دوشنبه, ۸ بهمن, ۱۴۰۳ / 27 January, 2025
مجله ویستا

آب آلبالوی فرهنگی


آب آلبالوی فرهنگی

ببخشید از کتاب های صادق حمایت هدایت چی دارین
این سئوالی بود که اون آقای موبلندِ,قد بلندِ, ریش بلندِ ادکلن زده در حالی که پیپ می کشید و توی این هوای گرم پالتوی مشکی پوشیده بود از خانم غرفه دار نمایشگاه کتاب پرسید

▪ ببخشید از کتاب های صادق حمایت(هدایت)چی دارین؟

این سئوالی بود که اون آقای موبلندِ،قد بلندِ، ریش بلندِ ادکلن زده در حالی که پیپ می کشید و توی این هوای گرم پالتوی مشکی پوشیده بود از خانم غرفه دار نمایشگاه کتاب پرسید واون خانم با یه پوزخندی که قابل تشخیص نبود به اون آقا گفت:"اگه منظورتون آقای صادق هدایت هستش،متاسفانه کتاب های ایشون رو ما نداریم باید از غرفه رمان سراغش رو بگیرید.

این تیپ آدم، دومین نفری بود که امروز می دیدم.شب هم که داشتم با اتوبوس از شهرستان می اومدم نمایشگاه، یه آقای دیگه ای با همین تیپ که عینک دودی هم زده بود توی ماشین بود که خیلی دلم میخواست بهش بگم لااقل یه چراغ قوه بالای این عینک نصب کن که توی این تاریکی بتونی جلوی پاهات رو ببینی.تو فکر این قسم آدم های هنرمند بودم که یه خانمی از توی یکی از غرفه ها صدا زد:"آقا ببخشید میتونید یه لحظه تشریف بیارین اینجا؟" جلو رفتم ومثل تمام بچه شهرستانی هایی که در مواجه با یک زنِِ ِ غیر از خواهر ومادرشان دست وپایشان میلرزد گفتم:"بفرمایید امری داشتید؟"واون خانم با لبخندی توأم با التماس گفت:"این کتاب اشعار خودم هستش،اگه اهل شعر هستید پیشنهاد میکنم از این کتاب یه بیت هدیه ببرید اصلا"هم اصرار ندارم کتاب رو بخرید"ومن اونجا یاد حرف فیلسوفانه تئوریسین مشهورروستایمان"غلام تره"سبزی فروش افتادم که وقتی زیر برگه های دفتر شعر پسرش سبزی گذاشته بود وشعرها را با سبزی ها فروخته بود پسرش با اعتراض جلوی مغازه پدرش دعوا مرافه راه انداخته بود وغلام پدرش،گفته بود پسر شاعری از کی تا حالا شده کار؟فکر نون باش.وپسرش آن مثنوی بلند را سروده بود که"شاعری هم شغل شد"ومن در نمایشگاه این مضمون بلند را وقتی یافتم که آن شاعر جوان فروش شعرهایش را گدایی میکرد.در آن تگنای فروش شعر واحساسات پسرکی ۵-۶ساله انگشتش رابه من اشاره کرد وگفت:"مامان،مامان، هاپو...مامان ،هاپو...."ومن چنان چشم غره ای به پسرک رفتم که از هاپوی واقعی همچین نترسیده باشه.ولی وقتی خوب به مسیر اشاره انگشت پسرک دقت کردم فهمیدم به عکس پشت سر من اشاره میکنه نه به من.وآنجا غرفه کودک ونوجوان بود که البته بازدید کنندگان کودک ونوجوان در مقایسه با بازدید کنندگان بزرگسال این غرفه حداقل جمعیت بودند.هرچند این گونه تضاد ها در نمایشگاه کتاب بسیار بود.مثلا"بیشتر مخاطب کتاب«آنچه مردان باید بدانند»زنها ودخترها بودندوبیشترین مخاطب کتاب «آنچه دختران جوان باید بدانند»مردها وپسر ها بودند.اما آنچه نظرم را جلب کرد حضور حداکثری آقایان در مقابل غرفه کتاب فروش آموزش آشپزی بود ودرمقابل،غرفه فروش رمان های وحشت از ملکه جنایت"آگاتاکریستی"که خانم ها علاقه عجیبی به این غرفه نشان داده بودند.یک سری کتاب هم البته مخاطب عام داشت ودر هر غرفه ای پیدا میشد حتی غرفه هایی که کتاب های فلسفی یا فضانوردی میفروختند،کتاب هایی که پای ثابت تمام نمایشگاه های کتاب ماست.کتاب هایی مثل:«چگونه لاغر شوید» ،«چگونه چاق شویم» ،«۱۰۱ راز موفقیت» و...کتاب هایی از این دست که شما بهتر از من آگاهی دارید.

راستی غرفه فروش کتاب های فلسفی هم شلوغ بود.آنجا بود که پسری که اصلا"شبیه مردها نبود به غرفه دار گفت:"ببخشید آقا یه کتاب از «هگل» یا «کانت»می خواستم که جلدش قرمز باشه"و آنجا بود که فهمیدم چقدر فیلسوف ها وفلسفه دوستان حساس هستند وهمه چیز را فلسفی میبینند.چا که آن آقا پسر در ادامه گفت:"البته سوءتفاهم نشه ،چون قرمز رنگ شیرینی هستش واصولا"قرمز در کلیه مکاتب وجنبش های آزادی بخش رنگ مبارزه هستش می خوام کتابی که افکارم رو تحت تاثیر قرار میده رنگ مبارزه داشته باشه..جدا"چه روحیاتی در جامعه ما نهفته هست ومن نمیدونستم.چون در غرفه بقلی هم که رفتم دختر آمده بود وکتابی می خواست به ارتفاع ۲۰ سانتی متر که ترجیحا"به گته خودش ۴ سانتی متر قطر داشته باشه والبته مووع کتاب اصلا"براش مهم نبود.آن خانم دلیل این نوع انتخاب رو نگفت ولی حتما"ایشون هم دانشجوی ریاضیات محض بوده وهمه چیز رو راضی می دیده.از دیگر غرفه های شلوغ ،غرفه کتاب های دکتر شریعتی بود.غرفه کوچکی که کتاب های دکتر را به همان جلدهای دهه ۵۰ و۶۰ بدون کوچکترین تغییری میفروخت.البته اینطوری بهتر است چون بعضی چیزها کهنه های همیشه نو هستند.جالبترین وفرهنگی ترین(!)غرفه هم،غرفه موسسه ای بود که افکار نویسندگانش را با شربت آلبالو به خورد مردم میداد وچه استقبالی شده بود از افکار آب آلبالویی!

آب آلبالو را که خوردم به طرف غرفه رمان وداستان حرکت کردم. در بین غرفه ها مرد جوانی ایستاده بود ودرحالی که کتاب هایی از" آلبر کامو" و "کافکا" روی دستش بود بهم گفت:این کتاب هدیه خیلی با کلاسیه .بخرید واگه نخوندید به دوستتون هدیه بدید"ومن هم گفتم:شرمنده من به غیر از" قدیر آپاراتی "وگاو مشت حسن دوست دیگه ای ندارم،که اینها هم هیچ کدوم اهل رمان نیستن علی الخصوص گاو مشت حن.

حالا ساعت۷ شب شده بود وغرفه ها پربود از این همه قشر فرهنگ دوست که آمده بودند در بزرگترین رویداد فرهنگی کشور شریک باشند.وبرای من با دیدن این همه جمعیت این سئوال مطرح بود که مگر ایدی دشمن وبد خواهان مردم مگر این همه جمعیت فرهنگ دوست را نمی بینند که اعلام میکنند سرانه مطالعه کتاب در ایران به ۴۰۰ جلد رسده واین هشدار یک فاجعه است.

اگر این جمعیت کتاب دوست واهل مطالعه نیستند پس چه علتی دارد که بزرگترین رویداد فرهنگی کشور با این همه استقبال مواجه است؟

مالک شیخی زازرانی