سه شنبه, ۲۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 14 May, 2024
شوک
سکوت، سکوتی هولناک، شهری خالی از سکنه، هیچ موجودی دیده نمی شد، همه مرده بودند! ساختمان هایی که روزگاری سر به آسمان می ساییدند اکنون مخروبه ای بیش نبودند. مخروبه هایی عاری از هر گونه موجود زنده!
چشمهایش را باز کرد. عرق سردی بر پیشانی اش نشسته بود، خشنود از اینکه از خواب بیدار شده و متعجب از چیزی که دیده بود، به بیرون از پنجره خیره شد . شهری دید شلوغ با ساختمان هایی سر به فلک کشیده. با صدای مادرش به آشپزخانه رفت و صبحانه خورد، لباس پوشید و به مدرسه رفت. در راه مردم را دید که با چه جنب و جوشی به سمت محل کار خود می رفتند. حس خوشایندی داشت. از اینکه مردم را زنده می دید خوشحال بود و از این لذت می برد. در راه پیرمردی را دید که در گذر از خیابان ناتوان بود و هیچ کس به او کمک نمی کرد. با خود اندیشید که در این ساعت همه می خواهند به سر کار خود بروند، چه کسی وقت دارد تا به این پیرمرد کمک کند؟
بالاخره به مدرسه رسید. سرکلاس درس نشسته بود. همه چیز عادی بود و درس فیزیک مثل همیشه جذاب اما سخت بود. ناگهان صدایی همه را به سکوت واداشت، سکوتی هولناک و مرگبار.
بار دیگر صدا همه را به خود آورد. صدا، صدای شلیک گلوله از کتابخانه بود. صدایی که در راهرو، در کلاس و در ذهن بچه ها می پیچید. ناگهان ذهنش از وحشت زدگی بیرون آمد و ذهنش دیوانه وار شروع به کار کردن کرد: «نکند یکی از دوستانم مورد اصابت گلوله قرارگرفته باشد... نکنه یکی از معلمان کشته شده باشد.»
داشت دیوانه می شد، سریع به سمت کتابخانه به راه افتاد. صدای جیغ بچه ها با صدای آژیر پلیس و آمبولانس ترکیب شده بود. از پنجره راهرو چشمش به خودو پلیس افتاد که چند مأمور پلیس با اسلحه به طرف کتابخانه نشانه رفته بودند. خود را آهسته به پشت درب کتابخانه رساند. با احتیاط از شیشه درب، داخل کتابخانه رادید؛ ۶نفر از بچه ها به زمین افتاده بودند. چشمش به یکی از بچه ها که اسلحه داشت افتاد، در نهایت ناباوری و بهت زدگی اطرافیان اسلحه را به سمت خود گرفت و شلیک کرد...
انگار زمان متوقف شد. انگار سالها طول کشید تا جسم بی جان گروگان گیر بر زمین بیافتد. ذهنش بی اختیار او را یاد چند وقت پیش انداخت که مردی در خیابان با اسلحه مردم را نشانه گرفت و ۷نفر را کشت. پیش تر از این جور اتفاق ها افتاده بود.
در افکار خود غوطه ور بود... به این فکر می کرد که چقدر احمق بوده است که فکر می کرده که مردمی که برای پول در کار بودند، زنده اند.
او فکر می کرد در شهر زندگانست اما حالا می توانست احساس کند که خوابش تعبیری واقعی از این شهر مرده است.
خلائی در وجودش احساس می کرد، خلائی که رفته رفته بزرگتر می شد و تمام وجود او را خالی می کرد. به دنبال هدفی برای زندگی می گشت، چیزی که او را به زندگی تشویق کند.
با خود می اندیشید: به راستی چه چیزی ما را هدایت می کند؟ به راستی چه چیز هدفی برای آنان می سازد؟ به راستی چه چیز به زندگی معنا می بخشد؟ سرش پر بود از علامت سؤال. ذهنش را به هم می زد تا چیزی پیدا کند. عنصری که بتواند زندگی بشر غربی را عوض کند.
به راستی این کدام عنصر است؟
محمدجواد رحمانی تهران
ویراستار: مهدی رأفت
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
آمریکا رهبر انقلاب یمن شورای نگهبان مجلس مجلس شورای اسلامی صادق زیباکلام دولت سیزدهم مجلس دوازدهم انتخابات مجلس انتخابات انتخابات مجلس دوازدهم
هواشناسی تهران بارش باران شهرداری تهران قوه قضاییه پلیس قتل سازمان هواشناسی سلامت زلزله وزارت بهداشت حوادث
خودرو سایپا مسکن قیمت دلار قیمت طلا قیمت خودرو بازار خودرو بانک مرکزی بورس گاز حقوق بازنشستگان دلار
نمایشگاه کتاب کتاب نمایشگاه کتاب تهران نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران دفاع مقدس حج سینمای ایران تلویزیون تئاتر رضا عطاران سریال سینما
وزارت علوم دانشگاه تهران
اسرائیل رژیم صهیونیستی غزه فلسطین جنگ غزه حماس روسیه افغانستان طوفان الاقصی نوار غزه اوکراین ترکیه
استقلال فوتبال فولاد خوزستان پرسپولیس مهدی طارمی لیگ برتر رئال مادرید فولاد بازی لیگ برتر ایران لیگ برتر فوتبال ایران باشگاه استقلال
هوش مصنوعی فناوری شفق قطبی تبلیغات نوآوری ایلان ماسک ناسا اپل
کودک رژیم غذایی سلامت روان خواب واکسن شیر تجهیزات پزشکی فشار خون افسردگی