پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024


مجله ویستا

معلم فداکار


معلم فداکار

معلم کلاس سوم دبستان وقتی وارد کلاس شد از بچه ها خواست کتاب «بخوانیم » فارسی را روی میز هایشان بگذارند تا درس جدید را شروع کند و بعد به یکی از دانش آموزان گفت از روی درس بخواند

معلم کلاس سوم دبستان وقتی وارد کلاس شد از بچه‌ها خواست کتاب «بخوانیم » فارسی را روی میز‌هایشان بگذارند تا درس جدید را شروع کند و بعد به یکی از دانش‌آموزان گفت از روی درس بخواند. «فداکاران؛ همیشه و در همه جا انسان‌های بزرگ و فداکاری هستند که برای نجات دیگران جانشان را به خطر انداخته‌اند و نام و یاد آنها جاودانه مانده است. در کشور بزرگ ایران نیز زنان و مردان و حتی کودکان فداکار فراوانند. زندگی این انسان‌ها سرمشق و چراغ راه ماست. آیا نام شهید حسین فهمیده، ریزعلی خواجوی و حسن امیدزاده را شنیده‌اید؟...».

در آخردرس آقای معلم درباره این سه نفر کمی برای بچه‌ها صحبت کرد و گفت چطور حسین فهمیده در دوران دفاع مقدس برای جلوگیری از حرکت دشمن با نارنجک خودش را زیر تانک انداخت و ریزعلی خواجوی دریک شب سرد زمستانی وقتی متوجه شد ریل قطار آسیب دیده است پیراهنش را از تن بیرون آورد و به آتش کشید و راننده قطار را متوجه خطر کرد و مسافران را نجات داد و حسن امیدزاده، معلم فداکار گیلانی که برای نجات جان دانش‌آموزان خودش را به دل آتش انداخت.

حرف‌های آقای معلم که تمام شد یکی از بچه‌ها اجازه گرفت و گفت آقا ما درباره حسین فهمیده و دهقان فداکار از دیگران چیزهایی شنیده‌ایم اما در مورد این معلم مهربان خیلی کم می‌دانیم. می‌شود شما کمی در مورد او برای مان صحبت کنید.

آقای معلم چند دقیقه‌ای ساکت به دانش‌آموز نگاه کرد و بعد گفت: اتفاقا من چند وقت پیش مسافرتی به گیلان داشتم و از نزدیک با خانواده آقای امیدزاده صحبت کردم که اگر قول بدهید بچه‌های خوبی باشید ماجرای سفرم را برایتان تعریف می‌کنم. دانش‌آموزان از او خواستند که ماجرا را بگوید و خودشان هم ساکت شدند و آقا شروع کرد: «اول باید بگویم آقای حسن امیدزاده در روستایی به نام بیجارسر نزدیک شهرستان شفت در گیلان زندگی می‌کرده و من دوستی دارم به نام آقای حق‌شنو که در همین شهرستان ساکن است و با کمک او به روستای بیجارسر رفتیم و ضمن دیدن مدرسه‌ای که حادثه در آن اتفاق افتاده بود با پسر آقای امیدزاده صحبت کردیم و او ماجرا را این طور بازگو کرد: صبح یکی از روزهای بهمن ۱۳۷۶ پدرم طبق معمول به مدرسه می‌رود. آن روز هوا سرد بود و باد نسبتا شدیدی می‌وزید.

ساعت حدود ۱۱صبح ناگهان صدای داد و فریاد از بیرون کلاس می‌شنود و متوجه می‌شود در کلاس دوم حادثه‌ای رخ داده است. بسرعت خودش را به آن کلاس می‌رساند و می‌بیند بخاری نفتی آتش گرفته و دانش‌آموزان هراسان و بی‌پناه در گوشه کلاس جمع شده‌اند. او بدون این‌که وقت را تلف کند به اتفاق همکارش یکی یکی بچه‌ها را از کلاس بیرون می‌آورند و به همین دلیل هر دو دچار سوختگی می‌شوند. پدرم با این‌که حال چندان مساعدی نداشته دوباره به کلاس برمی گردد و باقیمانده بچه‌ها را نجات می‌دهد. اما زمانی که می‌خواهد خودش بیرون بیاید در بسته می‌شود و چون در کلاس دستگیره نداشته داخل آن زندانی می‌شود. حتی سعی می‌کند از پنجره خارج شود اما به دلیل داشتن حفاظ آهنی موفق نمی‌شود. البته چند دقیقه بعد در حالی که بشدت سوخته بود از کلاس بیرون آورده می‌شود اما دیگر کار از کار گذشته بود و...؟. صحبت‌مان به اینجا که رسید اشک در چشمان او حلقه زد و چند لحظه‌ای ساکت شد. احساس کردم یادآوری ماجرا باعث ناراحتی او شده است. به همین دلیل ضمن دلداریش به او گفتم پدرش برای ما یک قهرمان است و هر کسی جرات و شجاعت چنین کاری را ندارد و با هزاران حرف نگفته و نشنیده خداحافظی کردیم و بازگشتیم و از خداوند خواستم به خانواده‌اش صبر و به او پاداش کار بزرگش را بدهد و باز هم به ذهنم آمد که این فداکاری فقط از کسی بر می‌آید که خدایی و انسان دوست باشد و درود فرستادم برمعلم فداکار گیلانی ـ حسن امیدزاده بیجارسری ـ او در تیر۱۳۹۱ پس از تحمل ۱۵سال درد و رنج ناشی از سوختگی شدید درگذشت. حالا او از میان ما رفته است اما با گذشت و فداکاریش درس بزرگی به ما داد. جانش را فدا کرد و مثل پروانه در آتش سوخت تا بچه‌ها زنده بمانند؛ او یک قهرمان است و هیچ وقت نباید فراموشش کنیم.

حرف‌های آقای معلم که تمام شد دانش‌آموزی که سوال کرده بود از جا بلند شد و بعد از او هم تمام بچه‌ها به احترام آقای امیدزاده و همه فداکاران ایران ایستادند.

رضا بهنام