جمعه, ۱۲ بهمن, ۱۴۰۳ / 31 January, 2025
نقاشی زیبای دوستی
پارسا و سحر در کنار پدر و مادرشان زندگی میکردند. پارسا دوسال از سحر بزرگتر بود. پارسا با اینکه خواهر کوچولوی خودش را دوست داشت اما بعضی وقتها احساس میکرد که با به دنیا آمدن سحر، مامان و بابا کمتر او را دوست دارند و کمتر به او توجه میکنند.
یک روز پارسا وقتی از مدرسه به خانه آمد متوجه شد که پدر برای سحر یک عروسک زیبا خریده است. پارسا که از این مسئله خیلی ناراحت شده بود به اتاقش رفت و تا عصر از اتاق بیرون نیامد. سحر مثل هر روز چند بار پیش او رفت تا با هم بازی کنند، ولی پارسا هر بار با عصبانیت خواهر کوچولو را از اتاق بیرون کرد و به او گفت:
- دیگر نمیخواهم با من حرف بزنی. من اصلاً تو را دوست ندارم.
سحر که از شنیدن این حرف خیلی ناراحت شده بود، به برادرش گفت:
- چرا این حرف را میزنی، مگر من چکار کردهام که تو اینقدر ناراحت و عصبانی شدهای؟
پارسا هر چه فکر کرد، هیچ جوابی نداشت که به سحر بدهد.
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست