جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

جایی همین نزدیكی


جایی همین نزدیكی

نسیم بهار از میان پرتوی طلایی رنگ روی پوستم می لغزید از لای باز پرده ارغوانی توده های ابر روی زمینه آبی مثل گلوله های درشت پنبه بودند كه با چسب روی مقوا زده باشند

نسیم بهار از میان پرتوی طلایی رنگ روی پوستم می لغزید . از لای باز پرده ارغوانی توده های ابر روی زمینه آبی مثل گلوله های درشت پنبه بودند كه با چسب روی مقوا زده باشند . سرم را توی بالش فرو كردم و پتو را تا روی سینه ام بالا آوردم .

صدای به هم خوردن ظرف ها میامد و زنگ آماده باش مایكروفر كه نمی دانم چه چیزی را برای گرم كردن گذاشته بود .بعد صدای جیغ بچه ای كه انگار بازی را باخته باشد و بعد بوی گل های تازه كه لای پره های بینی ام می پیچید . خودم را دیدم كه با چاقوی بزرگی توی خاك گلدان ها دست می كردم .

گلدان های كوچك توی ایوان كه یكی یكی روی نرده فلزی چیده شده بودند . بنفشه ، اطلسی ، شقایق ، لاله وحشی و یك گلدان خالی . و از هر گلدان یك كرم قهوه ای رنگ بزرگ بیرون می كشیدم كه تن نرمش از دو سر چاقو آویزان بود .

به گلدان آخری كه رسیدم ، خون تا روی مچم پایین آمده بود و ده ها كرم زرد كوچك روی دسته اش می لولیدند . چاقو را به طرفی پرت كردم یه جایی توی خاك های سرد باغچه و دستم را روی دیوار سیمانی ایوان می كشیدم تا كرم ها جدا شوند . تا روی آرنجم بالا آمده بودند و تن لزجشان را روی پوست طلایی رنگم می كشیدند . هنوز چند تایی مانده بود كه با گوشه بلوزم جدایشان كردم و آنرا هم از تنم در آوردم .

حالم به هم خورد ولی بادی كه توی صورتم می زد مانع قی كردنم می شد . انگار بیرون حیاط جایی همین نزدیكی ها برف می بارید و نسیم سردش تا اینجا می آمد . دستم به دانه هایش نمی رسید و تنها مه ای سرد و مرطوب گوشه تاریك كوچه را روشن می كرد . می دانستم برف ریز و سفتی می بارد جایی همان نزدیكی ، بیرون حیاط خاكی . شاید آنطرف در بسته آپارتمان . صدایش را می شنیدم .

صدای فرورفتن كفش های عابری كه از همانجا می گذشت . صدایی مثل خس خس گلوی كسی كه نفسش بند آمده باشد و هر لحظه تلاش می كند كه كمتر در ردای سیاه مرگ فرو رود . فقط اینجا آدم از فرورفتن توی برف لذت می برد و اینكه هر بار احساس كند با قدم بعدی به خانه خواهد رسید . آنجا كه تا نور طلایی تنها یك قدم فاصله است .

مردی سیاه پوش و بلند قد به انتهای كوچه می رفت و صدای چكمه های چرم مشكی اش روی تن سفت و سپید تا این بالا می آمد . تا ایوان طبقه ششم . از روی میله ها خم شدم تا گل شقایق را به سمتش پرتاب كنم ولی كمی عقب تر از او فرود آمد . بعد نوبت بنفشه بود و بعد اطلسی ها و رازقی و لاله وحشی كه سرانجام به گوشه كتش برخورد كرد .

ایستاد و خم شد تا گل را بردارد . پشت سرش تركیب درهم گل ها مثل دانه های عقیق روی تخته نقره ای رنگ می درخشیدند . لای موهایم و لباس خوابم دست باد می پیچید و از روی زیر و بم ها می گذشت تا نوك انگشتان پایم كه لای خاكهای ریخته شده از گلدان های خالی مدفون شده بودند . لاله سرخ را كه برداشت بالا را نگاه كرد .

درست سمت من و توی چشم های من . انگار كه می دانست چه كسی آنجا انتظار می كشد . صورتش تماما سفید بود و می درخشید . انگار كه مشتی گچ براق روی آن ریخته باشند و چشمان آبی اش هر لحظه واضح تر می شد . چشمانی كه تا عمق آب ها كشیده شده بود و پاكی آنرا تداعی می كرد . نمی دانم من پایین رفته بودم یا او بالا كه دستش را لمس كردم . سرد و سفید مثل برف مثل یخ مثل مرده و در هر انگشتش انگشتری مسی رنگ دیده می شد كه هر یك حروف درشت الفبا بودند .

دست دیگرش هم همینطور بود . تا خواستم بفهمم چه جمله ای از كنار هم چیدن آنها به دست می آید . انگشت سبابه اش را روی بینی ام گذاشت و تا روی لبم بالا كشید . آنقدر كه توانستم حرف - م- را رویش بخوانم . اولین حرف از اسم خودم ... و بعد همانطور آرام دستش را عقب برد و كمی دورتر به تیر چراغ تكیه داد .

بین ما تنها چیزی كه حس می شد ریزش مدام برف بود كه سرمایش را روی تنمان فرو می ریخت . درست كه نگاه كردم در تاریك روشن شب تنها مچ سفید دست ها و صورت گچی دیده می شد روی جسمی تماما سیاه .

سردم بود و باد از روی استخوانم می گذشت . وقتی به طرفش می رفتم پاهایم را حس نكردم . انگار كه روی موج می لغزیدم . هنوز نفهمیده بودم كه انگشتان پایم را كجا جا گذاشته ام كه مثل یك ماسك ترسناك نزدیكم شد و با لب هایی كبود گرمای لب هایم را گرفت . چیزی نگذشت كه حس كردم از درون منجمد می شوم و هرچه جلوتر می رفت لایه های قبلی آب می شد و بعدی یخ می زد . انگار شیر آب ولرم را توی حلقم باز كرده باشند .

همانقدر سرد بود كه باید گرم باشد . دیگر نه برف و نه سرما و نه انگشتان مدفون شده ام در خاك گلدان ، هیچ كدام ناراحتم نمی كرد و تنها شیره جریان تنم بود كه فرو می رفت و بالا می آمد ...

نگاهش گیج و مضطرب بود و هنوز بازویم را گرفته و تكان می داد . پشت سرم بدجوری تیر می كشید . حتما زیاد تكانم داده و تا الان بازویم را كبود كرده است . با دستمال خون پایین لبم را پاك می كرد و با دست گوشه چشمش را كه خیس بود .

- هیچی نیست . فقط خواب بد دیده ای .. حالا تموم شد .. نگران نباش . فقط خواب بود

یعنی مرد سیاه پوش ، دانه های برف و انگشتان قطع شده دیگر نیستند . آیا همه آنها تنها یك كابوس بود ؟ نه اینطور نیست ؛ حس می كنم حقیقتی وجود دارد . شاید كسی آن بیرون انتظارم را بكشد . همانجا وسط كوچه ، جایی در تاریكی . با یك گل پلاسیده لاله ..

_ باید ببینم . باید باورش كنم ...

پرده را كه كامل كنار زدم ، گلدان ها را دست نخورده دیدم كه پایین میله ها ردیف شده اند و گرمایی كه با نسیم سردی قاطی شده بود و از لای ابرها می تابید . همانطور كه ملافه را تا روی سینه ام گرفته بودم از روی میله ها داخل كوچه را نگاه كردم . هیچ كس نبود و تنها پسر بچه هایی توی حیاط دنبال هم می دویدند .

از سر تا ته كوچه بی هیچ رهگذری ساكت بود . پسرها دنبال گربه سیاه بزرگی از حیاط بیرون آمدند . گربه روی تیر چراغ برق مقابل خانه خیز برداشت و از همانجا نگاهش را به بالا دوخت . درست به طرف من در حالی كه چشم هایش می درخشید و مرنو می كرد .

- بیا تو دیگه .. خوب نیست اینطوری رفتی بیرون

آمدم داخل . پنجره را بستم و پرده را تماما كشیدم . لیوان آب قند را تا ته سر كشیدم و به طرف سالن رفتم تا دیگر صدایش را نشنوم . روی كاناپه تكیه دادم و سیگاری روشن كردم و در دود محوش سعی كردم تصاویری را مرور كنم كه تنها خود باورش می كردم و پشت آنها مردی هنوز ، گیج و مبهوت در آستانه اتاق به من می نگریست ، بی آنكه بداند من واقعا چه دیده ام !!

نویسنده: مریم