یکشنبه, ۳۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 19 May, 2024
مجله ویستا

جوان! پژمرده مباش


جوان! پژمرده مباش

ای پسر! هرچند توانی عاقل باش. نگویم که جوانی مکن؛ لیکن جوانی خویشتن‌دار باش. از جوانان پژمرده مباش که جوان شاطر (چابک و زرنگ) نیکو بُوَد. از جوانان جاهل مباش که از شاطری بلا نخیزد …

ای پسر! هرچند توانی عاقل باش. نگویم که جوانی مکن؛ لیکن جوانی خویشتن‌دار باش. از جوانان پژمرده مباش که جوان شاطر (چابک و زرنگ) نیکو بُوَد. از جوانان جاهل مباش که از شاطری بلا نخیزد و از جاهلی بلا خیزد. بهرهٔ خویش به حسب طاقت خویش از روزگار بردار؛ که چون پیر شوی، خود نتوانی. چنانکه آن پیر گفت: «چندین سال، خیره غم خوردم که چون پیر شدم، خوبرویان مرا نخواهند. اکنون که پیر شدم، خود ایشان را نمی‌خواهم.»

□□□

اسکندر در کودکی روزی سفیر ایران به مقدونیهٔ یونان سفر کرد. در آن زمان، «فیلیپ» بر یونان حکومت می‌کرد.

سفیر ایران، برای پسر خردسال فیلیپ هدیه‌ای برد که عبارت بود از: توپ و چوب چوگان.

پسر خردسال که «اسکندر» نام داشت، توپ را برداشت و گفت: «این توپ دنیاست و من چوب چوگان هستم؛ دنیا را به هر طرف که بخواهم، پرتاب خواهم کرد.»

پدر اسکندر که می‌خواست او را تربیت صحیحی بکند، پسر را نزد معلم اخلاق مشهور ـ ارسطو ـ فرستاد.

ارسطو برای رام کردن روح سرکش اسکندر، سعی فراوان به کار برد؛ اما نتیجهٔ مثبتی نگرفت.

روزی ارسطو برای آزمایش هوش شاگردان خود، این سؤال را مطرح کرد: «در صورتی که با کشتی کوچکی در دریا روان گردید و در راه، طوفانی برپا شود، چه خواهید کرد؟»

هر یک از شاگردان پاسخی دادند.

وقتی نوبت به اسکندر رسید، او گفت: «چطور ممکن است قبل از اینکه به چنین حادثه‌ای گرفتار شویم، به این سؤال پاسخ دهیم؟»

برگرفته از کتاب حکایتها و لطیفه‌های تربیتی