دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا

فلوسی


فلوسی

مثل خوانندهٔ اول یک دسته ارکستررومبا, پیچ و تاب می خورد لیوانی را که روی میز بود و بطری مشروبی را که معمولاً برای مقاصد غیر طبی دم دستم نگه می دارم, به طرفش روی میز سراندم

یکی از شگردهای لازم برای کارآگاه شدن این است که آدم همیشهٔ خدا، شانه‌هایش را بالا بگیرد و قدری قوز کند. به همین علت بود که وقتی این موجود فلک‌زده‌ای موسوم به «ورد بابکوک» ترسان و لرزان به دفتر کار من آمد و کارت شناسایی‌اش را روی میز گذاشت، می‌بایست فی‌الفور به آن احساس سرمایی که ستون فقراتم را یکهو لرزاند، اعتماد می‌کردم.

گفت:«کایزر شما هستین؟ کایزر لوپوویتس؟»

آشکارا اعتراف کردم:«بله، تو شناسنامه‌م که این‌جور نوشته.»

ـ دستم به دامنتون، آقای کایزر. توطئه چیدن، می‌خوان ازم باج کلونی بگیرن. توروخدا به دادم برسین!

مثل خوانندهٔ اول یک دسته ارکستررومبا، پیچ و تاب می‌خورد. لیوانی را که روی میز بود و بطری مشروبی را که معمولاً برای مقاصد غیر طبی دم دستم نگه می‌دارم، به طرفش روی میز سراندم.

ـ حالا چه‌طوره یه کم آروم بگیری و از سیر تا پیاز قضیه رو برام تعریف کنی؟

ـ شما... شما قول می‌دین چیزی به عیالم نگین؟

ـ باید با هم روراست باشیم، ورد. همچین قولی نمی‌تونم بدم.

خواست لیوانی پرکند، اما دستش طوری می‌لرزید که صدای برخورد بطری و لیوان را تا آن طرف خیابان هم می‌شد شنید، بیش‌تر مشروب‌ها را هم پخش و پلا کرد و ریخت روی لباس‌هاش.

گفت:«من کارگر فنی‌ام. کارم ساخت تعمیر دستگاه‌های سرگرم‌کننده است، از اون جغجغه‌های تفریحی را که محض شوخی یکهو می‌پرن و سروصدا راه می‌اندازن. حالیتون هست کدوما را می‌گم که ــ همون اسباب‌بازی‌های کوچولوی گول‌زنک که وقتی آدم‌ها با هم دست می‌دن، ناغافل از جا می‌پره، مردم رو زهره ترک می‌کنه.»

ـ خُب مقصود؟

ـ هیچی. خیلی از رؤسا و مدیرکلا از این اسباب‌بازی‌ها خوششون می‌آد. به خصوص تو خیابون وال استریت.

ـ اصل موضوع رو بگو.

ـ راستش من زیاد سفر می‌رم. حالیتون هست چی می‌گم. آدم از تنهایی دق می‌کنه. اما یه وقت از اون فکرهای بدبد نکنی ها! من ذاتاً یه انتلکتوئلم. درسته که آدم می‌تونه هر وقت میلش کشید با هر کدوم از اون حضرات هنرمند و انتلکتوئل تماس بگیره و با اونا خوش و بش کنه، اما راستش پیدا کردن و هم‌کلوم شدن با یه دختر جوون و روشن‌فکر نابغه، کار هر شیرپاک‌خورده‌ای نیست.

ـ خُب، بعدش.

ـ بعدش نمی‌دونم چطور شد که نشونی یه دختر جوون هفده هیجده ساله رو بهم دادن. دانش‌جوی دانشگاه واسار. گفتند این ذخیره حاضره یه جزیی پولی بگیره. بیاد سراغت و درباره هر موضوعی که بخوای بات بحث کنه: پروست، ییتز، انسان شناسی. خلاصه آدم اختلاط و تبادل نظر هم می‌کنه. حالیتون هست که چی می‌خوام بگم؟

ـ درست نه!

ـ می‌خوام بگم یه وقت فکرهای بدبد نکنین ها! زن خود من جداً یه فرشته است. مبادا خیال بد بکنین. اما راستش زنم نمی‌تونه با من درباره پوند و مثلاً الیوت حرف بزنه. خوب، چه‌کارش باید کرد؟ وقتی باش ازدواج کردم تو فکر این چیزا نبودم. حالیتون هست که وضع چه جوریه؟ این بود که همیشه حس می‌کردم به یه زن یا یه دختر فهمیده احتیاج دارم، زنی که بتونه منو از لحاظ فکری هم تحریک کنه، کایزر، پول هم بهش می‌دادم. البته هیچ‌وقت دوست نداشتم باهاش زیاد قاطی بشم، برای خودم دردسر درست کنم. می‌خواستم فقط یه تجربه روشن‌فکری کوتاه زودگذر باشه بعدش هم ولش می‌کردم به ‌امون خدا. باور کن، کایزر، من از زن خودم و از ازدواجمون خیلی خیلی هم راضی‌ام.

ـ چند وقته این جریان ادامه داره؟

ـ شش ماهی می‌شه. هر وقت دلم می‌گیره، به خانم فلوسی تلفن می‌زنم تا ترتیبش را بده. خودش فوق لیسانس ادبیات تطبیقی داره. اون‌وقت یکی از اون انتلکتوئلاش رو برام می‌فرسته. حالیتون هست چی می‌گم؟

سرانجام فهمیدم که او هم، یکی از آن موجودات فلک زده‌ای است که دل‌شون برای یک زن فهمیده و اهل ادبیات لک زده. دلم برایش سوخت. اما کمی که با خودم فکر کردم، دیدم این‌طور آدم‌ها یکی دو تا نیستند. خیلی‌ها هستند که روح‌شان برای یک ذره ارتباط روشن‌فکری با جنس مخالف پرپر می‌زند و حاضرند همه داروندارشان را نثار یک همچین زنی کنند.

گفت:«حالا داره تهدیدم می‌کنه. می‌خواد همه چیزو به زنم بگه.»

ـ کی تهدیدت می‌کنه؟

ـ همین فلوسی. ظاهراً تو اتاق هتل، ضبط صوت کار گذاشته بوده‌ن و از بحث‌های ما دربارهٔ «سرزمین ویران» و «شیوه‌های مربوط به اصلاحات اساسی» و همچنین وارد شدن به مقوله‌های دیگه نوار برداشته‌ن. تهدید کردن که یا ده هزار دلار بدم یا می‌رن سراغ کلارا. کایزر جون، توی بد مخمصه‌ای گیر کرده‌م. جان مادرت هر طور شده کمکم کن! کلارا اگه با خبر بشه که چه‌طور خودش نتونسته قبلاً مچم را بگیره، حقیقتاً دق مرگ می‌شه.

فهمیدم که خانم فلوسی باید یکی از آن دخترهای تلفنی آتشپاره باشد. قبلاً جسته‌گریخته شنیده بودم که بروبچه‌های ستاد مرکزی، سرنخ یک گروه از زن‌های تحصیل کرده را به‌دست آورده‌اند اما تا آن لحظه نتوانسته بودند کاری بکنند.

گفتم:«یالا به فلوسی تلفن کن، من‌باش صحبت می‌کنم.

ـ چی؟

ـ پیشنهادت را پذیرفتم. حق‌الزحمش می‌شه روزی پنجاه دلار به اضافه هزینه‌های متفرقه‌ش. به گمونم حالا دیگه مجبوری تعداد زیادتری از اون جغجغه‌های سرگرم‌کننده تعمیر کنی.

ـ هرچی جون بکنم که هیچ‌وقت نمی‌تونم اون ده‌تایی رو که اونا ازم خواستن، جور کنم. باقی‌شو از قبر پدرم بیارم؟

زهرخندی زد و گوشی تلفن را برداشت و شماره‌ای گرفت. گوشی را از دستش قاپیدم و بهش چشمکی زدم. داشت ازش خوشم می‌آمد. چند لحظه بعد، صدایی به لطافت حریر، از پشت تلفن جواب داد. مقصودم را به او حالی کردم. شنیده‌م جنابعالی می‌تونید به من کمک کنید یک ساعتی بحث خوب و شیرینی داشته باشم.

ـ البته که می‌تونم. چه موضوعی رو دوست داری؟

ـ دلم می‌خواد درباره ملویل بحث کنم.

ـ موبی دیک یا داستان‌های کوتاش.

ـ فرقی می‌کنه مگه؟

ـ حق‌الزحمه‌ش فرق می‌کنه. بحث درباره سمبولیسم هم جداست.

ـ چه‌قدری در می‌آد؟

ـ پنجاه تا. درباره موبی‌دیک شایدم صدتا. بحث تطبیقی اگه بخوای، ملویل و مثلاً هاتورن، شاید بشه معامله را با صدتاجور کرد.

گفتم:«پولش مهم نیست.» و شماره اتاقم را در هتل پلازا به او دادم.

ـ موبور می‌خوای یا مو خرمایی؟

گفتم:«خودت سورپریزم کن.» و گوشی را گذاشتم.

ریشی تراشیدم و جزوه‌ای از سری جزوه‌های نقد و تحلیل کوتاه آثار ادبی کالج مونارک را مروری کردم و فنجانی قهوه سیاه سرکشیدم. هنوز یک ساعتی نگذشته بود که در زدند. در را باز کردم و در آستانه در دخترک جوانی دیدم با موهای شرابی که لباس گل و گشادی عین دو تا بستنی قیفی بزرگ وانیل‌دار روی تنش انداخته بود.

ـ سلام. من شری‌ام.

الحق که فوت و فن نمایش تصورات خواب و خیال‌های آدم را خوب بلد بودند. موهای صاف و بلند، کیف چرمی، گوشواره‌های نقره‌ای بدون آرایش غلیظ.

گفتم:«تعجب می‌کنم چه‌طور با یک همچو لباسی به هتل رات داده‌ند و کسی مزاحمت نشده. کارآگاه‌های خصوصی و خانوادگی معمولاً خیلی زود این‌جور دخترهای انتلکتوئل را تشخیص می‌دند.

ـ بی‌خیالش. یه پنج تایی حالشون را جا میاره.

با دست اشاره کردم رو مبل بنشیند.

گفتم:«خوب، می‌تونیم شروع کنیم؟»

سیگاری آتش زد و یکراست رفت سر موضوع.

ـ به گمونم می‌تونیم بحث رو با «بیلی باد» به عنوان نوعی توجیه ملویل از رابطه انسان با خدا شروع کنیم، براتون انترسان نیست؟

ـ چرا جالبه، هر چند نه از دیدگاه میلتونی.

من هم قمپزی در کردم. می‌خواستم ببینم در این موضوع هم سررشته‌ای دارد یا نه؟

گفت:«نه، «بهشت گمشده» فاقد زیربنای بدبینانه است.»

زیر لب زمزمه کردم:«راست می‌گی به خدا. حرف درستیه.»

ـ من فکر می‌کنم ملویل، فضیلت معصومیت را با بینشی نائیو و در عین حال غامض و هنرمندانه به ثبوت رسونده. قبول ندارین؟

گذاشتم خوب حرف‌هایش را بزند. هنوز نوزده سالش نشده بود اما به آن مرحله پختگی ظاهرفریب و زبان‌بازی‌های ساده‌دلانه روشن‌فکرنمایان رسیده بود و یاد گرفته بود نظریه‌هایش را با بیانی روال و سیال، تندتند اما ضبط‌صوت‌وار بروز دهد. هرگاه من مطلب تازه‌ای مطرح می‌کردم جا می‌زد و جواب می‌داد:«وای، آره کایزر جون، آره عزیز دلم، به نکته عمیقی اشاره کردی، یه نوع دریافت ادراک افلاطونی از مسیحیت. عجیبه که من زودتر متوجهش نشدم!»

برگرفته از مجلهٔ آدینه شماره ۳۹ آذرماه ۱۳۶۸

وودی آلن

برگردان: صفدر تقی‌زاده

وودی آلن سینماگر معروف که سناریوی اغلب فیلم‌هایش را خود می‌نویسد، از یک سو سعی دارد چارلی چاپلین امریکا باشد و از سوی دیگر جیمز تربر، و به یاری چنین کاراکتری مفاسد اجتماعی جامعه امریکایی را برملا می‌کند.


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.