شنبه, ۶ بهمن, ۱۴۰۳ / 25 January, 2025
نان
دل دل میکنم تنها نرفته باشد جایی. یا کس دیگری را نبرده باشد با خودش؛ولی ... اگر رفته باشد چه؟ چه خاکی بریزم توی سرم تو این هیرو ویر؟ کدام گوری برم و در کجا را بزنم ؟ اینقدر هم که در زدم چه شد؟ آفتاب تمام گرماش را میریزد روم. انگار او هم میخواهد دق و دلش را خالی کند رو سر من . خیابان پر است از مردم و دستفروشها که هوار میکشند. بچهها با سر و وضع بیریختی میلولند تو آدمها. مثل همیشه آدم هرچه بیشتر میرود تو جمع ، بیشتر احساس تنهایی میکند. یک جورایی میشود دلش ، با هزار زحمت رد میشوم از لای مردم و میرسم بهش. نشسته سرجای همیشگی اما ... تنها چرا؟ او که آدم زودجوش... ، چرا تنها خلوت کرده با خودش؟ میروم طرفش:
- سلام اوس ممد!
سریع برمیگردد و خیره میشود بهم. قیافهاش برمیگردد. انگار منتظر کسی بود تا از گرفتگی بیاید بیرون .
- آآ ... سلام برادرم ، پیدات نیست! کجایی؟
میشینم کنارش روی جدول پیادهرو و زل میزنم تو چشمهاش .
- دارم به هر دری میزنم و لی نمیشه ... نمیدونم چرا!
- ها ! هنوزم سرگردونی؟
- بله اوس ممد.
چند روز پیش دیدمش . همین جا . زیر پل عابر پیاده . آمده بودم پی کار . خیابان پر بود از کارگر . با وسیلههاشان چمباتمه زده بودند دور هم ، مثل بوتههایی شده بودند که میمانند زیر تیغ آفتاب. قاطی آنها نشدم . روم نمیشد. کز کردم یه گوشه و آب میرفتم از نگاه مردمی که رد میشدند از جلوم. سرخ میشدم. خداخدا میکردم زودتر شب بشود و بتپم تو خانه. با صدای ترمز ماشین همه یکهو حلقه میزدند دورش. من نه !
مثل یک تکه چوب خشک میماندم سرجام و جنب نمیخوردم.
برّ و برّ نگاهشان میکردم . چهطوری از سر و کول ماشین میرفتن بالا. همدیگر را میکشیدند و به زور خودشان را میتپاندند تو ماشین. رفته بودم تو خودم . دستی نشست رو دوشم:
- برای کار آمدی جوان ؟
هول شدم،قلبم تندتند میزد. مثل وقتی که دخترها دستهدسته از جلوم رد میشدند و بهم متلک مینداختند.
سرخی تندی دوید تو صورتم :
بله! ... بله اوسا!
سر و صورتش سفید بود یک دست که تجربهاش را داد میزد.
حتا دستای قاچ قاچ شدهاش . قدش به شکل کمان درآمده بود. دست کشید به سبیل پرپشتش .
- با این کمرویی آمدی پی کار! آدم کم رو لقمهی گرگها میشه . شیر باشد. میخورنت جوان .
کلاه لبهدارش را چرخاند دور سرش و سینهاش را صاف کرد. روبه من :
- نعمت روی زمین قسمت ، پری رویان است
خون دل میخورد آنکس که حیایی دارد
با صدای خفهای خواندش. انگار که از ته چاه میآمد بالا. هر وقت بیکار میشوم میخوانمش. چند روزی رفتم باهاش سرکار. حالا هم یکراست آمدم سراغش . خودش گفت بهم.
- چته اوس ممد... انگار حالت خوب نیست ... بریم دکتر؟
دست میکشد به ابروهای کلفتش.
- ای بابا ! ... من دیگه یه پام لبه گوره... دکترم اون بالاست... انگار اونم فراموشم کرده .
- اوس ممد ! چرا نمیشینی خونه استراحت کنی! تو دیگه ...
میپرد تو حرفم
- بشینم که چی بشه؟ خرجم سنگینه ... دست و بالم نمیچرخه ... سربرج عروسی دخترمه .
سرفهای بلندش میکند و محکم میزندش زمین. کبود میشود. هول میشوم و خیز برمیدارم طرفش:
- اوس ممد ... حالت ...
- نترس بابا ... سگ جونم .
میلرزد . مایع کمرنگی را تف میکند زمین و با پا خاک را میریزد روش . صدای مردمی که از روی پلههای پل رد میشوند کلافهام میکند. صدای بوق ماشینها بدتر .
با آستین آویزان کتش لبش را پاک میکند و ادامه میدهد :
- ما تمام شدیم و کار هنوز مانده ... تمامی نداره ... دنیا روز به روز تازه تر میشه و به جاش ما میپوسیم... ببین نان چه میکنه با آدم!
تمام عمر اسیرشیم. فکر و ذکرمان شده نان ... نان ... نان ..
صدای خس خس سینهاش مثل سوهان روحم را خراش میدهد. خیره میشود تو چشمام و نمیدانم چه حرفهای نگفتهای خوابیده توش.
- بدترین درد مرد چیه؟ هان؟ میدانی؟
چرا این سؤال را میپرسد ازم؟ امروز چهاش شده؟
- نه ! نمیدانی ... هنوز جوانی . بچهای دورت را نگرفتن که بفهمی.
- خوب تو بگو اوس ممد.
سرش را دوباره بلند میکند و نگاهم میکند . دلم میلرزد. انگار دارد جیغ میکشد رو سرم.
بدترین درد مرد اینه که هر شب دست خالی بره جلو چشم زن و بچههاش . میخواد بترکه آن موقع، نه! تو هنوز نمیفهمی .
جوانی ... بگو به کی دارم میگم!
سرفهای میکند و خلط را تف میکند بیرون و دوباره خاک را میریزد روش.
- بازم روزنامه داری ! بخوانش برام!
با انگشت تیتر بزرگ صفحهی اول را نشانم میدهد.
- چه درشت نوشته! حتماً مهمه!بخوانش ببینم چه گفته ! لبخند میزنم . کاش میتوانست بخواند. دوست دارم بیشتر حرف بزند برام. میخوانمش:
«جشن نیکوکاری»
« هموطنان با شرکت در این جشن باشکوه و تقسیم محبتتان ، لبخندی بر روی ترکیدهی فقرا برویانید ... همدلی از همزبونی بهتره »
میگوید نخوانش،نمیخوانم. اخمهاش میرود تو هم و چیزی می گوید زیر لب که نمی فهمم . یکهو بلند میشود و وسیلههاش را میگذارد پیشم.
- میرم نماز ... مواظب وسیلههام باش گم و گور نشن ... یک عمر خرج یک خانواده را داده همین چند قلم جنس ...
- نذاری بری ها!
خمیده و سرفهکنان راه میافتد طرف مسجد . مثل قطرهای فرو میافتد تو سیل جمعیت و گم میشود از جلو چشمهام. اذان دارد به آخرهاش میرسد.
حی علی الفلاح ... حی علی الفلاح
هوا تاریک شده بود و نورافکنها تک و توک روشن میشوند. از سر ظهر تا به حال هیچ حرفی رد و بدل نشد بین ما. فقط گفت کسی هم میآید دنبالش برای کار که نیامد. هنوز هم نمیدانم چهاش شده؟ مثل روزهای قبلش نیست.
زیر چشمی نگاهش میکنم . شده عینهو زرد چوبه . یواش دستش را میگیرم ، داغ داغ است.
- میریم دکتر اوس ممد؟
سرش را بلند میکند . مژههای خیسش را بههم میزند . قطره اشکی لای مژههایش له میشود ، یعنی گریه میکرد؟
تا به حال اشک مردی را ندیده بودم. دل آدم را بدجوری میلرزاند. اصلاً همه وجود آدم را محکم میتکاند.
- نه! نه ! خرج دکترم دیگه سنگینه! ولش! ... دکترم اون بالاست . فراموش کرده ... بالاخره یادش میآد.
صداش میلرزد و تنش ، دستش . دیگر شور و حال اول را ندارد. یکهو چیزی چنگ میزند به دلم و فشار میدهد. بغض وسط گلوم جا میکند. نفسم راحت بالا نمیآید.
سرفهاش دوباره بلند میشود.
امانش را برده. دوباره مایعی را تف میکند بیرون، سرش را فرو میکند لای زانوهاش و مچاله میشود تو خودش.
- چرا نیامد؟ گفت میآم! پس کو؟
دیگر نمیتوانم تحمل کنم. بلند میشوم بروم به جایی که صدای دردی به گوشم نخورد. بوی دردی نپیچد تو دماغم. ولی مگر میشود؟ از زمین و زمان درد میبارد رو سر آدم. شاید هم قرار است تا آدم هست، درد هم پشت بندش باشد.
- من دیگه میرم اوس ممد... فکر نکنم یارو بیاد ... بهتره بری.
هوا تاریک شده فردا صبح میآم پیشت.
جوابی نمیدهد. معلوم نیست به چه چیزی فکر میکند. به نان !
عروسی دخترش! به یارو! نمیدانم . تنها میگذارمش.
قلبم نمیکشد یه جورایی میشوم. دل شوره دارم.
پاهام نمیکشد بروم. نمیروم. پیاده میشوم از ماشین و یکراست میروم سراغش. یعنی تا این وقت شب نشسته زیر پل؟هنوز هم منتظر که یارو بیاد! یعنی نرفته؟
چراغهای جلوی مغازهها زهر سیاهی را میشکنند و میریزند رو سر مردم که تک و توک میآیند و میروند.
جملهاش بلندگو وار تو سرم تکرار میشود:
- نان ... نان ... نان ..
با افکار بیدر و پیکرم ور میروم که میرسم بهش. پل فرورفته تو تاریکی . نشسته سر جاش. کارگرها چندتایی ایستادهاند کنار و گوشهای.
چرا نرفته؟
همانطور مچاله شده تو خودش. مثل روزنامهی زیرپاش. میروم جلوتر.
- نمیری خونه اوس ممد؟ دیر وقته ... اذانم داره تموم میشه.
جوابم را نمیدهد. ساکت و بیحرکت نشسته و محل نمیگذاردم . خم میشوم تکانش میدهم.
- با توام اوس ...
کمچه از دستش میافتد زمین. مایع کمرنگی از دهنش زده بیرون و ریخته دور گردنش.نگاهش خیره ماند به جای نامعلومی . نمیدانم دنبال چه میگردد.
قلبم تاپ تاپ میزند و خیس عرق میشود. شاید رفته به جایی که شرمندگی نان نیست آنجا . صدای اذان که دارد به آخر میرسد تمام شهر را پر میکند.
... حی علی خیرالعمل ... حی علی خیرالعمل ...
فخرالدین احمدی سوادکوهی،متولد۱۳۵۴زیراب
او مجموعه داستان هایش را با عنوان"زمزمه های مرد خاکستری"آماده ی چاپ دارد.یک داستان از این مجموعه ی منتشر نشده پیش روی تان است.
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست