چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا

در باغ نبود


در باغ نبود

از روزی كه بلیط برگشت به ایران را گرفته بودم ,مثل مرغ پركنده ای گوشه خونه كز كرده واصلاحال وحوصله بیرون رفتن را ند اشتم این تنهایی های مكرر, بهانه ای شده بود تا روزهای اولی كه پایم به لندن رسیده بو د را به خاطر بیاورم عجب ساده بودم ,اون روزها

از روزی‌ كه‌ بلیط برگشت‌ به‌ ایران‌ را گرفته‌ بودم‌،مثل‌ مرغ‌ پركنده‌ای‌ گوشه‌ خونه‌ كز كرده‌ واصلاحال‌ وحوصله‌ بیرون‌ رفتن‌ را ند اشتم‌. این‌تنهایی‌های‌ مكرر، بهانه‌ای‌ شده‌ بود تا روزهای‌اولی‌ كه‌ پایم‌ به‌ لندن‌ رسیده‌ بو د را به‌ خاطر بیاورم‌عجب‌ ساده‌ بودم‌ ،اون‌ روزها! چقدر ننر و بچه‌ ننه‌بوم‌! دلم‌ واسه‌ آقاجون‌ و مادرم‌ تنگ‌ می‌شد،روزی‌ صد بار به‌ هفت‌ جدم‌ لعنت‌ می‌فرستام‌،می‌گفتم‌: بهادر، نونت‌ كم‌ بود؟ آبت‌ كم‌ بود؟ بلندشدی‌ اومدی‌ دیار غربت‌ درس‌ بخونی‌؟ آخه‌ناكس‌، تو كه‌ جنس‌ خودت‌ رو خوب‌ می‌شناسی‌،خدا وكیلی‌ تو اهل‌ درس‌ و مدرسه‌ بودی‌؟ اما چه‌فایده‌ كه‌ پشیمونی‌ سودی‌ نداشت‌ و باید با تنهایی‌و غربت‌ و بی‌كسی‌ سر می‌كردم‌.

حالا كه‌ بعد از هشت‌ سال‌، می‌خواستم‌ برگردم‌مملكتم‌ باز هم‌ غصه‌ داشتم‌، اما ایندفعه‌ از برگشتن‌ناراحت‌ بودم‌ نه‌ از ماندن‌! چند بارهم‌ تا دم‌ درآژانس‌ هواپیمایی‌ رفتم‌ تا بلیطام‌ را كنسل‌ كنم‌، امانشد كه‌ نشد. آقاجون‌، مریض‌ بود. مثل‌ اینكه‌ اطباءازش‌ قطع‌امیدكرده‌ بودند. مادرجون‌ با اون‌پاهای‌ چلاقش‌ روزی‌ سه‌ بار می‌رفت‌ تلفنخونه‌،واسم‌ تلگراف‌ می‌زد كه‌ حتما برگردم‌. می‌گفت‌:آقا جون‌ می‌خواد آخر عمری‌، یه‌ بار دیگه‌پسرته‌ تاقاری‌اش‌ را ببیند بالاخره‌ چمدانهایم‌ رابستم‌ دل‌ به‌ دریا زدم‌. پیش‌ به‌ سوی‌ وطن‌... ازپله‌های‌ هواپیما پایین‌ آمدم‌، با اینكه‌ اصلاخوشحال‌ نبودم‌، یك‌ ژست‌ زوركی‌ لبخند گرفتم‌،پاپیون‌ گردنم‌ را سفت‌ كرده‌ و به‌ طرف‌ سالن‌رفتم‌... اوه‌ My God! چه‌ خبر بود!

مقابل‌ درب‌ خانه‌ چه‌ خبر بود! مادرجون‌ انقدرذوق‌ زده‌ شده‌ بود كه‌ مشت‌ مشت‌ اسفند توی‌آتیش‌ می‌ریخت‌. یك‌ شونه‌ تخم‌ مرغ‌ هم‌ داده‌بودند دست‌ خاله‌ خانوم‌، سفارش‌ كرده‌ بودند كه‌دل‌ نسوزانه‌ بشكن‌. او هم‌ تخم‌مرغ‌ها را به‌ زمین‌ وهوا پرت‌ می‌كرد. ناگهان‌ یكی‌ از اونها به‌ پشت‌ كتم‌برخورد كرد و شكست‌. فریاد مهیبی‌ كشیدم‌. همه‌ساكت‌ شدند. از ورودی‌ درب‌ خانه‌ تا جلوی‌خانه‌مان‌، آویزو چراغ‌ كشیده‌ و پرچم‌ خیر مقدم‌نوشته‌ بودند، با دیدن‌ خوشحالی‌ خانواده‌ام‌، اون‌غمبادی‌ كه‌ موقع‌ برگشتن‌ به‌ ایران‌ گرفته‌ بودم‌، كم‌كم‌ فروكپپ‌ش‌ كرد.

آقاجون‌، گلیم‌ كوچكی‌ جلوی‌ در پهن‌ كرده‌ وروی‌ یك‌ چارپایه‌ كوچك‌ نشسته‌ بود تامن‌ بیایم‌،خیلی‌ ضعیف‌ و لاغر شده‌ بود . از ماشین‌ كه‌ پیاده‌شدم‌ به‌ طرفش‌ پركشیدم‌، اونقدر هیجان‌ زده‌بودم‌ كه‌ یادم‌ رفت‌ این‌ چهارپایه‌ فكستنی‌ است‌،پشتی‌ ندارد. تا اومدم‌ آقاجون‌ را در آغوش‌بكشم‌، در اثر نیرویی‌ كه‌ به‌ چهارپایه‌ وارد شده‌ بود،از اونطرف‌ افتاد روی‌ زمین‌.

چمدانم‌ را گذاشتم‌ زیر پایم‌ و رفتم‌ بالا، از همه‌كسانی‌ كه‌ به‌ استقبالم‌ آمده‌ بودند، تشكر كردم‌.چشمم‌ به‌ چهره‌های‌ جدیدی‌ افتاد: دخترها وپسرهایی‌ كه‌ طی‌ این‌ سال‌ها برای‌ خودشان‌بزرگ‌ شده‌ بودند تا جایی‌ كه‌ بیشتر آنها را نتوانستم‌بشناسم‌، زمانی‌ كه‌ اقوام‌ را به‌ داخل‌ تعارف‌ كردم‌،به‌ مانند گذشته‌ مجلس‌ زنانه‌، مردانه‌ شد سرتاسرشام‌، درحالیكه‌ دلم‌ لك‌ زده‌ بود برای‌ غذاهای‌ایرونی‌، برای‌ روغن‌ حیوانی‌، مجبور به‌ سخنرانی‌ وپاسخ‌ دادن‌ به‌ آقایون‌ همولایتی‌ بودم‌. اونها هم‌مثل‌ بختك‌ افتاده‌ بودند روی‌ سفره‌ و هر چه‌ بود ونبود را قلع‌ و قمع‌ كردند. هیچ‌ كس‌ گوشش‌ به‌حرف‌های‌ من‌ نبود اما تاحرفم‌ را قطع‌ می‌شد،سبیل‌هایشان‌ را پاك‌ می‌كردند و می‌گفتند :بقیه‌اش‌ را بگو بهادرخان‌!

من‌ آنقدر حرف‌ زدم‌ و آنها خوردند كه‌ سرانجام‌،همه‌ غذاها تمام‌ شد. آن‌ وقت‌ یكی‌یكی‌ بلندشدند وخداحافظی‌ كر دندو رفتند. ما هم‌ رفتیم‌سر وقت‌ چمدان‌ و یك‌ بسته‌ از شكلات‌هایی‌ كه‌سوغات‌ آورده‌ بودیم‌، نوش‌ جان‌ كردیم‌...

در حیاط ایستاده‌ بودم‌. سیگار برگم‌ راروشن‌ كردم‌و مشغول‌ مرور وقایع‌ امروز شدم‌. صدای‌ پایی‌ به‌گوشم‌ خورد . سرم‌ را كه‌ برگرداندم‌ دیدم‌ یك‌دختر خانوم‌ با دامن‌ بلند چیندارش‌، آهسته‌ وخرامان‌ به‌ سویم‌ می‌آید. به‌ روی‌ خود نیاوردم‌ كه‌دیدمش‌. به‌ سیگار كشیدن‌ ادامه‌ دادم‌ تانزدیكم‌رسید. دایی‌جان‌، حالتون‌ خوبه‌؟ آه‌، بخشكه‌شانس‌، خودی‌ یه‌! گفتم‌: ببخشید ،به‌ جانمی‌آورم‌، اگر می‌شه‌ اون‌ گوشه‌ روسری‌ را ازجلوی‌ صورتتان‌ بردارید دستش‌ را پایین‌انداخت‌ و گفت‌ سودابه‌ هستم‌، دایی‌ جان‌. منویادتون‌ رفته‌؟ گفتم‌: اوه‌ My God! چقدربزرگ‌ شدی‌! چقدر خوشگل‌ شدی‌! بیا بغل‌ دایی‌یه‌ بوس‌ بده‌ دایی‌ ببینم‌.

چند قدم‌ عقب‌تر رفت‌ و خودش‌ را جمع‌ و جوركرد و گفت‌: وا! خدا مرگم‌ بده‌! این‌ حرفها چیه‌می‌زنی‌ دایی‌جون‌؟ یكی‌ می‌بینه‌ بده‌! گفتم‌:چی‌ بده‌؟ اینكه‌ آدم‌ خواهرزاده‌اش‌ را بعد ازهشت‌ سال‌ ندیدن‌، ببوسه‌ كجاش‌ بده‌! گفت‌ حالاوقت‌ زیاده‌ دایی‌ جون‌، راستش‌ اومدم‌ یه‌ چیزی‌بگم‌،ام‌ م‌ م‌ م‌، چه‌ جوری‌ بگم‌ برقی‌ در چشم‌هایش‌می‌درخشید، گونه‌هایش‌ گل‌ انداخته‌ بود گفتم‌:نمی‌خواد بگی‌، صبر كن‌ خودم‌ حدس‌ بزنم‌. فكركنم‌ یه‌ دسته‌ گلی‌ به‌ آب‌ دادی‌. میخواهی‌ من‌ برم‌پیش‌ بابا ننه‌ات‌ وساطت‌ كنم‌ نه‌؟ خندید و گفت‌دسته‌ گل‌ كه‌ نه‌ هنوز، به‌ آب‌ ندادم‌، اما اگه‌ بابام‌بازبون‌ خوش‌ راضی‌ نشه‌، شاید...

صدایم‌ را مثل‌ صدای‌ خودش‌ نازك‌ كردم‌، قری‌به‌ گردنم‌ دادم‌ وگفتم‌: وا! خدا مرگم‌ بده‌ دایی‌جون‌! این‌ حرفها چیه‌ می‌زنی‌؟ دختره‌ گیس‌بریده‌، زود باش‌ خود ت‌ اعتراف‌ كن‌، من‌ چه‌ كارباید بكنم‌ برات‌؟ گفت‌: ارسلان‌، دایی‌ جون‌.پسر خاله‌ محبوبه‌ را می‌گم‌. یادتونه‌؟

گفتم‌: ای‌ نامرد، ارسلان‌؟ پسر خاله‌ات‌؟ چه‌ دوره‌زمونه‌ای‌ شده‌، اینجا از اروپا هم‌ بدتر شده‌. فامیل‌به‌ فامیل‌ رحم‌ نمی‌كنه‌، ای‌ داد بی‌ داد... گفت‌:نمی‌فهمم‌ چی‌ دارید می‌گید دایی‌جون‌؟ من‌الان‌ دو تا خواستگار دارم‌، بابام‌ پاشو كرده‌ تو یه‌كفش‌ كه‌ به‌ پسر آمیرز اسدا... جواب‌ بعله‌ بدم‌.مادرم‌ هم‌ موافقه‌. پكی‌ به‌ سیگارم‌ زدم‌ وگفتم‌:اوه‌my Godi ! او هم‌ چه‌ كسی‌، پسرآمیرزاسدا...! شرمنده‌ام‌ سودابه‌ جان‌، خودت‌می‌دونی‌ كه‌ اونها خانوادگی‌ اهل‌ چاقو وچاقوكشی‌اند. من‌ چطوری‌ برم‌ بهش‌ بگم‌ ارسلان‌خان‌ ما، سودابه‌ خانوم‌ را بعله‌! سودابه‌ كه‌ حسابی‌كلافه‌ شده‌ بود، توی‌ حرفم‌ پرید و گفت‌:استغفرا...، همینطور چی‌ برای‌ خودتون‌ می‌گیددایی‌جون‌؟ من‌ اومدم‌ ازتون‌ خواهش‌ كنم‌ برید باارسلان‌ صحبت‌ كنید یه‌ جوری‌ بیاد منو بگیره‌!بهش‌ بگید اگه‌ دست‌ دست‌ كنه‌ ،سودابه‌ را شوهرمی‌دهند. بگید من‌ یا زن‌ ارسلان‌ می‌شم‌ یا خودمومی‌كشم‌!

گفتم‌: اوه‌، خودكشی‌؟ No,No,No! اون‌پدرسوخته‌ یه‌ غلطی‌ كرده‌ باید تا آخرش‌ هم‌وایسه‌. با اینكه‌ باباش‌ به‌ خونم‌ تشنه‌ است‌ امانگران‌نباش‌، بالاخره‌ یه‌ جوری‌ راضی‌اش‌ می‌كنم‌. پسره‌چشم‌ سفید! سودابه‌ كه‌ از چشم‌هایش‌ پیدا بوحسابی‌ تعجب‌ كرده‌ گفت‌:ارسلان‌ چه‌ غلطی‌كرده‌ دایی‌جون‌؟ چی‌ شده‌؟ شما چی‌ می‌دونیدكه‌ من‌ نمی‌دونم‌؟ سرم‌ را كمی‌ خم‌ كردم‌ و از پشت‌عینك‌، نگاهی‌ به‌ صورتش‌ انداختم‌: خودت‌ الان‌گفتی‌ دسته‌ گل‌ به‌ آب‌ دادی‌ خانوم‌ خانوم‌ها.

به‌ این‌ زودی‌ منكرش‌ شدی‌؟

سودابه‌ كه‌ تازه‌ متوجه‌ قضیه‌ شده‌ بود بادستپاچگی‌ گفت‌: دایی‌ جون‌، شما خیلی‌ كج‌ فكرمی‌كنید هان‌! اشتباه‌ متوجه‌ شدید. ارسلان‌ بی‌نوا!ببینید دایی‌ جون‌، ام‌م‌م‌... چشم‌هایش‌ را بست‌ ودر حالی‌ كه‌ كلمات‌ را خیلی‌ تند تند ادا می‌كردادامه‌ داد: من‌ عاشق‌ ارسلان‌ هستم‌، حاضر نیستم‌با هیچ‌ كس‌ به‌ غیر از اون‌ عروسی‌ كنم‌، اما نمی‌دانم‌چرا ارسلان‌ پا پیش‌ نمی‌گذاره‌ و نمیادخواستگاریم‌. حالا هم‌ از شما می‌خواهم‌ واسطه‌شوید و ارسلان‌ را وادار كنید یه‌ تكونی‌ بخوره‌.نفس‌ عمیقی‌ كشید و چشم‌ هایش‌ را بازكرد:آخیش‌! راحت‌ شدم‌. در حالی‌ كه‌ دودسیگار را در هوا حلقه‌ كردم‌ با خونسردی‌ گفتم‌:اوه‌my God! مگه‌ تو این‌ خانواده‌ كسی‌ می‌تونه‌عاشق‌ كسی‌ بشه‌؟ والا تا او ن‌ جایی‌ كه‌ من‌ یادمه‌ و بااون‌ چیزهایی‌ كه‌ امروز دیدم‌ مطمئن‌ شدم‌ رسم‌ ورسومات‌ تغییری‌ نكرده‌، زنها همیشه‌ یا رو بنده‌داشتند یا با گوشه‌ روسری‌، رویشان‌ را گرفتند.مهمانی‌ها هم‌ كه‌ همیشه‌ زنانه‌- مردانه‌ است‌. اصلاتو كی‌ وقت‌ كردی‌ ارسلان‌ را ببینی‌ كه‌ عاشقش‌شده‌ای‌؟ اصلا شاید ارسلان‌ بی‌ چاره‌ تو را ندیده‌باشد؟

گفت‌: دیدن‌ كه‌ دیده‌. اما دایی‌ جون‌، ارسلان‌خیلی‌ خجالتی‌ یه‌. من‌ مطمئنم‌ كه‌ اون‌ هم‌ مرادوست‌ داره‌. اما رویش‌ نمی‌شه‌ چیزی‌ بگه‌.نیشخندی‌ زدم‌ و گفتم‌: مطمئن‌ باش‌ اگه‌ دلش‌می‌خواست‌ با تو عروسی‌ كنه‌، یعنی‌ اگه‌ اون‌جوری‌ دوستت‌ داشت‌، یه‌ تیكه‌هایی‌ می‌اومد كه‌حساب‌كار بیاد دستت‌! یه‌ جوری‌ حالیت‌ می‌كردگفت‌: تورو خدا دایی‌ جون‌، حالا شما یه‌ كاری‌بكنید دیگه‌. گفتم‌: اوه‌! NO,NO,NO,NO;من‌ یه‌ كاری‌ بكنم‌؟ برم‌ با باباش‌ صحبت‌ كنم‌ یا باننه‌اش‌؟ خودت‌ باید دست‌ به‌ كارشی‌ دختر. باید یه‌كاری‌ كنی‌ كه‌ شب‌ و روزش‌ با هم‌ یكی‌ بشه‌ وخودش‌ بخواد باهات‌ عروسی‌ كنه‌. می‌فهمی‌كه‌؟! سودابه‌ گفت‌: نه‌ گفتم‌: یه‌ چند روزی‌ به‌من‌ فرصت‌ بده‌ عرق‌ راهم‌ خشك‌ شه‌، من‌ هم‌ توی‌این‌ مدت‌ می‌روم‌ تو نخ‌ ارسلان‌. اون‌وقت‌ یه‌ نقشه‌می‌كشم‌ كه‌ بتونی‌ باهاش‌ تنهایی‌ صحبت‌ كنی‌،ببینی‌ اصلا چند مرده‌ حلاجه‌؟ OK؟ حالا دیگر بروبخواب‌. good night! در حالی‌ كه‌ خنده‌ام‌گرفته‌ بود، با چشمانم‌ سودابه‌ را بدرقه‌ كردم‌. همه‌چیز این‌ مردم‌ با آنچه‌ كه‌ در آن‌ هشت‌ سال‌ به‌ آن‌عادت‌ كرده‌ بودم‌ فرق‌ می‌كرد. از قد و اندازه‌دامن‌ خانومها گرفته‌ تا افكار و عقاید شان‌. سیگارم‌را خاموش‌ كردم‌ و رفتم‌ تا بخوابم‌.


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.


همچنین مشاهده کنید