سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا

سنگری دیگر برای خدمت


سنگری دیگر برای خدمت

فاطمه وارد روستا شد. با اولین کسی که برخورد کرد پرسید: اینجا مدرسه دارد؟ پیرزن با چشم های خسته اش که معلوم بود پر از تجربه است به او نگاه کرد و گفت: آره، اونجاست. فاطمه دو دست پیرزن …

فاطمه وارد روستا شد. با اولین کسی که برخورد کرد پرسید: اینجا مدرسه دارد؟ پیرزن با چشم های خسته اش که معلوم بود پر از تجربه است به او نگاه کرد و گفت: آره، اونجاست. فاطمه دو دست پیرزن را گرفت، به یک اتاق رسید، اتاقی که معلوم بود روزگار فراموش و فرسوده اش کرده است. فاطمه از آن اتاق یک عکس گرفت. ناگهان متوجه دو شاخه شقایق بالای سقف اتاق شد که شاید آن شقایق ها مظهر کسانی بودند که رفتند تا همین یک اتاق کوچک که شاید درونش حرف های بزرگ و درس های بزرگتری یاد می دهد پابرجا بماند پایین تر از شقایق ها یک بمب عمل نکرده بود شاید بمب هم خجالت می کشید آشیونه علم را ویران کند. حتما آن هم کلاس درس بود کلاس نفرت از جنگ. کم کم بچه هابا شوق وارد اتاق می شدند. فاطمه با لبخند کوچکی به آنها نگاه می کرد و آنان را تا درون اتاق همراهی کرد.بیش تر بچه ها با زیرچشمی فاطمه را نگاه می کردند. یک دفعه یک دختر کوچولوی بانمک بلند شد و پرسید: خانم شما معلم جدیدید؟ فاطمه لبخندی زد و گفت: مگه. پسرکی حرف فاطمه را قطع کرد و نگذاشت او حرفش را تمام کند ما معلم جدید نمی خواهیم آقامعلم گفته: زود می آید.

فاطمه دوباره شروع به صحبت کرد و گفت: من معلم جدید نیستم ولی معلم شما کجاست؟ دوباره همون پسر جواب داد: دوباره حالش بد شده، آخه اون هم تو جبهه بوده، شیمیایی شده. برای فاطمه جالب بود جانبازی که هنوزم که هنوزه دست از مبارزه برنداشته و بعد از سنگر مبارزه با استکبار سنگر مبارزه با جهل را انتخاب کرده است. فاطمه بعد از چند لحظه پرسید خوب اگه معلم ندارید چرا می آیید مدرسه؟همینطور که منتظر جواب بود همه بلند شدند و گفتند برپا. فاطمه به پشت سرش نگاه کرد و دو نوجوان را دید که به نظر نمی رسید که سن زیادی داشته باشند. تو همون سلام و احوال پرسی فاطمه متوجه شد که اسم یکی از آن پسرها حسن و اسم آن یکی حسین است. بعد خودشون توضیح دادند که تا وقتی که معلمشان برگردد آنها به بچه ها درس می دهند. فاطمه آن روز با اجازه بچه ها در کلاس درس حضور داشت. فاطمه متوجه شوق بچه ها برای فراگیری درس شد و خیلی برایش تعجب آور بود که چگونه بچه هایی در مناطق محروم این گونه با عشق درس می خوانند فاطمه جواب را پیدا کرده بود. شقایق های پرپر شده، شقایق هایی که مظهر خون شهیدان جنگ بود، بچه ها آن شقایق ها را می دیدند و درس می گرفتند.

فاطمه در همین حال و هوا بود که متوجه شور و شوق بچه ها شد. از یکی از بچه ها پرسید چی شده است؟

یک پسر کوچولو داد زد: آقا معلم می خواهد بیاد. فاطمه وقتی دلیل شور و اشتیاق بچه ها را دید، به حالشان غبطه می خورد.

نزدیک غروب شده بود غروب ندای وداع را می داد فاطمه در آخرین لحظات از دو معلم کوچک که قلبی بزرگ و احساس وظیفه ای بزرگ تر داشتند یک عکس یادگاری گرفت و خداحافظی کرد و رفت.

زینب السادات حدادی

۱۴ ساله /قم



همچنین مشاهده کنید