چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا

برف بارید و من روسفید شدم


برف بارید و من روسفید شدم

غزلم به بیت نمی نشیند پر است از تال های آشفته من می رسم وقتی تو نشسته ای محیط را رنگ می زنی از رنگ از رنج از رمل می روید ازین رنگ بر چلوارهای دراز, ساقه

● نوشتاری بر نمایش «زخمه بر رمل» نوشته و كارگردانی «آتیلا پسیانی»

راه می بندد لترمه های خون. سنگ مجروح، سرخ می شود از شیرازه جمعیت كه می پاشد از هم. كدام خونخوارتریم. من آویزانم به برگ رزان و تو آویخته ای در چشمه نوش رگی كه از كنار گردنی می گذرد. می خواهم غزلی بنویسم. مطلعش همه مسلمانی، جاودانی. قلمم همین كه به ساغر می رسد، رموك ورجه می زند. در میدان دو سو فرض كن.

مقابل هم و كسی كه در میان، خنده را می بوسد. دو كس در این دو سو در حاشیه. هر كه را می بینی بگو بیرون این میدان تماشا كند. همه چیز این سردار بی چیز را. میدان تنگ می شود. حاشیه با متن یكی. ما هم درمیانیم و كسی در میانمان نمی گیرد. یك سوی این دو سمت منمم. دوست یك سو تویی و باز هم. آنكه در میان است سرآمد آمده و رفتگان، آهوی بخت این میدان. كسی برای خودش شكل این غزل را می نویسد. كسی برای خودش شكل غزل را می نویسد. با دو صندلی در دو سوی این هشت ضلع. یادمان باشد كه ضیافت است. شاد خواریمان همه گرد. همه شن پر خون اما. كدر از فاجعه. شفاف نیست نیت نقاش.

غزلم به بیت نمی نشیند. پر است از تال های آشفته. من می رسم وقتی تو نشسته ای. محیط را رنگ می زنی از رنگ. از رنج. از رمل. می روید ازین رنگ بر چلوارهای دراز، ساقه. می رقصد ازین رنج بر قامت كف، دف. می كوبد انگار بر قرص خورشید، تشنه با له لهی سیر. ازین رمل می خندد به صورت با زخمه، نقاش. و تو نقش خنده می زنی در این برهوت تنگ.

در این هذیان خاموش باد سفید و صدادار از لوله ای به قاعده خفگی فضا را انباشته می كند. حالا خود ببین و خنجر و خرناسه گراز. حالا زره ببین و زیور نازیبنده ای كه حضورش را ندید می گیرد نقاش. حالا كمان ببین و تیر و توری در مقابل ابروی خمانده غزل كه سپر می شود پیش همه پیكان ها. نقاش تمام كرد صورت ما را.

همه آماده ایم برای عرضه سر زلفی كه گره بزنند فرصت است برای گفتن اینكه اینجا كسی است پنهان. قحط پریشانی شده. منم و تو انگار. میدان را خاك بگیرد. گرفت. میدان گشاد شود، شد، میدان نه، اصلا بگو صحرا. تپه ماهورها هم تفت، هم پرگیسو از انبوه خس. سینه آباد صحرا را باد به آغوش بگیرد و بمیرد. قرص آفتاب پایین تر از همه وقت كوره ای شود در تنوره بی باد دشت پرخاشاك. بهار را راه ندهید. اینجا را زمستان كنید. اما طبعش گرما را بگویید كه باش. همه را پشت شیشه ها بنشانید در چهار مربع خالی در چهار سو. مات ببینند و خش دار آنچه را می بینند.

اسم من راوی، در این مساحت تازه خو گرفته به ماهشت برش هندسی چون سطحی برآمده از كف. بعد از این، نیزه را هم ببین، نهال خشمگین. كه حول خود می غرد و مرگ باد مرده در دل صحرا را بر هم می زند. آیینه ای در پیش رو از قدر شیفتگی مرمرین و كوزه ها را ببین كه جام جهان بین می شود. و ریزه سنگ ها را ببین كه محض گل روی نقاش از جلجتا تا اینجا را دویده اند. بعدها سراغشان را در كرانادا می گیریم. این سطح هشت پر چون آفتاب همه را در خود داخل می كند.

تو هر كدام را كه خواستی بردار. راهی است به نشانه از همان صحرای بی فراموشی، خواب ببین زنی را كه وجودش در خاك آب است. سفالین كاسه اش آتش.جامه اش باد. می آویزد در نسیم وحشی و می پرد بی فاصله. هر چیز كه تو را یاد آن چیز بیندازد محض تماشا در این موزه نقاش، شعرش می كند و وادارت می كند تا یك قیام ببینی.

قیام سرو و آتش و قیام رود و باد و قیام خون و عظم رمیم. و من راوی نقاشم و نقاش كه قامت سرو را بلندی می خواهد و بلندی كه آتش را سبز به خال می گذارد و خال كه باد را با خود می برد به خیال و باد كه خون را می شوید و خون كه خاك را اعتبار می دهد و خاك كه تشنه است و دست لبانش تكیده تا سر انگشتان راه بر آسمان گرفته سینه خاك می شكافد تا آب بگذرد. تا آب رود شود و باز بگذرد. تا رود فرات شود و بایستد. و این رود كه حاصل جمع تن من است با تو، اوست. من رود راوی ام كه فرات از سرم می گذرد و من تشنه ترم.

روان تو نمی ساید از وجود فرات؟ نقاشی زنی را می كشد در باد. نقاشی زنی را سیاه قلم می كشد. نشسته بر لبه طاقت. حرف زنی است شیرزن. یا شاید زنی شاهد. یا التماسی برای دیده شدن. نقاش مردی را تذهیب می كند پرهیب صولتش غدار.

در خیال و خواب رود، عكسش تا ابد تكرار. نقاش ظریفی را تصویر می كند موزون با پنج انگشت خالی از مشت رو به سوی هر كجا كه بالاست. باد خاكستری شد در بوم و زمین سفید، خیمه ها افراشته می شود و افراشته ها عاجگون. سرخ و سبز به خاك در نیزه ها سربلند می كنند. می وزند در روبه رو. قرمز دشمن است و سبز او كه نخست در میان بود و می گفت كومیان اندر این میان كه منم. اسب را یادم رفت.

غزال یادم آمد، غزال از سر سطر می رود به سوی سفیدهای بی كاغذ نقاش می خواهد كه برای خودش شعری بخواند. دستور نقاش را نقاش رعایت می كند. پیش آن كه كسی بگویدش كه بگو. پیش از آنكه به نقاش بگویند ساقی.

و پیش از آنكه شعر را غزل سلطانی كند. شعر نقاش وقتی در چنگ باربد زخمه می خورد، همه بیت الغزل معرفت می شود. تازه تر از این بر هر آینه كه هم خود را می بینی درش و هم او را كسی جرعه ای خون می چكاند كه ببین و كسی گلاب از گلابدان می پراكند. كه مشام خلوت كنی به خوشی.

من رویایی می شوم. می شوم عنقا. رسوایی به تار می كشم. من كه راوی ام می فرمایم تا تن خاكی خون را در تناكح شرم تا ابد پست بدارند و تو را خلعت بدهند كه گفتی كه ما با چاكران خاكبوس گدای سلطانیم. یعنی كه می خواهم سیب لبنان و كنیزك مصری و خرما خرك موصلی ببرم بدهم جای مزد و منت این جرثومه های چیره دست.

تو هر چه دیدی عاشقانه بود. دشنام ها در لب شیرین دعا شد همه. وضع طاقت بود و تواصعوابالحق. وصف تاب طره ها بود و گرداب قامت تواصعوا بالصبر. زنی خمیده رها می شود از هول امتحان ازلی. سینه اش بادا بسوزد آتشكده فارس و دست لبانش ببوسد چشمه نوش گردنی از میان چاكیده را نرم. و بر این صحرا ببارد باران و بگذرد سال ها و به همین منوال ها. و بمیرند تمام تماشاكشان این پرده. ناله كنند تمام اسب ها.

آنگاه بیفتند خرماها از نخل از شرم و پا بكوبند به رقص رجال های رجاله. پرفورمنس نقاش درون پرده در خمی كه از سرانگشت بر تار می كشد. معنا را در قاعده ای مرتب و باادب به یادگار می گذارد و اصلا در تعویقش نمی كوشد. تو می بینی آنچه را كه می كشد بر بوم چشم هات. به مجلسی می نشاندت همه اسباب، بساط طرب. شعرم را می دهم مطرب ترانه كند. مطربی ساز ساز كه به ارغوان آسمان مژده نصرت را فرصت می فرستد

. كار نقاش تمام است. نقشت. بی نقص كه خطی كشیدی از رخ یار. هم طرح بود و هم غزل. نوش جانم آنچه را كه فهمیدم و كشاله هام بی تالم؛ از زمانی را كه یله شدم در این سوی شیشه ها برای دیدن كباب دل بر شراره شوق. نقاش باشی. دمت گرم. خسته نباشی.

كبری كریمی شمس



همچنین مشاهده کنید