سه شنبه, ۱۶ بهمن, ۱۴۰۳ / 4 February, 2025
مجله ویستا

خوشا نفس هایت که آهسته برمی آید


خوشا نفس هایت که آهسته برمی آید

نگاهی به مجموعه شعر «تا در نگاه های برابر» سیدمحمدرضا روحانی

● یک

«او را، قرار، قرار توست

او را نگاه

دزدیده در تماشای‌ات

او را نفس

که تو پیدا شوی

او را خیال

که ببیند خود را در تو

تو اشتیاق‌اش را اما نمی‌خواهی

و یا نمی‌دانی

پس خاک را

که مأوای رنج‌های‌ات باشد

و باد را

که از هوای‌اش باخبر باشی!

پس سنگ را که بدانی

در سینه‌ات چه می‌تپد

و آب را، که سرانجام

از چشم‌های‌ات روانه شود!

افتان و خیزان، از باد، خاک، سنگ گذر کرده

دوباره از دنیا به دنیا آمده

در دانشی زلال گریسته

در سایه قرارش

به هر چه می‌نگری، او را می‌بینی

او را نفس

او را نگاه

او را، دزدیده در تماشایی...

اغلب حرف زدن درباره شعرهای سیدمحمدرضا روحانی را دشوار می‌یابیم چرا که قابل طبقه‌بندی در هیچ نحله‌ای از نحله‌های شعر معاصر نیست؛ البته شاید تا حدی متأثر باشد از حال و هوای فکری سپهری در «شرق اندوه» و «ما هیچ ما نگاه» اما نه بیش از این؛ وقتی چیزی شبیه هیچ‌چیز نیست مخاطب دچار این وسواس می‌شود که شاید از اساس، این فقدان صبغه، برگردد به «بی‌پایه‌گی» به «بی‌فرامتنی زیباشناختی». آیا چنین است؟ «تا... در نگاه‌های برابر» سومین کتاب روحانی است که میانسالی را نیز پشت سر نهاده و دیگر از آن «کُنش» و «ضرباهنگ جوانانه» شعرهای نخست در این کتاب اثر چندانی نیست. [چرا؟] اگر «کُنش» و «ضرباهنگ جوانانه» در واپسین کتاب سپهری جایش را به «کاهلی کلمات» داده بود در عین جلوه‌هایی از سرگردانی جهان، نومیدی بدرود این جهان او را آزرده بود اما نومیدی در این شعرها [که گزیده‌ای از شعرهای ۸۴ یا ۸۵ اند] راهی ندارد یا لااقل من ندیدم. شعرها سنگین شده‌اند، اضافه وزن فکری دارند و از دویدن به نفس نفس می‌افتند. چون شاعر به کهنسالی رؤیاهایش رسیده و دنیای پیرامونی خویش را بیش از آن متفاوت با دنیای جوانی خویش می‌بیند که «سماع جوانانه» را با شور پیرانه بیامیزد؟ در کتاب حاضر، همچنین به نظر می‌رسد یافتن «فرامتن‌های غیرادبی» [بیشتر فلسفی و اغلب اشراقی – شرقی] برای متن روحانی دشوارتر شده.

متن او گریزان از «فرامتن‌های ادبی» و پشیمان از همنشینی با «فرامتن‌های غیرادبی»، بر صندلی گاهواره‌ای نشسته و به واپسین غروب‌ها می‌نگرد؟ به گمانم نه! این شاعری نیست که در نخستین سال‌های دهه شصت، چیزی از شگفتی و شهود را در شعرهایش به ما مژده می‌داد و در دهه‌های هفتاد، چندان بر دستاوردهای خود پای فشرد تا «تازه‌های زمانه» گذشته شدند «درگذشته» شدند و او فاتحه‌ای خواند لابد زیرلب در چند شعر و در سوگ استعدادهایی که به «جوانمرگی» آلودند. روحانی دهه هشتاد البته قابل شناخت است و رصد یا در افق بی‌ماه و ستاره نوگرایی این دهه [گرچه شعرش هنوز به رغم همه افق‌ها و رویکردها و شگردهای قابل توجه، در قاب یک استان مانده و تهران نشین نشده] با این همه چیزی از این معادله غایب شده چیزی که از جنس نومیدی نیست از جنس کهنسالی نیست [گرچه استاد بازنشسته دانشگاه است هنوز ساعاتی را مشغول به تدریس است. گرچه به هفتادسالگی نزدیک است اما بیش از پنجاه نشان نمی‌دهد و در سنی که همگان به تولد «نتیجه»ها دلمشغولند او دلمشغول فرزندان جوان و نوجوان خود است] از جنس تحیر فیلسوفانه هم نیست. به گمانم حاصل دمی تردید است: آیا جهان، همان گونه بود که می‌پنداشتم؟

● دو

«نمانده در سر خیال

نمانده در دل، جز تهی

نگاه‌ها، سفر کرده از چشم خانه‌ها

تمام خویش جان و جهان

به پای خلوت این روبه‌رو

ارزانی این لبخند آهسته

در موج موج هوا

عطری که پرسه می‌زند در لحظه‌های دیگر بی «یاد»

«کنار» و آن گاه «یاد»؟

عطری از اولین خاطرات نفس

تا این «کنار» بی‌زمان

زمان؟

زمان، تمام چشم‌های او

زمان، تپیدن‌های اش، سرخ گلانه تپیدن‌های‌اش

زمان، زمان گل سرخ

زمان، عطر نگاه او، نگاه گل سرخ

این یک جهان روبه‌رو! یک جهان گل سرخ

خوشا، نفس‌های ات، که آهسته برمی‌آید

تا آیینه‌اش

آیینه گل سرخ تمام نمای‌اش

کدر نشود

خوشا، این سایه معطر، آکنده، نزدیک

و سرخ گلانه لب گشودن‌های‌اش:

- نجوای بی‌کلام در زمزمه خون-

دوستت دارد!»

نه! نمی‌شود گمان کرد که آن اندوه شرقی که گریبان سپهری را گرفته بود در واپسین کتاب‌اش، اکنون در سومین دفتر روحانی [و نه آخرین آن، که دفتری دیگر را آماده نگه داشته برای اقامه دلیل به خود جهت انتشارش. عجیب نیست؟] نمود یافته؛ نگاه روحانی به زندگی، آینده و تلاطم از سرگذشته و تلاطم «پیش آینده» از آن جنس نیست که سپهری را به تبعیت از سالهای پایانی مولانا، به «ما هیچ ما نگاه» رسانده بود. روحانی در این دفتر، زمزمه‌ای از آن دست که از مولانا به یاد داریم به دست نمی‌دهد:

«رو سر بنه به بالین، تنها مرا رها کن/ ترک من خراب شبگرد مبتلا کن» با این همه کتاب با چند بیت از جلال‌الدین محمد آغاز شده که محتملاً «کلید»ند یا اشاراتی به کلید یا اشارتی به قفل:

«من به خود کی رفتمی او می‌کشد

تا نپنداری که خواهان می‌روم

دست ناپیدا گریبان می‌کشد

من پی دست و گریبان می‌روم

این چنین پیدا و پنهان دست کیست

تا که من پیدا و پنهان می‌روم»

«پنهان و پیدا رفتن» قفل است یحتمل؛ شاعری را می‌بینیم در این دفتر که از شیدایی دفتر نخست به پیدایی دفتر دوم رسید و اکنون با «حیرت» در قایم باشک است.

چه می‌شود کرد؟ شمس می‌گوید ما کودکانیم و به بازی مشغول و ناگاه یکی از «دیده» غایب شود. پس «حیرت»، ما را از بازی دور ندارد. شمس زمانی این را گفته که لااقل هفت قرن پیش از زادن «اریک برن» [رفتارشناسی که محور تحلیلی‌اش را بر «بازی» نهاده چه در کودکی چه در بزرگسالی] بوده؛ اما نتیجه این «بازی»، در «ریخت شناسی» این دفتر، تا چه اندازه به تکامل شعری روحانی کمک رسانده؟ خب، سلیقه است مرا شیدایی و پیدایی، ارجح بر حیرت. حیرت، چیزی نشان‌مان نمی‌دهد فقط «نان سؤال‌مان» را با مخاطب قسمت می‌کند و این نان، سیری نیاورد در هنر و از آن جنس نیز نیست که مولانا گوید آب کم جو تشنگی آور به دست!

[و یک نکته: آن شیدایی که در آمیختگی وزن عروضی با موسیقی طبیعی زبان متجلی بود، چیزی را به شعر روحانی ارزانی می‌داشت که به «ناپیدایی» رنگ و عطر می‌داد اکنون که شعر «سپید»، به «منثور» بدل شده، چیزی از این «شور» غایب است و شاعر داند که چه باشد! باشد که بداند.]