جمعه, ۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 24 January, 2025
مجله ویستا

و من گریستم


و من گریستم

گریه نکن و تا آخر بخوان. در فروشگاه قدم می‌زدم که صحبت‌های پسرک با صندوق‌دار توجه مرا جلب کرد. پسرک در حالی که عروسکی را محکم در بغل گرفته بود، سعی داشت تا صندوق‌دار را قانع کند …

گریه نکن و تا آخر بخوان. در فروشگاه قدم می‌زدم که صحبت‌های پسرک با صندوق‌دار توجه مرا جلب کرد. پسرک در حالی که عروسکی را محکم در بغل گرفته بود، سعی داشت تا صندوق‌دار را قانع کند که پولش برای خرید این عروسک کافی است، اما صندوق‌دار می‌گفت: پسرم این پول کافی نیست. پسرک رو به من کرد و گفت: عمو، آیا پول‌های من کم است. به او گفتم بله عزیزم، اما تو پسری، این عروسک را برای چه می‌خواهی؟ گفت: برای خواهرم. او عاشق این عروسک است و می‌خواهم آن را برایش هدیه بفرستم. پسرک ادامه داد، پدرم در بیمارستان کار دارد، او خیلی سرش شلوغ است. به او گفتم پس خواهرت کجاست؟ پسرک گفت: پدرم می‌گوید که او پیش خدا رفته و مادرت هم تا چند ساعت دیگر پیش خواهرت خواهد رفت. می‌خواهم عروسک مورد علاقهٔ خواهرم را به مادرم بدهم تا آن را به دستش برساند.

قلبم داشت می‌ایستاد. به پسرک گفتم یک آرزو کن، پسرک چشمانش را بست و من در همین فاصله دست در جیبم کردم و پول عروسک را دادم و به صندوق‌دار اشاره کردم که بقیه پول را هم به پسرک بدهد. پسرک چشمانش را باز کرد. صندوق‌دار گفت: این همه باقی پول شما.

لایه‌ای از اشک جلوی چشمان پسرک را گرفت. رو به آسمان کرد و گفت: خدایا من دیشب دعا کرده بودم که تو به من پول کافی برای خرید عروسک بدهی، اما به تو نگفته بودم که دوست دارم برای مادرم هم یک شاخه رز سفید بخرم. آخر او رز سفید دوست دارد و الان می‌توانم با بقیه پولم برای بدرقه‌اش رز سفید بخرم.

فردای آن روز در روزنامه خواندم که یک دزد دختر بچه کوچک و مادرش را به گروگان گرفته بود. او دخترک را کشت و مادر را زخمی کرد. مادر دچار مرگ مغزی شد و چند ساعت پیش درگذشت. خود را به مراسم خاکسپاری او رساندم. دیدم که مادر در تابوت رز سفیدی در دست دارد و در دست دیگرش هم عروسک کوچکی است و من گریستم...‏

مترجم: آرش میری خانی

منبع:ummah.com