یکشنبه, ۵ اسفند, ۱۴۰۳ / 23 February, 2025
مجله ویستا

روایت فرانسوی جنگ اسپانیا


روایت فرانسوی جنگ اسپانیا

وقتی توی اسپانیا جنگ شد هنوز جنگ دوم شروع نشده بود. این جنگ، یک جور جنگ کوچک بود که می‌توانست نمونه‌ای از جنگ بعدی باشد. همان دولت‌هایی که بعدها توی جنگ دوم با هم درگیر شدند مستقیم …

وقتی توی اسپانیا جنگ شد هنوز جنگ دوم شروع نشده بود. این جنگ، یک جور جنگ کوچک بود که می‌توانست نمونه‌ای از جنگ بعدی باشد. همان دولت‌هایی که بعدها توی جنگ دوم با هم درگیر شدند مستقیم و غیر مستقیم در این جنگ سهیم بودند و خیلی از سینماگران، نویسندگان و شاعران هم درگیر این جنگ شدند، مخصوصاً آنهایی که هم مرز بودند با اسپانیا؛ یعنی فرانسوی‌ها. قصه‌های زیادی با پس‌زمینه‌این جنگ شکل گرفت که خیلی‌ها‌شان از یادها رفت اما بعضی‌هاشان هم به یادگار ماند؛ قصه‌هایی که نویسندگانشان مالرو، همینگوی و البته سارتر بودند. بله، سارتر! کسی که بیشتر به‌عنوان فیلسوفی اگزیستانسیالیست مطرح است تا یک نویسنده، اما قصه «دیوار»، واقعاً قصه خوبی است. به این دلیل که نویسنده، بدون آن‌که بخواهد مثل قصه‌های بعدی‌اش اول یک «استعاره» توی ذهن‌اش داشته باشد و بعد براساس آن «استعاره» قصه‌اش را بسازد قصه را می‌نویسد و عینیت قصه آنقدر خوب است که لایه‌های معنایی بعدی آن، خود به خود، آن «استعاره» را در ذهن ما می‌سازند. «دیوار» درباره «انتخاب» است و این که «انتخاب» اگر براساس داده‌های عقلانی و پیش فرض‌های عقلایی ما باشد، چه چیزی را رقم می‌زند. پیرنگ قصه ساده است. یک «جمهوریخواه»، توسط ارتش سلطنت طلب دستگیر شده و باید لو بدهد که فلانی کجا قایم شده و این‌قدر هم کش‌اش می‌دهد تا مطمئن شود فلانی در رفته و بعد، گرای یک جای نامربوط را می‌دهد:

«بیرون رفتند. بلژیکی و دو زندانبان هم رفتند. من تنها شدم. نمی‌دانستم چه اتفاقی برایم می‌افتد، ولی دلم می‌خواست که همین حالا کلک را بکنند. صدای رگبارها را به فاصله‌های تقریباً منظم شنیدم. با هر رگباری از جا می‌پریدم. نزدیک بود نعره بکشم و موهایم را بکنم، ولی دندان‌هایم را روی هم فشار می‌دادم و دست‌هایم را توی جیب‌هایم فرو می‌کردم و می‌خواستم تمیز بمانم.»ما این آدم‌ را با همه ضعف‌های انسانی‌اش می‌بینیم در حالی که سعی می‌کند از سد این ضعف‌ها بگذرد و تمیز بماند. [تمیز ماندن معنایی اخلاقی هم می‌یابد.] جای نامربوطی که او گرای‌اش را می‌دهد یک قبرستان است و از سر اتفاق، بدون هیچ دلیل موجهی، فلانی هم همانجاست و کشته می‌شود. چقدر باید آدم بدشانس باشد! خب، آدم دیوانه می‌شود: «همه چیز به چرخیدن افتاد و من بی‌اختیار روی زمین نشستم. چنان می‌خندیدم که اشک به چشم‌هایم آمد.» واقعاً عقلانیت، گاهی چه شوخی‌هایی که با ما نمی‌کند!