سه شنبه, ۱۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 7 May, 2024
مجله ویستا

مشت بر دیوار


مشت بر دیوار

بعضی تصمیم ها که در شرایط دشوار گرفته می شود ممکن است سرنوشت انسان را دگرگون نماید به همین دلیل باید هنگام تصمیم گیری, دیدگاه مثبت داشت و پیشرفت آینده را در نظر گرفت

بعد از پایان خدمت سربازی در سال 52، اولین فکر من ، پیدا کردن کار مناسب برای تامین هزینه های خودم و سپس تصمیم در باره ادامه تحصیل و رفتن به دانشگاه بود . حدود دو ماهی بیکار بودم و امید خاصی هم به یافتن کار نداشتم تا اینکه مطلع شدم که در سازمان آب امکان استخدام وجود دارد سازمان آب اکثر نیروهایش را از ابتدا از بین فرزندان کارکنان سازمان آب گزینش می کرد . بهر حال با وساطت پدرم ، نزد مدیر مالی اداری سد رفتم که مرد بسیار مودب و با وقاری بود، ایشان گفت من یادداشتی می نویسم و تو را به امور اداری مرکز معرفی می کنم ( تاسیسات سد ها زیر مجموعه سازمان آب بودند و هستند ) ، ولی باید مرتب و کراوات زده به سازمان آب مراجعه کنی .

من هم که تا آن موقع کراوات نزده بودم و اصولاً از کراوات زدن و هر نوع قید و بند ناخشنود بودم ، ناچار یک کراوات قرض گرفتم و در جیبم گذاشتم و به سازمان آب مراجعه کردم و جلوی در سازمان آب کراوات را زدم و داخل سازمان آب رفتم و به شخصی مورد نظر مراجعه کردم . آن شخص هم مدارک را از من گرفت و ترتیب مقدمات کار را داد ، مراحل کار ابتدا شامل معاینه جسمی در بهداری بود ، یعنی یک معرفی نامه به من داد تا به بهداری مراجعه کنم .

روز بعد با معرفی نامه ،به بهداری سازمان آب مراجعه کردم . اولین پزشک گویا قلب و ریه را معاینه کرد بهر حال آزمایش ها و معاینات دیگری هم انجام شد و قرار شد 15 روز بعد پاسخ دهند. خوشبختانه جواب آزمایش ها و معاینه ها مثبت بود و من در اوایل بهمن ماه 52 به استخدام سازمان آب درآمدم و در سد به عنوان اپراتور نیروگاه ( بهر ه برداری نیروگاه ) مشغول به کار شدم . میزان حقوق مزایای شغلی 9.830 ریال بود که در آن زمان برای یک کارمند دیپلمه حقوق بالا و مناسب تلقی می شد .

بعد از حدود یک هفته مطالعه نقشه ها ، کار عملی در طبقه شیرهای اصلی آب شروع شد . بهر حال درمدت کوتاهی ضمن دوره عملی که کار به صورت موازی انجام می شد یعنی اپراتور با سابقه بیشتری هم حضور داشت ولی عملاً کاری انجام نمی داد ، من وظایف خود را یاد گرفته و بعد از مدتی که از آموزش من اطمینان حاصل کردند وظایف اپراتور طبقه اول بر عهده من گذاشته شد . بخش سخت کار نوبت شب کاری بود زیرا بایستی 8 ساعت از ساعت 11 شب تا هفت صبح در پست خود انجام وظیفه می کردیم و برای من که تا آن موقع بیداری شب نکشیده بودم خیلی سخت بود ( البته در ایام خدمت سربازی مقداری بیداری شب را تحمل کرده بودم ولی نه هشت ساعت ) و در طبقه توربین فقط یک میز و صندلی وجود داشت که اگر می خواستیم چرت بزنیم باید بر روی همان صندلی و میز فلزی چرت می زدیم در فضایی که در فصل بهار و تابستان صدای حرکت توربین می آمد و انواع بوهای نامطبوع وجود داشت و خنک بودن هوا در طبقات پایین ، موجب می شد سختی کار بیشتر نمود پیدا کند .

اپراتورهای نیروگاه سد ، افراد ارشدی از نظر اداری محسوب می شدند و امتیازهای بیشتری داشتند . ترکیب افراد هم جالب بود و از همه دین و مذهبی با هم همکاری داشتند .

چون کار نیروگاه ، وظیفه ای منظم و امری با انضباط بود ، بنابراین می شنیدم که افراد دانشجو و یا دارای شغل دیگر را نمی پذیرفتند و اگر متوجه می شدند که همزمان با کار، کسی درس می خواند وی را اخراج می کردند .

ولی با این وجود من چون به درس خواندن علاقه داشتم در کنکور ثبت نام کرده بودم ولی با هیچیک از همکاران این موضوع را در میان نگذاشتم ، چون فرصت زیادی برای درس خواندن نداشتم و همچنین می خواستم کمی بنیه مالی پیدا کنم تا سال بعد بتوانم به صورت اساسی و جدی درس بخوانم . ولی بهر حال تا آنجا که می توانستم درس های دوره دبیرستان را مرور می کردم . به یاد دارم که در کنکور آن سال ، فلسفه و منطق جزء مواد امتحان بود و چون من کلاس نمی رفتم مجبور شدم کتاب فلسفه و منطق دوره دبیرستان را چندین بار بخوانم تا مفاهیم فلسفی در ذهنم شکل بگیرد.

آقای دوست دار همکاری که با هم در یک نوبت ( شیفت ) کار می کردیم ، از آن افرادی بود که آرزوی درس خواندن و ادامه تحصیل داشت و چندین بار در کنکور ثبت نام کرده بود ولی تا آن موقع هیچوقت در دانشگاه قبول نشده بود . آن سال هم کتاب و جزوات را با خودش به نیروگاه می آورد . من هم بعنوان کمک به وی ، دروس ریاضی و تست های ریاضی را با هم تمرین می کردیم ، بدین ترتیب در مواقعی که سرکار بودم مقداری درس ها برایم مرور می شد و هم وقت و زمان با مشغولیت می گذشت چون در شیفت بعد ظهر و شب ، نیروگاه خلوت بود و مناسب برای تمرکز و درس خواندن بود .

در یکی از روزهای که در نوبت بعد از ظهر در نیروگاه بودیم . در آب دارخانه اتاق فرمان دور هم نشسته بودیم و مشغول صحبت بودیم و بحث درس خواندن و ادامه تحصیل اینگونه چیزها مطرح بود. یکی از همکاران ارشد، رو به من کرد و پرسید تو چرا در کنکور شرکت نکردی و درس نمی خوانی؟ من گفتم حالا فرصت هست، سال دیگر شرکت می کنم ، آن همکار ارشد با تمسخر گفت : «بابا این هم می شود مانند اپراتورهای دیگر ، زن می گیرد بچه دار می شود ، یک خانه سازمانی به وی می دهند و یک سبد دست میگیرد می آید فروشگاه تعاونی خرید می کند و میرود خانه و ... » ، وقتی آن همکار جملاتش تمام شد من احساس کردم که بدنم آتش گرفته است ، این نوع قضاوت و بیان موضوع خیلی به من گران آمد که همکاری چنین تصوری ز من در ذهنش دارد . طاقت نیاوردم و به طبقه توربین ها رفتم ، همین طور بدنم داغ بود احساس می کردم از یقه پیراهنم بخار بیرون می زند!! مشتم را گره کردم و به دیوار بتنی نیروگاه کوبیدم و پیش خود عهد کردم : نباید بگذارم این تصویری که در ذهن این همکارم هست ، تحقق پیدا کند!!!

در ماه تیر، نوبت گرفتن کارت کنکور دانشگاه فرارسید ، من هم بدون آنکه دوستان همکار بخصوص آقای دوست دار متوجه بشود به تهران رفتم و کارت آزمون خود را گرفتم . روزی که آزمون کنکور برگزار می شد من شب کار بودم و یک هفته فکر می کردم چکار کنم که همکاران متوجه نشوند که من در کنکور شرکت کرده ام چون هنوز دوره آزمایشی کار من تمام نشده بود. چون آقای دوست دار هم آن شب را مرخصی گرفته بود قدری موضوع پیچیده می شد ، بهر حال در نهایت به این نتیجه رسیدم که در شبی که فردای آن کنکور برگزار می شد ، به سرپرست شیفت ، تماس تلفنی بگیرم و بگویم که برایم مشکلی پیش آمده و نمی توانم به سرکار بیایم .. بهر حال همین کار کردم و پیش خود گفتم هر چه می خواهد بشود ، آن شب را همکاران دو نفری نیروگاه را اداره کرده بودند و ظاهراً مشکلی هم پیش نیامد.

من به جلسه کنکور رفتم و چون خیلی امید به قبولی نداشتم ، زیرا آمادگی چندانی نتوانستم در خودم (کلاسی نرفتم و با مشغله کاری ) ایجاد نمایم ، بنابراین احساس کردم مانند دو نوبت قبلی کنکور ، خیلی فشار روانی یا استرس ندارم با خونسردی و با حوصله به سئوالها جواب دادم و از جلسه امتحان بیرون آمدم .

همان شب سر کار آمدم و از سرپرست شیفت بخاطر نیامدن شب قبل عذرخواهی کردم و از آقای دوست دار از وضعیت سئولات کنکور پرسیدم ، گفت سوالات خیلی سخت بود همچنین گفت خواهر خانمم هم در کنکور شرکت کرده است او هم گفته که سوالات مشکل بوده است .

در شهریور ماه 53 ، روزی که قرار بود نتایج کنکور را اعلام کنند من شب کار بودم ، صبح که از نیروگاه برگشتم رفتم و استراحت کردم . در آن موقع اسامی قبول شدگان کنکور در روزنامه ها چاپ می شد و روزنامه را اتوبوس سرویس کارکنان ، بعد از ظهر که از شهر بر می گشت به محل سد می آورد و تحویل باشگاه میداد که هر کسی علاقمند بود در باشگاه آنرا مطالعه کند. من کمی احساس بی حوصلگی می کردم و کمی اضطراب داشتم و نمی توانستم تا ساعت 4 یا 5 صبر کنم که روزنامه را از شهر بیاورند از طرفی خیلی هم امیدوار نبودم که برای دانستن نتیجه به شهر بروم. به برادرم پیشنهاد کردم برویم در دریاچه شنا کنیم تا برگردیم دیگر روزنامه هم آمده است . با هم براه افتادیم و چون خودرو نداشتیم با هم رفتیم کنار جاده ، و یک مینی بوس عبوری را سوار شدیم تا به بالای سد برویم ، من ناگهان متوجه شدیم که در داخل مینی بوس یک نفر روزنامه دارد و اسامی کنکوری ها چاپ شده بود . از آن فرد خواهش کردم که اسامی کنکور روزنامه را به من بدهد اسامی روزنامه را بررسی کردم و ناگهان نام خود را در بخش قبولی ها دیدم که در رشته مدیریت روزانه دانشگاه تهران قبول شده ام . خبر را به برادرم دادم و هر دو خوشحال به بالای سد رسیده و رفتیم یک شنای مفرح و با نشاط کردم ، شاید مفرح ترین شنای عمرم بود. همان روز عصر آقای دوست دار به باشگاه می آید و روزنامه را می گیرد و به دنبال اسم خودش و خواهر خانمش می گردد .

مسئول باشگاه به شوخی به وی می گوید : دنبال اسم همکارت می گردی ؟ .

آقای دوستار با تعجب می پرسد : اسم کدام همکارم ؟؟

دایی می گوید : بله همان همکار هم شیفت ، اسمش در فهرست قبولی هاست !!

آقای دوست دار اسم من را در روزنامه می بیند ، و مسئول باشگاه می گفت : هاج و واج و متحیر و انگشت بدهان مانده بود .

آقای دوست دار از مسئول باشگاه می پرسد : مگر همکارم در کنکور شرکت کرده بود ؟

دایی جواب میدهد: بله شرکت کرده بود .

در حالی که آقای دوست دار بر حیرتش افزوده می شود اضافه کرد : او که در همه مدت با من همکار بود هیچ نگفت ؟ کی درس خوانده است ؟ کی در کنکور شرکت کرده است ؟

همان شب من دوباره با آقای دوست دار هم شیفت بودم . بالاخره به نیروگاه رسیدیم و من جداً از آقای دوست دار معذرت خواستم و علت پنهان نگه داشتن درس خواندن و شرکت در کنکور را برایش توضیح دادم . آن شب و فردا ، هرکه مرا دید ابراز خوشحالی کرد و تبریک گفت .

روز بعد تیز هر که از همکاران که مرا دید تبریک و شادباش گفت بخصوص به یاد دارم که دکتر درمانگاه هم که در محوطه کمپ مرا دید و از خودروی خود پیاده شد و نزد من آمد و دست داد و تبریک گفت . من هم از این اینکه بالاخره در دانشگاه پذیرفته شده بودم و آنهم در تهران ، واقعاً شادمان بودم ، اگرچه رشته دلخواهم نبود و از طرفی خوشحال بودم که عهدی را که با خودم هنگام کوبیدن مشت بر دیوار بتنی نیروگاه بسته بودم ، محقق شده است .

حجت الله مهریاری