یکشنبه, ۱۷ تیر, ۱۴۰۳ / 7 July, 2024
مجله ویستا

وقتی حقیقت خیلی خصمانه است


وقتی حقیقت خیلی خصمانه است

این خیلی مهم است كه یك رمان حركت داشته باشد كه جذاب باشد و در عین حال تو را به جلو بكشاند و كم كم معما را حل كند

● مجموعه ای درباره كار من پوساداس نویسنده اروگوئه ای

چقدر لذت بخش است وارد خانه ای بشوی كه همه گوشه كنارش پر از كتاب است. دیدن مبل هایی راحت، پرده هایی اشرافی، راهرویی طولانی و نجوای خدمتكاران كه از انتهای آن به گوش می رسد. آقا یی با یك جلیقه مشكی، شبیه یك پیشكار، پیشخدمت، خان سالار یا هر مدل دیگری از خدمتكار. چه كیفی دارد كه آدم قهوه بخواهد و همان لحظه، آن را در یك سینی نقره برایش بیاورند.

نگاه كردن به تابلوها، ظرف های گل خشك، عتیقه ها، شومینه خاموش، رنگ چوب اعلا و برتر از همه اینها، حضور كار من پوساداس، كه با ظرافت و زیبایی یك هنرپیشه این صحنه را تزئین می كند. این، دنیای واقعی كار من پوساداس است كه بیشتر به یك فیلم سینمایی اشرافی شبیه است تا واقعیت. اما این تشخص، پیشتر از اینكه مختص فضا باشد، انگار ناشی از نوری است كه حضور این زن بر میزها، گلدان ها و مجموعه های نفیس می تاباند. مثل یك گربه به نظر می رسد، نه! مثل یك ماده ببر، كه گران تر و اشرافی تر است.

كار من پوساداس، نویسنده اروگوئه ای، در سال ۱۹۵۳ در مونته ویدئو متولد شده است. فرزند سیاستمداری است كه بیشتر عمرش را در لندن سپری كرده و دوران های طولانی در مسكو و بوئنوس آیرس بوده است. او از سال ۱۹۶۵ در مادرید اقامت دارد.

«در اروگوئه متولد شدم و تا دوازده سالگی آنجا بودم. آنجا آدم با اشباح و اسطوره ها بزرگ می شود و آنها را با خاطراتش در می آمیزد، من كودكی فوق العاده ای داشتم. مادرم یك قصه گوی بزرگ بود، داستان هایی برایمان تعریف می كرد كه چشم هایمان از تعجب اندازه بشقاب می شد. در عوض پدرم یك كتابخوان حرفه ای بود برایمان ایلیاد را می خواند و آن را توضیح می داد. هنوز هم این كار را می كند. این تابستان، كمدی الهی را با او، خواهرم و دخترم خوانده ام. این یك رسم خانوادگی است. خانه ما در اروگوئه پر از رویا بود. یك باغ بزرگ داشت. فقط یك خانه نبود، یك ویلای بزرگ بود. آنجا رویا و واقعیت درهم می آمیخت. من یك بچه خیلی درونگرا در خانواده ای با اعضای برجسته بودم، همه چیزهای جالبی برای گفتن داشتند و داستان های خلاقانه ای تعریف می كردند و هیچ چیزی به ذهن من نمی رسید. به اتاقم می رفتم و می نوشتم. این طور بود كه شروع به داستان نوشتن كردم.

بعدها، حدود ده سال بعد، دوباره به خانه ویلایی سر زدم. آن چیزی كه در ذهن كودكانه ام آن طور ایده آل تصورش كرده بودم به نظرم كوچك و بی معنی رسید. بهت زده شده بودم. ساختمان رو به ویرانی بود. در غیبت من، ویلا را فروخته بودند و در حیاطش آپارتمان ساخته بودند و ساختمان اصلی را هم رها كرده بودند تا خراب شود. بعداً چندبار به آنجا سر زدم اما دیگر بهت زدگی گذشته بود و دیدنش چندان تاثیری بر من نگذاشت. در مادرید به كالج رفتم اما بعد، از خانواده ام خواستم مرا به انگلیس بفرستند. سه سال آنجا ماندم و درست وقتی آماده شدم كه وارد دانشگاه شوم و می خواستم در آكسفورد ادبیات بخوانم، ازدواج كردم و همه چیز را رها كردم. ازدواج در مسكو انجام شد، چون آن زمان پدرم در مسكو كار می كرد. مادرم، كه اینقدر زرنگ است كه می تواند در قطب شمال هم بستنی یخی بفروشد، به دیدن صدر كلیسای ارتدوكس رفت تا به او بگوید كه یك جشن عروسی اتحاد كلیسایی می خواهد. از خودم نپرسیدم چطور موفق شد راضی شان كند.

اما به هر حال، ما در یك كلیسای ارتدوكس با رسوم مخلوط ارتدوكس و كاتولیك ازدواج كردیم. از آن به بعد، خودم را وقف همسر خوب بودن و مادر ایده آل بودن كردم. خانواده ام، همه زندگی ام را پر می كرد. وقتی دخترهایم به مدرسه رفتند دچار حالت عجیبی شدم وحشت زده از خودم می پرسیدم: قرار است تا ابد همین طوری باشد؟

نتوانستم تحمل كنم و آخر از همسرم جدا شدم. بیست و پنج سالم بودم. سن خوبی برای شروع به تحصیل بود اما خودم را خیلی پیر احساس می كردم و نمی توانستم. در عوض، در قسمت روابط عمومی یك هتل شروع به كار كردم و به كارم ادامه دادم تا وقتی دختر كوچكم مریض شد. بعد در یك كارگاه ادبی ثبت نام كردم. از بچگی می نوشتم اما وقتی ازدواج كردم آن را رها كردم. در كارگاه، به فكرم رسید كه می توانم نوشتن را به طور جدی دنبال كنم و شروع كردم به نوشتن داستان كودكان و امتحان كردن این داستان ها روی دخترهایم، به لطف آنها می فهمیدم كدام داستان ها به درد می خورند و كدامشان نه.»

كارمن پوساداس حدود بیست كتاب برای كودكان نوشته است كه بین آنها «آقای باد شمال» جایزه وزارت آموزش و پرورش را در سال ۱۹۸۴ به عنوان بهترین كتاب كودك از آن خود كرد.

«فكر می كنم این توضیح خیلی فرویدی باشد، اما پدرم عاشق ادبیات بود. از آن دسته آدم هایی كه یونانی یاد می گیرند تا آثار هومر را بخوانند و روسی یاد می گیرند تا تولستوی را به روسی بخوانند. ادبیات، مثل قلمرو پدرم بود و من یك نوع احساس حقارت در این زمینه می كردم، به خصوص، اینكه هرگز دانشگاه نرفته بودم همه چیز را بدتر می كرد.

شروع كردم به نوشتن داستان كودكان، بعد فیلمنامه، بعد نمایشنامه و فیلم تلویزیونی. اما جرات نمی كردم رمان بنویسم تا اینكه یك ناشر به من پیشنهاد كرد رمانی بنویسم. به او گفتم: همین یك كارم مانده كه پاك آبروی خودم را ببرم. اما او به من گفت كه می توانم رمان را با نام مستعار چاپ كنم. به نظرم رسید ایده بسیار خوبی است برای اینكه خودم را در این حیطه بسنجم و آن را چاپ كردم و از این رمان خیلی استقبال شد. بعد به صرافت افتادم كه اولین رمان خودم را بنویسم؛ «پنج حشره آبی رنگ».

در واقع، وقتی بعد از جدایی به خانه پدری ام برگشتم، همه چیز همان طوری بود كه تركشان كرده بودم. پدر و مادرم آن زمان در لندن زندگی می كردند و من این شهر را عاشقانه دوست داشتم. اما تنها چیزی كه آزارم می داد، فقدان نور بود و دائماً این احساس را داشتم كه شب است. احساس نیاز به سفرهای دائمی داشتم و هر لحظه سوار هواپیما می شدم و به اسپانیا می آمدم تا آفتاب را ببینم. در همان زمان كتاب هایم چاپ می شد اما پدرم هرگز، با وجود اینكه همه كتاب ها را به او می دادم یا برایش پست می كردم حتی یك كلمه راجع بهشان با من حرف نمی زد. تا وقتی كه «پنج حشره آبی رنگ» را برایش فرستادم و او برای اولین بار درباره كتابم برایم نامه ای نوشت. آن نامه را هنوز مثل یك تكه جواهر نگه داشته ام. همین زمان ها بود كه خانه ای در مادرید خریدم و همین جا اقامت كردم.

با ماریانو همسر دومم در لندن آشنا شده بودم و همه چیز به سمت ازدواج پیش می رفت. جالب است كه من، همیشه دلم می خواسته بروم و همیشه با مردهای اسپانیایی - هر جای دنیا كه بوده ام - ازدواج كرده ام. در ازدواج دومم، برعكس اولی مشكلی نیست. ماریانو از آن مردهایی نیست كه لازم باشد همسرشان همه اش كنارشان باشد تا ازشان مراقبت كند.

همیشه مرا آزاد می گذارد تا آن كاری را بكنم كه دلم می خواهد و اگر مجبور باشم مسافرت كنم یا بیرون از خانه شام بخورم ناراحت نمی شود.

كتاب هایم را معمولاً به او تقدیم می كنم چون روز و شب مرا تحمل می كند. به خصوص شب ها... من غیرقابل تحمل هستم. بد می خوابم و هر چیز كوچكی مرا از خواب بیدار می كند. راستش نمی دانم چطور توانسته این همه دیوانگی های من را تحمل كند.» كارمن پوساداس در سال ۱۹۹۷ با كتاب «هیچ چیز آنطور كه به نظر می رسد نیست».

به عنوان نویسنده ای مطرح شناخته شد و در ۱۹۹۸ جایزه پلانتا را با كتاب «بدنامی های كوچك» به دست آورد. این كتاب به بیست و یك زبان ترجمه شد و در چهل كشور در صدر فروش قرار گرفت.در سال ،۲۰۰۲ «تپه زیبا» و در ۲۰۰۳ «خدمتكار خوب» را چاپ كرد. این كتاب نیز به بیست و دو زبان ترجمه شد و در پنجاه كشور هنوز هم تجدید چاپ می شود.در ۲۰۰۴ سایه لیلیت و در آوریل ۲۰۰۶ «بازی بچه ها» از این نویسنده به چاپ رسیده است.

● منشأهای الهامت چه كسانی هستند؟

▪ اول پدرم طبعاً - این را خیلی دیر فهمیدم - در آن دوره خانواده ها یا عشق انگلیس بودند یا عشق فرانسه. پدرم در خانه انگلیسی صحبت می كرد و با روشی ویكتوریایی بار آمده بود و برایش خیلی سخت بود راجع به احساساتش صحبت كند اما برایمان كتاب می خواند. نه بغلمان می كرد نه ما را می بوسید و نه در آغوشمان می گرفت. شیوه او برای برقراری ارتباط كتاب خواندن بود. بعد آدم هایی كه توی آن باغ و خانه كار می كردند. ما در اروگوئه در خانه ای خیلی منزوی زندگی می كردیم. این آدم ها برایم داستان های مرد گرگ نما و چیزهای دیگر را تعریف می كردند.

مادرم یكی دیگر از این منشأها بود. او چون خودش كودكی سختی را پشت سر گذاشته بود، نمی خواست ما هم همین احساس را داشته باشیم. او تصمیم گرفته بود بچگی ما مثل كارتون های والت دیسنی باشد. ما هیچ تماسی با واقعیت نداشتیم. همه چیز به رنگ صورتی و شگفت انگیز بود.

گردآوری و ترجمه: جیران مقدم


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.