شنبه, ۳۰ تیر, ۱۴۰۳ / 20 July, 2024
مجله ویستا

یک قطره اشک


یک قطره اشک

دست‌هایش کوچک بودند. با این همه دوست داشت، در برابر دست‌های بزرگ او، کاری کند.
نگاهش را به اطراف چرخانید، هیچ چیز نبود تا بتواند در برابر بزرگی قلب او باارزش باشد.
زن از راه رسید، …

دست‌هایش کوچک بودند. با این همه دوست داشت، در برابر دست‌های بزرگ او، کاری کند.

نگاهش را به اطراف چرخانید، هیچ چیز نبود تا بتواند در برابر بزرگی قلب او باارزش باشد.

زن از راه رسید، نگاهی به اطراف کرد. با وسواس هرچه تمامتر اتاق را تمیز کرد. قابلمه کوچک را روی گاز گذاشت، شامی مختصر تهیه کرد.

مرد با یک جعبه شیرینی از راه رسید. زن آن شب ۳۰ ساله می‌شد. اشک در چشمان مرد حلقه بسته بود. دخترک در برابر آینه ایستاده بود. برق اشک در آینه درخشید. دخترک چشمانش را بست. چند لحظه بعد دخترک تنها گل سری را که داشت، روی موهای مادر نشاند.

زن از قالب پنجره به ماه خیره شد. عطر زیباترین گل را با تمام وجودش احساس می‌کرد.

هدی مهدوی