دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا

غم مرا خم نکرد


غم مرا خم نکرد

فریبا کاظمی می گوید با وجود معلولیتش رشته ورزشی شنا را تا قهرمانی ادامه داده است

فکر کن! زمستان است و نزدیک غروب. تو برای مشاهده شکوه زمستانی جنگل به آنجا رفته‌ای ولی در میان راه گم شده‌ای. داری از سرما یخ می‌زنی. قبلا از این تجربه‌ها داشته‌ای، پس سریع شروع به جمع کردن هیزم می‌کنی...

می‌توانی آتش درست کنی و تا روشن شدن هوا منتظر بمانی. شب در جنگل ماندن هم برای خودش عالمی دارد. برادرت با تو تماس می‌گیرد. موضوع را برایش تعریف می‌کنی. گوشزد می‌کند که مراقب کوله‌ او که با خودت برده‌ای، باشی. می‌خندی؛ تلفن را قطع می‌کنی. به اندازه کافی هیزم جمع شده که تا صبح تو را گرم کند. جایی برای آتش درست می‌کنی. مقداری از چوب‌های نازک و خشک را روی هم جمع می‌کنی که آتش بزنی اما... تازه یادت می‌افتد که با خودت کبریت نیاورده‌ای. انگار دنیا را بر سرت خراب کرده باشند. سرما را بیشتر از قبل حس می‌کنی. چند بار می‌خواهی شماره برادرت را بگیری ولی پشیمان می‌شوی. از دست او که کاری برنمی‌آید. سعی می‌کنی تحرک داشته باشی ولی انرژی‌ات تحلیل رفته.

چند ساعت گذشته. سرما به مغز استخوانت رسیده. هیچ‌وقت مرگ را اینقدر نزدیک به خودت ندیده بودی. تلفنت زنگ می‌زند. برادر توست. نمی‌خواهی ناراحتش کنی؛ قطع می‌کنی؛ دوباره زنگ می‌زند. حس می‌کنی این آخرین گفت‌وگوست. دلت نمی‌آید صدایش را نشنوی. بغضت گرفته؛ تلفن را جواب می‌دهی. از حالت می‌پرسد، با زحمت برایش تعریف می‌کنی و او...

برادرت به تو می‌گوید که در جیب کناری کوله‌اش فندک و کبریت داشته. تو اصلا کوله برادرت را نگشته بودی. به زحمت آن را جلو می‌کشی. جیب بغلش را باز می‌کنی. فندک و کبریت آنجاست. گریه می‌کنی از شوق. آتش را روشن می‌کنی. گرم می‌شوی، از مرگ دور می‌شوی و به زندگی بازمی‌گردی.

بعد از چند سال که به آن روز فکر می‌کنی، یاد مرگ می‌افتی و یاد اینکه تو در تمام آن لحظات، کبریت را با خودت داشتی ولی در حال یخ زدن بودی و بعد یاد برادرت می‌افتی و یادآوری‌اش. او یک اشاره کوچک درباره چیزی کرد که تمام‌مدت با تو بود و تو نمی‌دانستی. گاهی اوقات دنیا همین‌جور است...

گاهی اشاره‌های کوچک در زندگی، مسیر حرکت ما را کاملا تغییر می‌دهند. اشاره‌هایی که شاید ما را از جریان زندگی دور کنند یا برعکس، به ما توان مضاعفی برای ادامه زندگی دهند. فریبا کاظمی، یکی از آن آدم‌های است که با یکی از همین تلنگرهای به ظاهر ساده، به مسیر زندگی برگشته است.

فریبا کاظمی، متولد دی ماه ۱۳۴۹ است. او در یک خانواده پرجمعیت با پدر، مادر، ۵ برادر و ۲ خواهرش زندگی می‌کرد. در ۸ سالگی بر اثر اشتباه در تزریق آمپول،‌ دچار عارضه جسمی حرکتی شد و این مساله و نگاه اطرافیان، او را از جریان عادی زندگی دور کرد. فریبا تا سال اول راهنمایی درس خواند ولی به دلیل وجود مشکلات، نتوانست به تحصیل ادامه دهد و آن را کنار گذاشت.

● نگاه دیگران

«این مشکلی بود که به وجود آمدنش اصلا تقصیر من نبود اما همیشه نگاه‌های دیگران را روی خودم حس می‌کردم. در دوران تحصیلات ابتدایی، سعی می‌کردم با تمام مشکلات موجود از کسی کم نیاورم و خودم را در بین دوستان حفظ کنم ولی رفته رفته تاثیر مشکل روی شکل ظاهری اندامم نمایان‌تر شد و دیگر نمی‌توانستم این همه نگاه معنی‌د‌ار مردم را تحمل کنم. سال اول راهنمایی، درس و مدرسه را کنار گذاشتم. در واقع این فقط ظاهر ماجرا بود. من همه‌چیز را کنار گذاشتم، مردم، خانواده‌‌ام و زندگی‌ را. استخوان‌ها و مفصل‌های پایم طوری تغییر شکل داده بودند که موقع راه رفتن به جای اینکه کف‌پایم بر زمین قرار بگیرد، روی پایم با زمین تماس داشت. آن روزها برای من روزهای بدی بود.»

● خانواده

فریبا، بعد از ترک تحصیل، فقط در کنار خانواده‌اش ماند. جایی نرفت، هیچ کاری نکرد. دنیای او محدود به خانه شده بود. خانواده او می‌خواستند به دخترشان کمک کنند. آنها سعی می‌کردند فریبا سختی نکشد، سعی می‌کردند راحت باشد. پدر مدام تاکید می‌کرد که لازم نیست از خانه خارج شود. می‌گفت: «پدرت که نمرده، اگر کاری هست من انجام می‌دهم.» مادر مدام با او همدردی می‌کرد و غمخوار دخترش بود. فریبا امروز می‌‌داند پدر ومادر او می‌توانستند عکس‌العمل‌های بهتری داشته باشند، ولی می‌گوید: «شاید اگر آگاهی‌های آن روز پدرم از مشکل من و دانش او و فرهنگ محیطی که در آن رشد کرده بود، بیشتر بود، می‌توانست کمک‌های بیشتری به من بکند ولی اینکه بخواهم از او گلایه کنم بی‌انصافی است. پدرم در آن شرایط و با توجه به فرهنگ زندگی آن روز، کارهایی را که فکر می‌کرد صحیح است برای من انجام می‌داد و همین‌قدر برای مدیون بودن من به خانواده‌ام کافی است.»

● ۱۰ سال تنهایی

فریبا کاظمی هیچ‌وقت تصور یک زندگی بهتر را در ذهن نداشت. فقط روزها را می‌گذراند. گاهی حتی می‌خواست زودتر این زمان به پایان برسد اما این موضوع هم به اختیار او نبود، پس فقط انتظار می‌کشید. فریبا تا سن ۲۲ سالگی با همین وضع به زندگی ادامه داد و آنقدر به این روش عادت کرده بود که معنای زندگی واقعی را گم کرد.

● یک جرقه کوچک

تنهایی فریبا همین‌طور ادامه پیدا کرد تا آشنایی او با دکتر عیسی نواب:

«وقتی برای اولین‌بار پیش پروفسور نواب رفتم، فکر می‌کردم قرار است پاهایم را معالجه کند ولی او بعد از مدتی روح مرا بیشتر از جسمم درمان کرد. در حالی که پدرم مخالف کار و تحصیل من بود، دکتر نواب مدام تاکید می‌کرد فقط زمانی می‌توانم بگویم زنده هستم که واقعا زندگی کنم. او می‌گفت درس بخوان، کار کن، زندگی کن، با مردم باش. پروفسور نواب مدام ذهن خاک گرفته مرا که از زندگی دور شده بود، می‌تکاند و آنقدر گفت و گفت تا اینکه بالاخره حرف‌هایش روی من اثر گذاشت. عمل‌های جراحی با موفقیت انجام شد و کم‌کم می‌توانستم به زندگی عادی فکر کنم.

روزهایی که تهران زیر موشک باران عراق بود، من داشتم دوباره متولد می‌شوم.»

تولدی دوباره؛ بعد از انجام موفقیت‌آمیز عمل‌های جراحی، فریبا نقشه‌های تازه‌ای برای زندگی کشید. خواست بایستد، خواست راه بیفتد، راه برود و خواست ۱۰ سال سکون خود را جبران کند.

«نگاهم به زندگی عوض شده بود. دنیا آنقدر که فکر می‌کردم کسالت‌آور نبود. خیلی‌وقت‌ها به شعر فریدون مشیری که می‌گفت: «من روزی اگر به مرگ رو کردم/ از کرده خویشتن پشیمانم» فکر می‌کردم. شرایط هنوز برای من چندان مساعد نبود. نگاه مردم به یک فرد دچار معلولیت هنوز همان بود که ۱۰ سال قبل هم بود. پدرم هم هنوز به حرف مردم خیلی اهمیت می‌داد و دوست نداشت با این وضعیت درس بخوانم و کار کنم ولی من دیگر آن «فریبا»ی سابق نبودم. می‌خواستم روی پاهای خودم بایستم و نفس بکشم. پس تلاش کردم. روی خواسته‌هایم پافشاری کردم و آنقدر مصمم بودم که پدرم هم قبول کرد و این شد شروع یک منِ جدید.»

● جبران گذشته

فریبا کاظمی دوباره درس خواندن را شروع کرد. کلاس‌های شبانه‌ جایی بود که او می‌توانست دوباره پویایی را تجربه کند ولی این کافی نبود. او می‌خواست زمان‌های از دست رفته‌ را هم جبران کند بنابراین کارهای دیگری را نیز آغاز کرد:

«در همان ایام با بهزیستی آشنا شدم. در کلاس‌های آموزش خیاطی ثبت‌نام کردم. کلاس رایانه رفتم. دوره‌هایی مثل تایپ را هم در موسسه رعد که ویژه معلولان جسمی ـ حرکتی بود یاد گرفتم. فقط روزهای جمعه‌ام خالی بود. بعد از مدتی با استخری که ویژه معلولان بود آشنا شدم و جمعه‌هایم را با آن پر کردم. دیگر از نگاه مردم کوچه و خیابان بدم نمی‌آمد. این معلولیت ویژگی من بود و برایم اهمیت نداشت که دیگران به آن چطور نگاه می‌کنند. آن روزها مثل قحطی‌ز‌ده‌ای بودم که تازه به غذا رسیده باشد. هر فعالیتی را که در اطرافم می‌دیدم، می‌بلعیدم.»

● شنا و افتخار

اگر چه خانم کاظمی شنا را در ابتدا به شکل یک تفنن و تفریح آغاز کرده بود ولی به زودی متوجه استعداد زیادی که در این رشته داشت، شد. او شنا را با جدیت بیشتری دنبال کرد و کم‌کم به مقام‌های کوچک و بزرگ رسید.

«اوایل فکر نمی‌کردم که بتوانم در شنا حرفی برای گفتن داشته باشم ولی همیشه درها از جایی که فکرش را هم نمی‌کنی به رویت باز می‌شوند. سال ۷۷ که برای اولین‌بار در مسابقه‌ شنا شرکت کردم، استرس بی‌نهایت زیادی داشتم. منی که تا چند سال قبل از به خیابان آمدن اکراه داشتم، حالا وسط یک مسابقه رسمی بودم. این موضوع هم برایم یک موفقیت بود و هم ترس داشت. هر طور که بود توانستم بر خودم مسلط شوم و در آن مسابقه‌های به مقام دوم رسیدم. این شروع مسیر قهرمانی من بود. در سال‌های بعد توانستم با تلاش دو مقام اول کشوری، یک مقام دومی و یک مقام سومی نیز به دست بیاورم.»

● حادثه بد

فریبا کاظمی بعد از اعمال جراحی روی پایش هیمشه هم با موفقیت روبرو نبود. سال ۸۵ برای او سالی بود که دوباره گرفتار بیمارستان و درمان شد.

«تابستان سال ۸۵ با بچه‌های گروه‌مان به اتفاق اعضای استان‌های دیگر برای یک اردوی تفریحی ورزشی به شمال رفتیم. آنجا تیم ما بین همه تیم‌ها بهتر بود. خیلی خوش گذشت. موقع برگشتن در مسیر برای خرید و غذا خوردن نگه داشتیم.بعد سوار شدن مجدد و بلافاصله بعد از حرکت مینی‌بوس، نمی‌دانم چطور شد که از ماشین به بیرون پرت شدم. روی زمین افتاده بودم و در می‌کشیدم. از بچه‌ها خواستم، پایم را که زیرم مانده بود، بیرون بیاورند ولی... خودم صدای خرد شدن استخوان پایم را شنیدم.»

● تجربه‌ای که داشتم

فریبا کاظمی بعد از شکستگی استخوان پایش به بیمارستان منتقل شد. دوباره مورد عمل جراحی قرار گرفت. استخوان ساق پایش خرد شده بود . برای او پلاتین گذاشتند، بستری شد و یک همراه جدید هم پیدا کرد – عصا ...

«این وضعیتی بود که خواه‌ناخواه پیش آمده بود و من باید مدیریتش می‌کردم. من با گذشته تفاوت داشتم. تجربه‌ای با من بود که نمی‌گذاشت از پا بیفتم، نمی‌گذاشت خم شوم، نمی‌گذاشت کوتاه بیایم. من ایستادم، هر چند با عصا اما ایستادم و نگذاشتم که غم مرا خم کند. با این موضوع کنار آمدم. درد کشیدم ولی توانستم باز خودم را پیدا کنم.»

● ازدواج و زندگی مشترک

خانم کاظمی در تیرماه سال ۸۵ ازدواج کرد و حالا در کنار همسرش زندگی می‌کند.

«شاید این یکی از شیرین‌ترین اتفاق‌های زندگی من باشد، سال ۸۵ اگر چه سال سنگینی برایم بود ولی شیرینی این اتفاق آن تلخی‌ها را قابل‌تحمل کرد. من حالا علاوه بر تمام مسوولیت‌های که در مقابل خودم دارم، می‌خواهم همسر خوبی هم باشم و برای این کار تمام تلاشم راهم می‌کنم. زندگی ما چندان ساده نیست ولی خوبی‌اش این است که می‌دانیم در کنار هم هستیم. ما مستاجریم، وضعیت مالی چندان خوبی هم نداریم و باید با آن کنار بیاییم، مشکلات پایم هم هست اما با همه این حرف‌ها زندگی شیرین است. دوست دارم خوب زندگی کنم.»

فریبا کاظمی نزدیک به ۱۰ بار زیر تیغ جراحی رفته و بارها تلخی زندگی را تجربه کرده، حرف شنیده، زمین‌خورده ولی خود را نباخته و دوباره ایستاده. مدارک فنی و حرفه‌ای رایانه، نقشه‌کشی، اتوکد و حسابداری‌اش را گرفته، دوره‌های خیاطی را به پایان برده و هنوز هم به شنا می‌پردازد و همراه با همسرش همچنان به فرداهای روشن‌تر فکر می‌کند.

پیمان صفردوست

الناز عبدالهی