دوشنبه, ۶ اسفند, ۱۴۰۳ / 24 February, 2025
نبش ِ قبر

من از هیچ چیز خبر نداشتم. آخرِ شب بود و داشتم از آنها جدا میشدم كه غفور دست انداخت زیر بازویم و آرام گفت:
ـ تو هم همراهِ ما بیا.
دكتر باران به غفور و بعد به من نگاه كرد. از جوانی در خاطرم مانده بود كه نباید در این جور مواقع چیزی بپرسم.
دكتر باران گفت: شاید موسی پیداش شود.
غفور گفت: پیداش نمیشود.
دكتر باران گفت: اما...
غفور گفت: من ازش خواستم كه نیاید. درست نیست او را بیش از این در خطر بیندازیم.
سعدون از پلهها آمد پایین. پوتینِ ساقِ بلندی به پا كرده بود و شالِ پشمیِ قرمزی دورِ گردنش انداخته بود. بیآنكه به ما نگاه كند در را باز كرد رفت تویِ حیاط. از لایِ در دیدم كه برف هنوز میبارد.
دكتر باران رو كرد به غفور:
ـ مگر قرار است همراهِ ما بیاید؟
غفور سرش را آرام تكان داد و سیگاری از جیب درآورد و گوشهٔ لبش گذاشت و تویِ جیبهایش دنبالِ كبریت گشت.
ـ بهتر از این است كه اینجا تنها باشد.
ـ اما تو به ایران و سارا قول دادی.
ـ این روزها من ناچارم به خیلیها قول بدهم.
ـ اگر اتفاقی بیفتد چی؟
ـ گفتهام حق ندارد از جیپ بیاید بیرون.
دكتر باران كراواتِ سیاهش را درآورد و آویزانش كرد به جارختی. رفتیم تویِ حیاط. رویِ زمین و بر شاخ و برگِ درختهایِ تویِ باغچه برف نشسته بود. آسمان قرمز میزد. غفور نشست پشتِ فرمان و با كبریتی، كه رویِ داشبورد بود، سیگارش را روشن كرد. به اصرارِ دكتر باران كنارِ غفور نشستم. او و سعدون رویِ صندلیِ عقب نشستند. كوچهها و خیابانها خلوت بودند. در سكوت از شهر زدیم بیرون. در شیبِ تُندِ جادهٔ كمربندی جیپ منحرف شد و دورِ خودش چرخید و رویِخاكریزِ جاده ایستاد. پیشانیِ دكتر باران به شیشهٔ پنجره خورد. موتور خاموش شده بود. دلم میتپید. دكتر باران با كفِ دست پیشانیش را میمالید. غفور موتور را روشن كرد و فرمان را چرخاند. از مسیرِ باریكِ ریگریزی شدهای، كه سمتِ چپِ جاده بود، پایین رفتیم. برف زمین را، یكدست، سفید كرده بود. راه ناهموار بود. غفور آرام میراند و فرمان را سفت گرفته بود. كفِدستهایم را رویِ داشبورد گذاشته بودم و مسیرِ سفید شده از برف را، كه نور بر آن میپاشید، نگاه میكردم.
دكتر باران گفت: چه بویی میآید!
غفور گفت: تمام خاكروبههایِ شهر را میآورند اینجا، پشتِ آن تپه.
با سر به طرفِ راستِ راه اشاره كرد. اما تپه دیده نمیشد. كمی كه جلوتر رفتیم تویِ بینیام احساسِ سوزش كردم. بعد چشمم به شعلهای رویِ تلِ خاكروبهها افتاد. از یك سربالایی رفتیم بالا و زوزهٔ موتور بلند شد. دكتر باران به سرفه افتاد.
غفور گفت: دارند خاكروبهها را میسوزانند.
دكتر باران كه دستمالی جلوِ دهنش گرفته بود گفت:
ـ روزی میرسد كه این شهر را هم باید بسوزانند. گَند و كثافت دارد از همه جاش بالا میرود.
از كنارِ تپه گذشتیم. جیپ یك بار دیگر لغزید. پشتم را صاف به صندلی چسبانده بودم. سمتِ چپمان یك دیوارِ كوتاهِ كاهگِلی پیدا شد. غفور باكفِ دست بخارِ رویِ شیشهٔ جلو را پاك كرد. به یك دروازهٔ بزرگِآهنی رسیدیم كه یك لنگهاش از لولا جدا شده و میلههایش درهم پیچیده بود.
غفور گفت: قرارمان همینجا دَمِ در بود.
دكتر باران گفت: اینجا كه كسی نیست. آن بابایی را كه من دیروز دیدمعقلش سرِ جاش نبود.
غفور فرمان را آرام چرخاند و كنارِ دیوارِ كاهگِلی، در سراشیبی، ایستاد و موتور را خاموش كرد. از تویِ داشبورد یك چراغِ دستی درآورد.
ـ من میروم تو.
دكتر باران گفت: تنها؟ صبر كن شاید پیداش شود.
غفور رو كرد به من و گفت:
ـ ادریس همراهم میآید.
دكتر باران گفت: بهتر است من بیایم.
ـ نه. شما باید همینجا بمانید و چشمتان به راه باشد.
سعدون گفت: بگذارید من بیایم.
غفور رویش را برگرداند و تویِ صورتِ سعدون گفت:
ـ تو همینجا میمانی و از سرِ جات تكان هم نمیخوری.
سعدون سرش را انداخت پایین.
غفور گفت: دكتر چراغت را از تو داشبورد در بیار. اگر كسی پیداش شد...
دكتر باران گفت: علامت میدهم.
غفور رو كرد به من:
ـ آمادهای؟
در را باز كردم و از سوزی كه به صورتم خورد به خودم لرزیدم. دانههایِ برف در هوا معلق بودند. برگهٔ یقهٔ بارانیم را بالا زدم. غفور درِعقبِ جیپ را باز كرد و از تویِ یك گونیِ الیافی یك بیل و یك كُلنگ درآورد. كُلنگ را، كه نو بود، از دستش گرفتم. از لایِ دروازه رفتیم تو. ازكنارِ اتاقكِ خرابهای گذشتیم. برف زیرِ پایمان نرم بود. به دور و برم چشم میگرداندم.
غفور گفت: زمین لغزنده است، بپا نیفتی! اگر دكتر با چراغ علامت داد، بیمعطلی، همان كاری را بكن كه من میكنم. یك دیوار آن جلو هست باید از روش بپریم. آن طرفِ دیوار قبرستانِ مسیحیهاست. خوب، این هم ناصر گوژپشت.
مردِ ریزنقشی كه شانهٔ راستش به جلو خمیده بود از پشتِ یك كومهٔخاكیِ برفپوش درآمد. دامنِ كُتش تا رویِ زانوانش میرسید. سگِپشمآلوی گُندهای پشتِ سرش بود.
غفور گفت: پدر آمرزیده تو كه قرار بود دَمِ در وایستی!
مردِ گوژپشت كه به من نگاه میكرد با صدایِ گرفتهای گفت:
ـ برفِ رویِ گورها را كنار میزدم.
ـ كسی كه این دور و اطراف نیست؟
ـ نه. همان طور كه گفتید بیشتر از دو ساعت است كه اینجا هستم. پرنده پَر نزده.
ـ باركالله به تو.
پشتِ سرِ گوژپشت راه افتادیم. كمی جلوتر زمینِ صافِ یخزدهای را نشانمان داد.
ـ همینجاست.
ـ مطمئنی كه همینجاست؟
ـ آره آقا. گفتم كه نیمهشبِ چهارشنبه بود. وقتی آمدند از تو كلبهٔخودم دیدمشان. بارِ اولشان كه نیست. منم بارِ اولم نیست.
خندید و دیدم كه دهنش چالهٔ سیاهی است.
غفور گفت: كُلنگ را از دستِ آقا بگیر.
كُلنگ را به گوژپشت دادم و عقب واایستادم. به كُلنگ و بعد به غفورنگاه كرد. چند بار پشتِ سرِ هم مژههایش را به هم زد.
ـ معطلِ چی هستی؟
هیچ نگفت. به كفِ دستهایش تُف كرد و شروع كرد به كندنِ زمین. زمین سفت بود. با هر ضربهای كه میزد تراشههایِ خاكِ یخزده به اطراف میپاشید. برگشتم نگاهی به دروازه انداختم. سگ پاچهٔ شلوارم را بومیكرد.
غفور آرام، طوری كه فقط من بشنوم، گفت:
ـ جرمِ ما مطابقِ قانون چیزی در حدّ طنابِ دار است.
دستهایم را چپاندم تویِ جیبهایِ بارانیم.
گفتم: این جا به همهجا شباهت دارد جز قبرستان.
گوژپشت به نفسنفس افتاده بود و آرام ضربه میزد.
گفتم: از كجا معلوم كه حماد این زیر باشد؟
غفور گفت: من به سارا و ایران قول دادهام، همینطور به مادرشان. دعا كن حماد این زیر باشد، والا مجبورم هرچه زمین این دور و اطراف هست بكنم.
ـ از كجا معلوم كه این دور و اطراف باشد؟
ـ مردههایِ بیكفن و دفن را میآورند اینجا.
بعد گفت: به هر قبرستان و امامزاده و زیارتگاهی كه در آنجا مُرده دفن میكنند سر زدهام.
یك لحظه دیدم كه چراغی، دَمِ دروازه، روشن و خاموش شد.
ـ انگار آنجا یك خبرهایی است.
غفور، به طرفِ دروازه، سر بر گرداند و گفت:
ـ دست نگهدار!
محمد بهارلو
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست