سه شنبه, ۹ بهمن, ۱۴۰۳ / 28 January, 2025
مجله ویستا

مأموریت


مأموریت

زن از خم کوچه که ‌گذشت، پیرزنی را دید که سرش را از میان لنگه در بیرون آورده بود.
چند هفته‌ای بود که پیرزن تنها به این محله آمده بود و در زیرزمین خانه‌ای قدیمی ساکن شده بود. زن جلو …

زن از خم کوچه که ‌گذشت، پیرزنی را دید که سرش را از میان لنگه در بیرون آورده بود.

چند هفته‌ای بود که پیرزن تنها به این محله آمده بود و در زیرزمین خانه‌ای قدیمی ساکن شده بود. زن جلو رفت. پیرزن به‌سختی جواب سلامش را داد. زن با دلواپسی از پیرزن دور شد. بچه‌اش بیمار، همسرش در سفر و فرزند دیگرش را باید به مدرسه می‌برد.

زن در گرفتاری‌های زندگی پیرزن را از یاد برد، ظهر وقتی کنار سفره نشست و قاشق‌های سوپ را در دهان کودکش گذاشت و لبخندی پرمهر نثار کودکش که خسته از بازی‌های کودکانه و مشق‌های مدرسه بود، کرد، یکباره نگاه پیرزن را به یاد آورد.

زن با عجله از جا بلند شد، کاسه‌ای را از سوپ پر کرد، تکه‌ نانی تازه کنار آن در سینی گذاشت و به طرف خانه پیرزن راه افتاد.

در خانه قدیمی تا نیمه باز بود، زن وارد شد، پیرزن پتوی کهنه‌ای را روی خود انداخته بود و روی گلیمی قدیمی به خواب رفته بود.

زن سینی را کنار او گذاشت،‌ کتری خالی را پر از آب کرد و روی چراغ گذاشت. پیرزن وقتی فنجان چای را در دست گرفت، با خودش فکر کرد این زن فرشته‌ای است که برای نجات جان او، مأموریت داشته است.