدم اصغر آقا رو بسپرم دست شما .
سعید که رفت ، به جوانک که به پوسترِ بزرگِ زن و مرد روی دیوار زل زده بود ، گفتم: «بفرمایید بنشینید .»
پوستر چشمِ اغلبِ کسانی را که آنجا می آمدند ، می گرفت . زن و مردِ پوستر دست
همدیگر را گرفته بودند و می رفتند . در زمینه ی پوستر ، باد درختهای پاییزی را کج و کوله کرده بود و پشت آن دو ، برگهای رنگ رنگ پخش و پلا بودند . جوانک نشست و سرش را پایین انداخت . با انگشت هاش ور می رفت .
گفتم : « راحت باشید و حرفتون رو بزنید. »
ـ نمی دونم چطور بگم . می دونین گفتن این حرف ها یه کم سخته .
ـ بالاخره باید یک چیزایی بگید ، من همین طوری که نمیتونم بنویسم ، مثلاً طرف کیه ، چند سالشه ، تا حالا چه حرفایی با هم زدید ؟
ـ یکی دو بار بیشتر با هم حرف نزدیم ، اما همین یکی دو بار هم ، اون طور نبوده که من دلم می خواد . می دونین وقتی می بینمش ، همه چی از یادم می ره ، همه ی اون چیزایی که تنهایی بارها با خودم گفته م . آخه دختر سطح بالاییه . می دونین ، چطور بگم ، یه وقت چیزایی می گه که نمی فهم یعنی چی ؟ حالا می خوام یه نامه ی درست و حسابی براش بنویسن که فکر نکنه از این آدمای بی کلاسم .
خوب ، اگه نامه سنگین و رنگین باشه ، می فهمه که خودتون ننوشتین.
ـ واسه همین می خوام یه طوری بنویسین که ... می دونین که ، می خوام حفظش کنم و بگم خودم نوشته م . یعنی می شه ؟
ـ کار نشد نداره ، حالا چند سالشه ، چی کار می کنه ؟
ـ بیست و دو سالشه ، دانشجوه .
ـ اگه این طوره ، بهتره بهش ئی میل بزنی ، کلاسش بالاتره .
ـ بی خیال آقا فتحی ، این قرتی بازیا مال سوسولاس .
ـ هر طور میل شماس ، خوب بنشین تا چند خطی بنویسم ، ببین چطوره .
من که می نوشتم ، سیگار می کشید و به پوستر نگاه می کرد . براش خواندم :
بالا بلند ، گلِ سرخ شرمنده ی زیبایی توست ...
ـ می بخشین ها ! قدش کوتاس . ریزه میزه و ظریف.
این ها را که می گفت ، به صورتم نگاه نمی کرد ، به یقه یا گردنم نگاه می کرد .
بچه ننه ! به جای بالا بلند نوشتم غنچه ی کوچکم و ادامه دادم : اندیشه قادر نیست لطافت وجود تو را دریابد . تو کیستـی ؟ ساحره ای یا فرشته ؟ چرا در حضـور تو کلام رنـگ می بازد و هیچ واژه ای قادر به بیان درون نیست؟
ـ بنویسین بی اون می میرم....یعنی فکر می کنم می میرم .
ـ نوشتن که می نویسم ، اما واسه خودت می گم ، این حرفو خیلیا می زند ، ولی وقتش که شد می فهمند از این خبرا هم نیست .
نوشتم و خواندم : دشواری حیات را نام تو تسکین می دهد . ای... راستی نگفتین اسمش چیه ؟
ـ نرگس !
خواندم : ای زیبا ترین گل ها ، اضطراب وجودم را نگریستن به نرگس چشمان ِ تو تسکین می دهد .
ـ فکر کنم یه خرده حفظ کردنشون سخته ، هر چند باید همه ی زورمو بزنم ، ولی اگه یه دفعه سؤالی ازم بپرسه چی؟
ـ بگو هول می شم . بگو نمی تونم حرف بزنم . واقعیت هم مگه همین نیست ؟ بگو تنها که شدم با خیال راحت رو حرفات فکر می کنم و جوابتو برات می نویسم .
ـ بازم فکر کردن برام سخته .
ـ خوب بله . چی فکر کردین ؟ قناری خریدن که نیست .
تمامش کردم و گفتم : «حتماً با خط خودتون پاک نویسش کنین .»
گفت : «چشم.»
و اسکناسی را تا کرد و گذاشت زیر تلفن .
ـ قابل شما رو نداره .
ـ حالا عجله ای نیست ، وقتی نتیجه گرفتین با هم کنار می آییم .
خدا حافظی کرد و رفت . نامه را محکم گرفته بود وپاهاش را روی زمین می کشید . این هم یک گُه دیگر . شلوارش را نمیتواند بکشد بالا ، دلش همای سیر و سفر کرده . نامه را از جیبم در آوردم اما باز گذاشتمش سر جاش . تا وقتی نویسنده اش را ندیده بودم ، برام مشتی کلمه بود ، ولی از وقتی که تو پارک جنگلی با کامران دیدمش، یک جورهایی اوضاع برام فرق کرد.
تلفن زنگ زد . گوشی را قاپیدم : « بفرمایید .»
اَه باز یک زگیل ِدیگر !
ـ آقا سلام ! خیلی مخلصیم .
ـ سلام ! حال شما چطوره ؟
ـ چاکر شماییم ، آقا دستتون درست .
ـ خواهش می کنم . ببخشین شما؟
ـ نمینی هستم ، آقا فتحی ! دو هفته پیش اون نامه رو برام نوشتین .
ـ کدوم نامه ؟
ـ نامه برای اون که گفته بودم سه تار میزنه .
ـ آهان یادم اومد . خوب کارِتون به کجا کشید ؟
ـ آقا واقعاً دستتون بی بلا ! خیلی کیف کرده بود . حالا منم کلاس دنبک می رم ، شعر هم می خونم :
آن دل که تو دیده ای ز غم خون شد و رفت
وز دیده ی خون گرفته بیرون شد و رفت
ـ می بینم یک پا هنرمند شدین !
ـ آقا ما شاگرد شماییم . فقط زنگ زدم تشکر کنم ، درضمن یکی از دوستان هم هست که می آد پیشتون . بد جوری کارش گیره . طرف اصلاً جواب سلامشم نمی ده . بهش گفتم بیاد پیش شما یه نامه بگیره ، هر طور که شده برسونه دستش ، مثلاً بده آبجیش ببره یا دختر خاله ش . گفتم فقط کافیه طرف، نامه رو بخونه .
ـ لطف دارین شما ! اما این طورا هم نیست ، بستگی به طرف هم داره ، یعنی به خیلی چیزا بستگی داره .
ـ طرف معلم کر و لال هاس.
ـ خوب این شد یک چیزی، بگذار این دوست بیاد ، یک کارش می کنم .
ـ فدای آقا فتحی ! خدا حفظتون کنه . فعلاً با اجازه .
ـ خدا حافظ .
گوشی را گذاشتم . شارلاتان ! خودش را مسخره کرده . خجالت نمی کشد ، فکر می کند هیمالیا را فتح کرده . دو شاخه ی مانیتور عهد بوقم را کشیدم و دو شاخه ی قوری برقی را زدم تو پریز. دَرش ترک دارد و لبه ی لوله اش پریده. حالش را ندارم لیوانم را بشورم.
خم که شدم ، چق چق پاکت نامه را شنیدم. تو این نامه ی سوم معلوم بود که با من حرف می زند، با خود خودم، نه آن آدمی که به جاش مینوشتم . انگار فهمیده بود که ما دوتاییم:
« قلم شیوایی دارید . روحتان بسیار لطیف است ، از این که با کلماتتان به عمق احساستان پی برده ام خوشحالم .» حالا توِ الاغ بیا بگو : « آقا فتحی ! مهر ناز ازم خواسته که نامه ـ نگاری همین طور ادامه پیدا کنه . »
رمز کار همین جاست ، بقیه که وصل می شوند ، می روند پی کارشان ، اما او وقتی به گفته ی خودت ، با تو قدم می زند ، اما فکر و ذکرش جای دیگر است ، یا وقتی گفته است، باز هم مدام برای هم نامه بنویسید ، معلوم است که هالو نیست و شستش خبر دار شده . دو نفر که می توانند راحت حرفهاشان را به هم بزنند ، دیگر نامه چند من است ؟ دستِ هم را می گیرند و دل میدهند و قلوه می گیرند و چندی بعد یا با هم ازدواج می کنند و بعد از یکی دو سال دخترک تِرِکمان می زند و به گُه خوریِ زندگی وارد می شوند ، یا این که اخلاق سگشان به هم نمی خورد و چند صباحی که از آه و اوهشان گذشت ، همدیگر را می چزانند و خداحافظ .
خوب پس معلوم است این نامه پشتِ نامه نوشتن چه معنایی دارد : « کاش می شد تا ابد برای هم بنویسم . کاش می شد کلمات ، گرمای خود را هیچ وقت از دست نمی دادند تا درحرارتشان بسوزیم .» گرما ، حرارت ، درست عین منقل . منقل ! آخ که اگر این نامه بگذارد، چقدر هلاکِ منقلم : « چقدر روح ما به هم نزدیک است ، هر چه که نظر شما را جلب می کند ، برای من هم جـالب است : آسـمانِ پاییزی . باران روی دریا . جهیدنِ قورباغه در برکه ای سـاکن . شور و حال نامه های شما گـرمای تازه ای به وجودم دمیده .» این کلمات دست از سرم بر نمی دارد و آن مژه های سیاه و بلند و آن مردمک های ذغالی و آن صورت گرد و مهتابی را جلو نظرم زنده می کند . رمان « عشق هرگز نمی میرد » را باز کردم ، اما قبل از خواندن در زدند .
ـ بفرمایید .
ـ سلام علیک!
ـ سلام اقا ! بفرمایید .
ـ ما رو آقا شفیعی فرستاده.
ـ خوش آمدید ، بفرمایید بنشینید ، ببینم امرتون چیه !
ـ آقا مخلصتون فقط یه نامه می خواد . نامه ی اول و آخر .
ـ نامه ی اول و آخر دیگه چطور نامه ایه ؟
ـ خدمت آقای خودم بگم که این شهلا خانوم ِ ما یه کم ارسو تشریف دارن . نمی دونم آقا داداششون تو خونه چه هارت و پورتی کردن ، خانوم جا زده . میخوام برام بنویسین هیشکی نمی تونه اونو ازم جدا کنه . بنویسین هر کی بخوواد میون ما سد بشه ، تیکه بزرگه ش گوششه .
ـ بفرمایین ببینم، اصل موضوع چیه، از کِی با هم آشنا شدین، قول و قرارتون چی بوده ؟
ـ آقا ! شیش هفت ماهی هست . یه بار ننه بابامونو فرستادیم خونه شون ، دست به سرشون کردن . دیگه به این جام رسیده . این شهلای ما دلش با ماست ، اما اون داداش جُعَلََقش نمی دونم این وسط چی کاره اس ؛ بابا ننه شم گوششون به حرف اونه . شیطونه می گه بزنم رَب و رُبش رو بیارم جلو چشمش.
با دست موهای چرب و سیاهش ، موهای روی پیشانی را بالا زد . گاو میش داغ کرده بود.
ـ خونسرد باشین . این طور، که چیزی درست نمی شه . باید با منطق کارا رو پیش برد.
ـ آقای من اینا منطق حالی شون نیس، وگرنه ما که حرفی نداریم . ما خودمون یه پا منطقیم ، به سر و ریختمون نیگا نکنین .
ـ می خواین برای داداشش نامه بنویسم ؟
ـ نه بابا آدم نیست . برای خودش بنویسین . اولِ نامه هم گُنده بنویسین : نامه ی اول و آخر. می خوام هم خودش ، هم خونواده ش بدونن که این اولین و آخرین نامه س . اون زیرشم عکسِ یه کارد بکشین که داره خون ازش می چیکه .
ـ شما که اهل منطق بودین ، دیگه دور و زمونه ی این کارا سر اومده ، صبر کنین ببینم چی کار میشه کرد . فقط قبل از هر چیز بد نیست بدونم که شغل شریفتون چیه ؟
ـ مخلصتون تو گاراژ ممد چرخی ، تعویض روغنی داره ، سرِ خیابونِ ری .
ـ خوب این که خیلی خوبه، همین شغلِ ثابت امتیاز بزرگیِ، صبر کنید چند خط می نویسم، اگر کار ساز نشد، یک فکر دیگه می کنیم ، نگران نباشید .
نوشتم و خواندم : سلام خدمت خانم خانم ها !...
ـ آی گل گفتین .
خواندم : می دانی که یک دقیقه هیچ ، یک ثانیه هم ، طاقت دوریت را ندارم ...
ـ آره والله ، دست خوش دارین . خیلی کارِتون درسته .
خواندم : بدان که تو همه ی زندگی من هستی .
ـ بنویسین : کشته مرده ی اون چشاشم . بنویسین به خاطر اون ، بیست منطقه ی تهرونو به آتیش می کشم . بنویسین : بابا بی معرفت این جیگر ما پاک خون شده . بنویسین : ... ای داد و بیداد ...
صداش در گلو شکست و کف دست راستش را گرفت جلو صورتش . اول مثل قاطر جفتک پراند ، حالا این طور ننه من غریبم در آورده !
نوشتم : مطمئن باش هیچ کس مثل من تو را خوشبخت نمی کند. بهتر است به پدر و مادرتان بگویید تا با داداش تان حرف بزنند . من به خاطر تو حاضرم هر کاری بکنم . اگر عروسیِ ما سر نگیرد ، هلاک می شوم و با من خیلی چیزها نابود می شود . به آقا داداش شما احترام می گذارم. بپرسید حرف حسابش چیست تا به آن عمل کنم .
والسلام نامه تمام.
ـ آقا فتحی خیلی آقایین .
ـ فعلاً این را ببر بده تا ببینم نتیجه ی کار چی میشه .
وقتی بیرون می رفت ، بشکن می زد . آشغال کله ! حالا بوی یونجه مستش کرده ، اما از دک و پوزش معلوم است فردا پس فردا ، اگر هم ازدواج کنند ، تِر می زند به زندگی شان .
به رمان « عشق هرگز نمی میرد » نگاه کردم ، اما نتوانستم بخوانم . دیگر چشم هام آب افتاده . آن روح لطیف و آن مژه های سیاه و بلند و آن صورتِ گرد و مهتابی بد جوری امانم را بریده است . آخرین بار که کامران پیشم آمد ، سگ لرز گرفته بود.
می گفت بالاخره یک روز باید باید این نامه نوشتن ها تمام شود . می گفت : « وقتی با همیم مدام حرفمون می شه . خیلی به من توجه نداره . می گه توی نامه ها طور دیگری هستی . می ترسم . » بترس تا جان از هر چه نه بدترت بزند بیرون . بالاخره طرف فیروزه را از خرمهره تشخیص می دهد . به تلفن نگاه کردم . چرا زنگ نمی زند . از نظر من همین الان بایست زنگ بزند. این طور که او زرنگ است ، خوب می تواند شماره ام را از کامران بیرون بکشد .
منبع: از کتاب « به زانو درنیا »
محمد رضا گودرزی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست