یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

برای «پدرانی» که از روستا به آسمان رفتند


برای «پدرانی» که از روستا به آسمان رفتند

پیراهنی تازه خواهی داشت
و یا حتی
دو پیراهن تازه،
«بابا»
با همان یک پیرهن رفت
پیراهنی که
رنگ خاک بود
می خواهی،
کدام را برایت بیاورم
امروز،
ای مترسک حیران،
مزرعه ما
برای دلتنگیتان
کاری …

پیراهنی تازه خواهی داشت

و یا حتی

دو پیراهن تازه،

«بابا»

با همان یک پیرهن رفت

پیراهنی که

رنگ خاک بود

می خواهی،

کدام را برایت بیاورم

امروز،

ای مترسک حیران،

مزرعه ما

برای دلتنگیتان

کاری خواهم کرد

شاید

کفشهای بابا را بپوشم

وقتی که،

به آبیاریتان می آیم

ای خوشه های تشنه دلتنگ

عجب،

این درختان زبان بسته امسال

قدی کشیدند

شاید،

قصه رفتنت

تا آسمان را شنیدند

تنورمان

هنوز گرم است

و بوی نان تازه مادر

درهوای خانه پیچیده

و سفره،

انتظار،

دستهای خیس تو را

دارد

همه چیز،

همان گونه است

«هنوز»

باران می بارد

«هنوز»

سقف خانه چکه می کند

«هنوز»

کاسه هامان،

بر سفره اتاق

باران می نوشند

«هنوز»

ترکیب،

صدای باران است و

دعای مادر،

و ما تنها،

تو را کم داریم

که بگویی

«باران که بند آمد

به پشت بام می روم»

تو نماز می خوانی،

من گوش می کنم

تو در اتاق راه می روی،

من تماشا می کنم

تو از پله ها سرازیر می شوی،

من به کنار بچه ها می آیم،

تو دور می شوی

من منتظر می مانم،

چقدر دلنشین،

شاید،

برای همین است.

که مادر می گوید

از وقتی تو رفتی

خواب من هم،

سنگین تر شده است

آن قدر لجهه ات زیباست

که فرشته ها دوست دارند

برایشان حرف بزنی

قصه رفتنت را بگو

من هم این قصه را،

دوست دارم

زهرا علی عسکری



همچنین مشاهده کنید