یکشنبه, ۱۶ دی, ۱۴۰۳ / 5 January, 2025
مجله ویستا

آقای نویسنده


آقای نویسنده

پسر جوان عاشق نوشتن بود. مرتب می نوشت و می نوشت و تمام داستان ها و شعرهایش را داخل چمدانی بزرگ به صورت منظم نگهداری می کرد. چقدر باشخصیت های داستانش حس همزادپنداری داشت. گاهی برایشان …

پسر جوان عاشق نوشتن بود. مرتب می نوشت و می نوشت و تمام داستان ها و شعرهایش را داخل چمدانی بزرگ به صورت منظم نگهداری می کرد. چقدر باشخصیت های داستانش حس همزادپنداری داشت. گاهی برایشان گریه می کرد و گاهی برای مشکلات آن ها حتی دعا می کرد. بیشتر اوقات پیش دوست و آشنا از دوستانی می گفت و ماجراهایی تعریف می کرد که کسی از آن ها سردرنمی آورد و فقط خودش آن ها را می شناخت و پیش خود می گفت: بالاخره یک روز همه آن ها را می شناسند. روزی که مجموعه داستانم را چاپ کنم و معروف شوم دیگر کسی به من نمی خندد. مادرش نگران او بود و فکر می کرد فرزندش حسابی دیوانه شده است و مرتب نذر و نیاز می کرد که عقل به سر فرزندش بازگردد. اما پسر جوان بزرگتر و ماورای آن ها فکر می کرد و اندیشه هایش در حد اطرافیان نبود و اصلاً از اینکه او را درک نمی کنند ناراحت نمی شد. او روزی را می دید که عکسش روی کتابش چاپ شده و کتابش برنده کتاب سال شده است و آرزو می کرد که کتابش به چند زبان زنده دنیاهم به چاپ برسد و او شهرت جهانی پیدا کند. تا به حال نزدیک به ۵۰ داستان که از نظر خودش عالی ترین داستان هایی بود که تا به حال کسی شنیده باشد را جمع آوری کرده بود. تازه آن هم از بین هزاران داستانی که نوشته بود گلچین کرده بود. اما پدر و مادر با او همراه نبودند و او را و احساس اورا مدام سرکوب می کردند. پدر هر روز غرغر می کرد که «پسر برو فکر نان باش که خربزه آب است آخه نویسندگی هم شغله که برای خودت دست و پا کردی. حداقل برو کار کن پول دفتر و خودکارت رو دربیار بعد بنشین چرت و پرت بنویس» پسر جوان هر روز این حرف ها را می شنید و قول می داد که به زودی به سر کار برود. اما هر روز صبح سوژه جدیدی پیدا می کرد و تا شب مشغول نوشتن داستان جدیدش می شد. آن قدر می نوشت و پاره می کرد تا از کار خودش راضی می شد. وقتی به خود می آمد می دید شب شده ودورش پر است از کاغذهایی که مطالب خراب نوشته و مچاله شده است. گاه گاهی که مادر برایش چای یا میوه می آورد می دید که پسرش بلندبلند حرف می زند و می نویسد و بعضی وقت ها گریه می کند و لحظه ای دیگر از ته دل می خندد. دلش برای پسر می سوخت و می خواست کاری کند تا پسر را از این حال بیرون بیاورد. روزی فکری به سرش زد صبح زود که پسر خواب بود سراغ چمدان نوشته های پسر رفت. همه کاغذها را جمع کرد و داخل یک گونی بزرگ ریخت و به خیابان رفت. سر چهارراه که رسید گونی را داخل سطل زباله شهرداری انداخت و با خیال راحت به خانه آمد. پسر هنوز خواب بود و مادر خوشحال پسر را بیدارکرد اما چیزی نگفت، پسر طبق معمول هر روز سراغ نوشتن رفت و شروع کرد به داستان سرایی و خیال پردازی. اما گویی دست و دلش به نوشتن نمی رفت و مرتب خرابکاری می شد. در چنین روزهایی به خود استراحت فکری می داد و گاهی کتاب می خواند و گاهی نوشته های قبل خود را می خواند. سراغ چمدان رفت تا یکی از داستان هایش را بردارد و بخواند. اما وقتی چمدان را خالی دید جاخورد. فریاد زد مادر نوشته هایم... مادر آمد و گفت: آخه اینها تورو از زندگی انداخته بود من هم ریختم دور... هنوز حرف های مادر تمام نشده بود که پسر بی هوش نقش زمین شد. بعد از ساعتی که مادر به او آب قند و شربت و.... داد او را سرحال کرد به پسر گفت: الآن می رم و همه رو دوباره برات می آرم منو ببخش نمی دوستم که...» مادر رفت ولی ماشین شهرداری سطل را خالی و حتی شسته بود. مادر نمی دانست چگونه به خانه برود ولی با چه حالی رفت فقط خدا می داند. اما پسر به روی خودش نیاورد. چیزی نگفت لباس پوشیده بود که برود مغازه پیش پدر تا کارش را شروع کند. مادر باورش نمی شد. پسر از درون داغون ودیوانه بود. جلوی اشکش را گرفت و وقتی داخل کوچه شد. های های گریه کرد برای همه شخصیت های داستانش که دیگر گم شده بودند و کسی هم آن ها را نخواند و نشناخت. از آن روز به بعد پسر جوان مرتب به سر کار رفت و شد همانی که پدر و مادر می خواستند ودیگر هیچ وقت قصه هایش را روی کاغذ ننوشت بلکه همه را در چمدان مغزش بایگانی کرد و شب ها موقع خواب آن ها را مرور می کرد و در رؤیاهایش می دید که همه او را تحسین می کنند و او را آقای نویسنده می نامند.

فاطمه کشرانی- دبیرستان طوبی- منطقه ۱۴ تهران