جمعه, ۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 24 January, 2025
کلاغ پر
انگشت اشارهام را روی خاك میگذارم و به یك رؤیای «قریب» و آشنا فرو میروم! و شاید خواب ... اما بیدارم.
زیبا، محسن و حمید، روبهرویم گرد نشستند و همگی انگشت اشاره بر زمین نهادیم. حمید ونگ میزد و مدام جرزنی میكرد. و زیبا كه از همه بزرگتر بود انگار همیشه وظیفه داشت بیاید وسط معركه تا محسن و حمید را آشتی بدهد و باز مثل همیشه، بازی را از سر بگیریم.
ـ میز، پر!
این صدای حمید بود كه آمد.
ـ میز كه پر ندارد!
و این صدای محسن بود كه باز توی گوشم پیچید و گویی سكوتم را شكست. گفتم: «جر نزنید. اگر باز هم بخواهید بابا با شما بازی كند جرزنی نكنید»
و بعد صدای محسن و حمید بود كه پرده گوشم را لرزاند: «چشم، آقاجان!»
و چه چشم گفتنی داشتند این دو وروجك! چشم كه میگفتند میشدم بابای كوچك. كوچك میشدم. بزرگ میشدم. پرواز میكردم. میرفتم بالا. بالاتر. سر میساییدم به سقف آسمان. غرق شادی و غرور. سست میشدم! و بعد هر دو را محكم به آغوش میكشیدم و در میان ابرها، غرق بوسهشان میكردم و ... باز روز از نو ...
زیبا گفت: «گنجشك پر!»
و دستش را از زمین برداشت و با همان انگشت به آسمان اشاره كرد. محسن را نگریست و آماده بود فریاد بزند و شادمانه اعلام كند كه: «محسن سوخت!»
اما من هرگز ندیدم محسن بسوزد. همیشه برنده بود. حمید و زیبا را میسوزاند. غرق اشك میكرد. میخندید و میگفت: «برنده شدم.» والحق كه شایستهاش هم بود. وقتی میخندید،درخشش ستارهها را میشد به وضوح در چشمهای آبی زلالش دید و دم برنیاورد. بعد صدای حمید را شنیدم كه عصبانی شد و محكم فریاد زد: «كلاغ پر!»
و محسن را دیدم كه دست، پشت گردنش نهاد. نشست. نشسته رفت و سی متر آن طرفتر رسید به تانكر آب جلو گونیهای پر از خاك. برگشت. دوباره صدای حمید را شنیدم كه نعره زد: «كلاغ پر!»
و باز محسن را دیدم كه كلاغ پر به طرف ما آمد تا رسید به من. به صورتم خیره شد و مثل همان ستارههای چشمهایش خندید و با خندهاش انگار كه موهای سفیدم را سیاه كرد و قلبم را شنگول. چشمكی زد و منتظر صدای حمید شد: «كلاغ پر!»
و باز برگشت و رفت و قلبم را با خود برد...
ـ كلاغ پر!
و باز برگشت و آمد به طرفم و قلبم را هم انگار آورد. میرفت و میآمد. یكبار میرفت و میبرد و باز میآمد و میآورد. و هر بار كه میرفت كلاغها انگار قلبم را میخواستند زیر پاهایشان له كنند و شاید هم میخواستند با نوك سیاه و بلند و زشت و بدتركیب آنقدر به سرم بزنند به مغزم و از آن بخورند تا شاید سیر شوند. ناگهان نمیدانم صدای كه بود كه شنیدم: «عجب كلاغ بدقوارهای!» و سرم را كه تكان دادم، هیچ چیز ندیدم، جز یك جعبه خالی مهمات كه روبهرویم بود و یك كولهپشتی كه كنار دستم بود و یك بیسیم پر از خِرخِر، كه حمید نشسته بود كنارش و مدام میگفت:«كلاغا! حاجی كلاغا دارن میان ... خیلی بدقوارهان ...» و همه اینها توی یك اتاقك پنج ـ شش متری بود؛ با دیوارهایی از گونی پر از خاك كه ردیف به ردیف پا روی شانه هم گذاشته بودند و رفته بودند بالا به سقف و بعد... یك لامپ قرمز كم نور آویزان از سقف كه مستقیم میخورد توی چشمهایم.
ـ حاجی زودباش! بجنب! ...
كنارش روی نقشه منطقه، یك شاخه لاله عاشق وحشی دیدم كه داشت لَهلَه میزد. یاد لَهلَه زدن ماهی شش ماههام افتادم و خونی كه باید از گلوی او میرفت تا قطرهقطره بچكد روی خاك و محو شود و محو كند و محو تماشا كند همهٔ كلاغهایی را كه گلویش را جویده بودند... بلند گفتم: «خدا لعنتت كند!»
پتوی آویزان جلوی در كنار رفت و ناگهان نور شدیدی ریخت روی صورتم و چشمانم را بست. انگار كه طاقت دیدن این همه نور را نداشت. صدای محسن را كه جلو در سنگر ایستاده بود شنیدم: «آقاجان! بیدار شدی؟ فدات بشم!»
و نشست و سخت در آغوشم گرفت و آنچنان غرق بوسهام كرد كه نفهمیدم آن شاخه گل لالهٔ وحشی را كی و چطور و با چه جرئتی از حمید گرفتم و پرپرش كردم و ریختمش روی زمین و بعد با اشكهایم آبیاریاش كردم؛ به امیدی كه دوباره ریشه بدهد، ساقه بیاورد، گل هدیهام كند و من به عنوان اجر و مزد، حرفهای قشنگی هدیهاش كنم. گفت: «آقاجان! الهی فدات بشم، آقاجان! من را كلاغ پر میبرند، تو حالت بد میشود ... من سینهخیز میروم، تو گریه میكنی ... من خسته میشوم، تو بیحال میشوی ... من شبها پاس میایستم، تو بیدار میمانی ... چرا؟ آخر چرا؟»
و بعد كه دست كشیدم روی صورتم و خیسی اشكهایم را قاطی اشكهای روی گونه خودش كرد. آرام گفت: «جان به جانت كنند پدری! ...»
خواستم بگویم: «چهكار كنم؟ مگر من غیر از تو و حمید چه كسی را دارم؟»
خواستم بگویم: «مگر بسم نیست كه زیبا و مادرت زیر آوار ماندند و رفتند؟»
خواستم بگویم: «دوست ندارم تو را دیگر از دست بدهم...»
نگفتم. گفتم: «لهم كردی؛ بس كن.»
و بعد خندیدم و نوبت حمید فرمانده گردان بود كه بیاید كف پاهای مسئول انبارش را غرق بوسه كند. و بعد آویزان هیكل پیرمرد شود كه: «چشمهایت را ببند! میخواهم روی چشمهایت را ببوسم.»
گفتم:«اذیتم نكن!»
گفت: «یك بار! فقط همین یك دفعه ... قول میدهم.»
و من ناخودآگاه گفتم: «قبول، اما دیگر جرزنی نكنیها! حواست باشد قول دادی!»
بعد زیبا را دیدم كه خندید و من انگشت بر زمین گذاشتم و گفتم: «كلاغ پر!»
و به آسمان اشاره كردم. زیبا و حمید و محسن هم سهتایی گفتند: «پر!»
گفتم: «مرغ پر!»
اینبار فقط حمید به آسمان اشاره كرد و خودش گفت: «سوختم!»
خندید و گفت. و من ناخودآگاه گریستم! آنقدر كه اشكم تمام شد. آنقدر كه میخواستم به جای حمید بودم و من میسوختم. گریستنِ من چه فایده داشت؟ آیا میتوانست دستِ از دست رفتهاش را بازگرداند؟ همیشه همه چیز در یك لحظه است. اصلاً زندگی یعنی یك لحظه. حكایت مرغ است و پر! حكایت كلاغ است و پر. حكایت گنجشك و روباه و قناری و گرگ و میش است و پر!
و من ناخودآگاه گریستم. اشك، پهنه صورتم را در بر گرفته بود و نوازشم میكرد تا آرام شوم. اما خودش ناآرام بود و پستی و بلندیهای صورتم را رد میكرد و میرسید به تار موهای بلند و سفید ریشم. و یكییكی میچكید روی ملافهٔ سفید و خونی بیمارستان كه حمید رویش خوابیده بود.
گفتم: «خوب؟ چه تعریف میكردی بابا!» گفت: «هیچ ... بعد چیزی نفهمیدم. فقط لحظهٔ آخر كه خمپاره خورد، یادم است كه سوختم! لحظههای آخر خیلی مهم است آقاجان! ... به دادمان برس آقاجان! فراموشمان نكن آقا!»
آه كشیدم و گفتم: «آره! خیلی مهم است.»
و صدای محسن را شنیدم كه گفت: «دیگر بس كنید تو را به خدا!»
و بعد باز صدای حمید بود كه گفت: «بس كنم؟ حرف نباشد. یاالّله! هر وقت خواستم بس میكنم. سه دور مانده! تا تو باشی دیگر بدون اجازه فرماندهت، كله بیصاحبت را از خاكریز نیاوری بالا! خری دیگر! نمیفهمی كه! سه دور! یاالّله!»
و باز محسن برگشت و رفت و باز دلم هُری ریخت و قلبم شروع كرد به زدن. عرق از پیشانیام جاری شد. تنم یخ كرد. احساس غریبی داشتم. احساس كردم قلبم را دارد برای ابدیت هدیه میبرد. یكدفعه كلاغها را دیدم كه روی شانهها و سرم نشستهاند و مدام نوك میزنند تا مخم را بخورند! گفتم: «بس كن حمید! كشتیاش!»
نگاهم كرد. ناگهان صدای زوزه شنیدم. صدای گرگ بود. شاید هم نه! صدای یك لات بیسروپای عوضی بود كه سر كوچه ایستاده بود و سوت میزد. سوتش كشدار و ممتد بود. گفتم: «بس كن احمق! سوت نزن!» نگفتم. نعره زدم. و بعد كلهام را میان دو دستم گرفتم و گوشهایم را فشردم تا بروند توی سرم. بلكه صدای سوتش را نشنوم. لج كرد و ادامه داد. خوابیدم روی زمین. حمید بود كه داد زد: «بخوابید!»
و بعد یك نفر از سر كوچه فریاد زد: «زدند! مغازهٔ جعفری را زدند ...» دویدم ... و زیبا را دیدم. با آن خونی كه روی صورتش ریخته بود چقدر زیبا بود. نشستم روی خاك و خل كنارش. آجرهای دیوارهای مغازه در میان خوراكیها و گونی لوبیا و عدس و خون و تیرآهن و گرد و غبار، گم و پیدا بود. و دوتا آجر روی پیراهن بلند و گل گلی زیبا افتاده بود. دست به آجرها نزدم. گفتم: «هر جور راحتی بخواب!»
و نگاهش كردم. خون از گلویش ریخته بود روی صورتش و آن را همرنگ گلهای قرمز پیراهنش كرده بود. عین همان ماهی شش ماهه. گفتم: «نه. عین همان ماهی!»
بعد آرام گرفتم و خندیدم و همسایهها فكر كردند موجی شدهام و دیوانه. زیر دستم را گرفتند تا بلندم كنند.
داد زدم: «نه!»
نعره زدم: «نه!»
و به طرف امواج گرد و غبار خمپاره دویدم و به درونشان فرو رفتم و آنها مرا سخت در آغوش گرفتند و بعد، چند لحظهای هیچ ندیدم جز رقص دانههای كوچك گرد و غبار كه هلهله میكردند و مست بودند و از شدت مستی مدام به هم میخوردند و بعضی روی زمین مینشستند.
و من گیج و متحیر به دور خودم میچرخیدم تا بلكه در میان گرد و غبار، سیاهیای، چیزی بیابم. و یافتم. پنج قدم جلوتر رفتم. سیاه نبود. قرمز بود. یكپارچه خون بود و روی خونها، گرد و غبارها دست در دست هم نشسته بودند و مرا تماشا میكردند تا شاید حواسم را از خون روی لباس وظیفهاش پرت كنند. اما من دیدم. خودم دیدم. محسن بود. نشستم بالای سرش و نگاهش كردم. هر دو دستش از بیخ كنده شده بود و خون غلیان میكرد. چشمهایش، هر دو چشم آبیاش، انگار در اثر برخورد تركش، و شاید هم تیر سه شعبه، از كاسه در آمده بود و یكپارچه خون بود. روی صورتش قرمز بود و لباسهایش هم. ولی لبهایش سفیدسفید بود. وجب به وجب لباسهایش سوراخ و پاره شده بود و خون بیرون میجهید. دست بردم لای موهای مجعّد و پریشان و خاكیاش! نفسم بند آمد. داشتم خفه میشدم. بغض میخواست بالا بیاید و نمیگذاشتم. خم شدم و از كف پا شروع كردم. وجب به وجب، سوراخها را پیدا میكردم. لب میگذاشتم روی پارگی گوشت و لختههای خون و میبوسیدم و میبوئیدم تا رسیدم به لالهٔ گوش. سر خم كردم و به نجوا گفتم: «گنجشك پر!»
و بعد دیدم دستهایش را بالا برد و به آسمان اشاره كرد. گفت: «پر!»
دستهای من و حمید هنوز روی زمین بود. حواسمان نبود. گفت: «باز هم برنده شدم.»
و حمید گفت: «سوختم!»
و من بودم كه گفتم: «جگرم، قلبم، كمرم!»
انگشت اشارهام هنوز كه هنوز است روی خاك است ... فقط بلدم فاتحهای بخوانم و منتظر لحظههای آخر باشم ... همین!
مهدی رسولی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست