یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

داستان های کودکانه مقدمه ای بر جامعه پذیری افراد


داستان های کودکانه مقدمه ای بر جامعه پذیری افراد

مقایسه تطبیقی دو داستان شرقی و غربی

قعر دریا را نمی بیند عقاب قله را ماهی همی بیند حباب

زنبور با ناز از لا نه اش آید برون می بیند آسمان نیلگون

شب پره چون پیله خود باز کرد گرد نور و روشنی پرواز کرد

(ابوالقاسم غلا می مایانی)

همان طور که جامعه پذیری به معنای همسازی وهمنوایی فرد با ارزش ها، هنجارها و نگرش های گروهی اجتماعی است یا به مفهوم دیگر، اجتماعی شدن فرا گردی است که به واسطه آن، هر فرد، دانش و مهارت های اجتماعی لا زم برای مشارکت موثر و فعال در زندگی گروهی و اجتماعی را کسب می کند; می توان چنین تعریفی را از جامعه پذیری ارائه کرد: «جامعه پذیری (socialixation) که از اوان طفولیت آغاز می شود، فرآیندی است که توسط آن فرد با فراگیری گرایش ها، اندیشه ها و انگاره های رفتار مورد پسند جامعه (از طریق تماس با دیگران) نقش هایی را که تعیین کننده رفتار اجتماعی اوست و با پایگاه وی در گروه های مختلف اجتماعی انطباق دارد به عهده می گیرد. در جریان جامعه پذیری است که شخصیت تکوین می پذیرد». (جوزف روسک و رولندوارن) در میان آنچه مورد بحث واقع می شود این است که; مدل های فرهنگی از جامعه ای به جامعه دیگر و از مکانی به مکان دیگر وبه عبارتی از تمدنی به تمدن دیگر و از طبقه ای به طبقه ای دیگر و حتی از دانشگاهی به دانشگاه دیگر تفاوت پیدا می کند، به مرور زمان تغییر می کنند پس از مدتی به فراموشی سپرده می شوند.

ولی آنچه در این خصوص مطرح می شود اسراری است که به طور ناخود آگاه بر ذهن تاثیر می گذارد و به نوعی باعث می شود که فرد جامعه پذیر شود، که در این میان داستان های کودکانه نقش پراهمیتی را ایفا می کند.

ادبیات و بالا خص ادبیات کودک یکی از ابزارهای قدرتمندی است که از سنین ابتدای تولد، کودک را با زبان و فرهنگ جامعه آشنا کرده، و در نهایت در جامعه پذیری و کسب تجربیات دراو موثر می افتد.

در اغلب داستان های کودکانه; شخصیت های داستانی دارای صفات مطلق هستند (یا خیرند یا شر)! و الگوی سیاه و سفید بر آنها حکم فرماست در نهایت اینگونه داستانها به پیروزی و غلبه خیر بر شر به پایان می رسد.

دراین خصوص از آنجایی که در هر سرزمینی این داستانها از دل فرهنگ آن جوامع پدید می آیند، به نوعی اشاره به ارزش ها و جهان بینی خاص آن جامعه دارد. از این رو با استفاده از این گونه داستان ها سعی می شود که ارزش های جامعه به کودک انتقال یافته و به اصطلا ح فرد انسانی جامعه پذیر شود. در این نوشتار سعی شده است که از دو فرهنگ مختلف رمز گشایی شود; یک قصه از فرهنگ فولکلور شرق با نام «بز بزقندی» و قصه دیگر از ادبیات فولکلور غرب با نام «سه بچه خوک»; در پایان قصد داریم به این نتیجه برسیم که این دو داستان چگونه فرد انسانی را به گونه های خاص جامعه پذیر می کنند و بر نوع عملکرد فرد تاثیر می گذارد.

ابتدا خلا صه ای از هر دو داستان ارائه می دهیم;

الف) بزبز قندی: این داستان که دارای نام دیگری یعنی شنگول و منگول و حبه انگور نیز هست; (البته نه بزغاله هایی که در پژوهشگاه رویان شبیه سازی شده و تراریخته ای هستند!)

از آن جا آغاز می شود که مادر بزغاله ها، برای چرا به صحرا می رود و بزغاله ها در خانه تنها می مانند، مادر به آنها سفارش می کند که در خانه را روی کسی باز نکنند مخصوصا گرگ که دشمن آنهاست. پس از بیرون رفتن مادر، گرگ به سراغ بچه ها می آید و پس از چند بار رفت و آمد به در خانه، بزغاله ها که احساساتی شده اند به خیال این که گرگ، مادرشان است در را روی او باز می کنند و گرگ دوتا از آنها را می خورد، بعد از اینکه بزبزقندی به خانه باز می گردد خانه را خالی دیده و زمانی که حبه انگور از مخفیگاه خود خارج می شود داستان را برای مادر بازگو می کند، در پایان مادر، به سراغ گرگ رفته و با پاره کردن شکم گرگ بچه ها را زنده بیرون می آورد و داستان پایان می یابد.

ب) سه بچه خوک: مادر بچه خوک ها از آنها می خواهد که از خانه خارج شوند و هر کدامشان برای خود خانه ای بسازند، هر یک از بچه خوک ها مشغول به کار می شوند. اولی به سرعت خانه ای از کاه می سازد، دومی خانه ای از چوب و سومی از آجر، زمانی که گرگ به سراغ آنها می آید خانه کاهی را با فوت خراب می کند. خانه چوبی را آتش می زند و به ناچار دو بچه خوک دیگر به خانه آجری بچه خوک سوم می روند، گرگ در آنجا هر چه تلاش می کند که خانه آجری را خراب کند، نمی تواند و زمانی که می خواهد از دودکش وارد خانه شود سه بچه خوک با کمک و همفکری یکدیگر جلوی دودکش (اجاق) آب جوش درست می کنند و گرگ به داخل آن می افتد و مجبور می شود فرار کند.

حال به مقایسه این دو داستان می پردازیم.

در هر دو داستان شاهد آنیم که مادر در ابتدای داستان از صحنه خارج می شود، بیرون رفتن مادر از صحنه امری کلیدی تلقی می شود. اصولا در قصه های کودکانه زمانی که می خواهند به کودک جفایی وارد آورند، مادر حذف می گردد و کودک تنها می ماند.

نهضت فرمودی مهر در کتاب الفبای بهداشت روان کودک می آورد: وابستگی کودک به مادر در سه دوره متجلی می شود دوره اول تمییز و تفکیک، دوره دوم تمرین و آزمایش و دوره سوم بازسازی حسن رابطه با مادر. همه این سه دوره نمایانگر طیفی از وابستگی تا استقلال کودک از مادر است. در تمام این سه دوره، مادر، کودک را در برابر تمامی مصائب یاری رسانده و از او محافظت می نماید.

بر این اساس خروج مادر از داستان سپر محافظتی کودک را ناگهان از بین می برد و هیجان و اضطراب در هر دو داستان از همین لحظه شروع می شود.

مهمتر از این مساله رابطه دوآلیسمی است که در هر دو داستان وجود دارد، همان رابطه دو آلیسم قدیمی که در مکتب میترا ظهور و بروز یافت و بعد مانی از آن الهام گرفت. همانگونه که در ابتدای نوشتار بدان اشاره شد; جدال دائمی میان دو نیروی خیر و شر. در یک سو بزغاله ها و سه بچه خوک به عنوان نیروهای نیک حضور دارند و از سوی دیگر گرگ مظهری از پلیدی و پلشتی... بدین سان دو نیرو رو در روی یکدیگر قرار می گیرند، اما آنچه در این دو داستان مشهود است راه نیروهای خیر جداگانه از یکدیگر است.

بر می گردیم به همان خروج مادر از داستان، در داستان بزبز قندی ما در که برای چرا از خانه خارج می شود به بزغاله ها سفارش می کند که درب خانه را بر روی هیچ کس باز نکنند، در اینجا امنیت مدنظر است و نه آزادی، در همین جاست که نه تنها به استقلال کودک اهمیتی داده نمی شود که، بر وابستگی هر چه بیشتر کودک به مادر تاکید می گردد، اما در داستان سه بچه خوک خروج مادر از داستان نه تنها از وابستگی کودکانش به او نشان ندارد بلکه اهمیت استقلال آنها را نمایانگر می شود واین استقلال و به نوعی خودکفایی در نتیجه آزادی ای به وجود می آورد که مادر به آنها برای انتخاب راهشان می دهد و آنها را جهت ساختن خانه هایی برای خود آزاد و مستقل می گذارد.

به عبارت دیگر دوگانه سیاست یعنی امنیت و آزادی در بزبز قندی به سوی امنیت و در سه بچه خوک به سوی آزادی سوق داده می شود.

جالب توجه است که در پایان داستانی که ملاک آزادی قرار داده شده است بچه خوک ها به استقلا ل دست می یابند اما در آن قصه که ملاک امنیت بوده است بزغاله ها مجددا به آغوش مادر خود باز می گردند و این نشان از وابستگی آنان به مادر است ونه استقلالشان!

در اینجا می توان دو روش تربیتی و تمایز آنها را در دو فرهنگ سنتی و مدرن مشاهده نمود، که یکی به استقلال می انجامد و دیگری وابستگی ... به گفته یکی از کارشناسان در این دو فرهنگ بین وظیفه و احساس تفکیک وجود ندارد، مادران و پدران سنتی، بسیار بسیار وظیفه شناس هستند و بچه هایشان را در امور تا نهایت یاوری می کنند و آنان را به خود وابسته نگه می دارند، اما پدر و مادر مدرن کودک را در رشد احساسی - عاطفی اش یاری می دهند و با دادن آزادی به او در انجام امور در نهایت او را به استقلال می رسانند.

خوب... حالا بزغاله ها در خانه تنها هستند و خوک ها هم هر یک خانه های خود را ساخته اند، اینک زمان رو به رویی دو نیروی نیکی و بدی است، یعنی زمانی که گرگ به سراغ آنها می آید، بزغاله ها پس از چندین بار رفتن و آمدن گرگ، زمانی که او تمام نشانه هایی که مادرشان را کسب می کند ناگهان دچار احساسات شده و در را بر روی او باز می کنند و این امر نشان از تصمیم گیری احساسی آنها دارد، در اینجا رنگ عاطفه بسیار قوی است.

در داستان سه بچه خوک، اگر چه دو بچه خوک اول خانه های خود را با کاه و چوب می سازند و به این گونه احساسی رفتار می کنند، اما بچه خوک سوم با درایت و قوه عقلا نی رفتار می کند خانه خود را از آجر می سازد و با به کارگیری قدرت اندیشه و دور اندیشی و همچنین آزادی در انتخاب راه، رفتاری عقلا نی از خود نشان می دهد و در مقابل نیروی پلید گرگ پیروز می گردد. همین امر (تصمیم گیری بر اساس احساسات یا عقل و منطق)، کودک را که شنونده داستان است به سمت تصمیم گیری های عاقلا نه سوق می دهد.

در واقع می توان همان الگوی وبر را در بازشناسی دو نوع کنش دید که یکی کنش عاطفی و دیگری کنش عقلا نی است که نشاندهنده دو کنش و جامعه ایجاد شده به وسیله آنهاست.

در داستان بزبز قندی در نبرد میان خیر وشر، بزغاله ها که نماد خیر هستند به علت ترس و ناآگاهی شان و حالت انفعالی و وابستگی که دارند، قادر به دفاع از خود نیستند، همین حالت انفعالی یادآور جامعه ای توده ای است که قادر به دفاع از خود نیست و به هر جهتی سوق داده شده و حتی دچار لطمات سنگینی نیز می شوند، اما از آن سو، داستان سه بچه خوک، خوک سوم که از گرگ هراسی ندارد و در برابر او نیروی اندیشه اش را به کار می گیرد، دو برادر دیگر خود را که به او پناهنده شده اند با خود همراه می کند و با کمک آن دو، گرگ را شکست می دهد، آیا این مساله یادآور جامعه ای متکثر نیست که نه تنها حالت انفعالی ندارد بلکه فعالا نه در همه امور شرکت می نماید؟

پس اتحاد سه بچه خوک به کودک شنونده این گونه القا می کند که می توان با ایجاد تشکل در برابر مشکلا ت ایستاد و آنها را از میان برداشت.

اما در پرده آخر در داستان بزبز قندی، مادر دوباره وارد صحنه می شود و مانند نیرویی نجات بخش و وعده داده شده به جنگ گرک می رود. در اینجا او به تنهایی نیروی شر را شکست می دهد و بزغاله ها را از شکم گرگ، زنده خارج می کند و داستان پایان می یابد.

اما در داستان سه بچه خوک، بچه خوک ها که توانسته اند گرگ رابه داخل آبجوش بیاندازند و بدین سان بر او پیروز شوند به کنار ما در باز می گردند و جالب اینجاست که در بازگشتشان حالتی استقلا ل و آزاد به خود گرفته اند پس می توان در پرده آخر دو وجهه آرمانگرایی (ایده آلیستی) واقع گرایی (رآلیستی) را در روبه روی هم در دو داستان مشاهده نمود.

در قصه بزبز قندی مادر که چهره ای پر قدرت یافته است بچه های خود را به وجهی آرمانی از شکم گرگ زنده بیرون میآورد و اما در قصه سه بچه خوک وجهی واقع گرایانه به خود می گیرد و به کودک شنونده واقعیت های موجود را نشان می دهد.

در واقع در جامعه ای با اسطوره بزبزقندی، انتظار برای نجات و سرفرود آوردن در برابر ظلم تا زمانی که نجات دهنده ای به شکل فراتر از اعضای توده وارظهور کند وجود دارد و در جامعه ای با اسطوره سه بچه خوک تلا ش برای نجات و مقاومت در برابر ظلم و ایجاد تکثر و تشکل به چشم می خورد.

این نوع داستان ها و نمادهای آنها را می توان در معرفت شناسی کانتی از نوع مقولا ت پسینی است که بر این اساس نمادهای داستانها مقولا ت پسینی هستند، برخاسته از متن اجتماع می باشند که وارد ذهن کودک شده و ذهنیت او را شکل می دهد در واقع داستان های کودکانه می توانند به ذهن کودک معنادهند و همان گونه که ویکتور فرانکل می گوید به انسانی که در جست و جوی معناست، معنایی برای زندگی بخشد.

تغییر در داستان های کودکانه و گرایش آنها از نوع بزبز قندی به سوی سه بچه خوک می تواند ذهنیت کودکان و شیوه پرورش آنها را دچار تغییر و تحول نماید و آنها را برای رویارویی با دنیای مدرن و واقعیت های آن آماده سازد.

در واقع همانگونه که در بالا نیز بدان اشاره شد در دیدگاه کثرت گرا (در داستان سه بچه خوک) هیچ گروه نخبه منحصر به فردی وجود ندارد بلکه تعدد یا کثرت منافع مد نظر است.

در ایران نیز می بایست به همین شیوه یعنی با تغییر اسطوره ها و داستانها بر ذهن کودکان تاثیر گذاشت و آنهارا برای گسترش دموکراسی در جامعه آماده کرد.

دموکراسی مطابق تعریف ابراهام لینکن:«حکومت مردم به وسیله مردم و برای مردم». تاریخ ما ایرانی ها گواه بر این است که ما نوعی تربیت نشده ایم که به دیگران به عنوان شهروند نگاه کنیم و خودمان و آنها را دریک چارچوب ملی و اجتماعی شریک بدانیم و قلبا و عقلا و با اعتقاد به آن احترام بگذاریم.(پایی در آب و پایی در خاک، کتاب همشهری- مرداد۱۳۸۰ گفت و گو با داریوش شایگان).

در نهایت دموکراسی مدرن تحمل عقاید دیگران و به ویژه وجود اقلیتها و عقاید اقلیت را ایجاب می کند و در این خصوص چنانچه افراد یا گروه ها گرفتار نا برابری اجتماعی و اقتصادی زیادی باشند، حقوق مختلف از جمله حق رای و آزادی بیان و تشکیل اجتماعات فایده ای نخواهد داشت.



همچنین مشاهده کنید