سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا

از چاله به چاه


از چاله به چاه

همان اول صحبت می خواهد مطمئن بشود که اسمش را نمی نویسم توی مجله

از سری داستان‌های ترک اعتیاد

همان اول صحبت می‌خواهد مطمئن بشود که اسمش را نمی‌نویسم توی مجله.

- خب بالاخره خیلی از دوستا و آشناها مجله شما رو می‌گیرن، دوست ندارم... یعنی یه جوریه دیگه، می‌دونید چی میگم!

سی و یکی - دو ساله می‌زند، موهای سرش بخصوص شقیقه‌هایش جوگندمی است، پلیور قهوه‌ای رنگی تنش کرده است و عادت دارد وقتی حرف می‌زند دست‌هایش را توی هوا مدام تکان ‌دهد و می‌گوید:

- خیلی زود ازدواج کردم، خدمتم که تموم شد و برگشتم خونه مادرم گفت دیگه وقتشه زن بگیری! دروغ چرا! خوشم اومد! این شد که با دختر خاله‌ام ازدواج کردم، دو سال اول تو طبقه بالای خونه بابام زندگی کردم، راستش رو بخواهید اصلا زندگی به این شکلی که امروز درکش می‌کنم برام معنا نداشت، می‌رفتم مغازه پیش بابام، یه میوه‌فروشی خوب داشتیم، بزرگ، دونبش، کارش آسون نبود، یعنی باید از اول صبح که بار میارن واستی سرپا تا آخر شب که آشغال میوه‌ها هم مشتری خودش رو پیدا می‌کنه، شب می‌رسیدم خونه یه شامی می‌خوردم و می‌خوابیدم تا دوباره روز از نو روزی از نو! زنم مثل خودم سن و سالی نداشت، یعنی من ۲۱ سالم بود که ازدواج کردم اون ۱۸ سالش، ولی خب یواش یواش آدما چشم و گوششون باز می‌شه، دو سال از ازدواج ما می‌گذشت که داداش کوچک‌ترم هم زن گرفت، مادرم که همیشه حرفای بابام رو می‌رسوند گفت، که دیگه وقتشه من برم یه خونه‌ای جایی واسه خودم پیدا کنم تا داداشم و زنش بیان جای ما تو طبقه دوم بشینن!

خب دروغ چرا، زور داره حتی اگه داداشت باشه! تا اون وقت هر چی در می‌آوردیم شراکتی بود با بابا، حالا باید می‌رفتم یه جایی اجاره می‌کردم، این کار رو کردیم و خرج سوا شد، دیدم چیزی دستگیرم نمیشه، زنم هم یواش یواش صداش در اومد که چرا بابات ما رو بیرون کرد، تو عمرت رو تو مغازه گذاشتی و عوضش داداشت صبح تیپ می‌زد می‌رفت دانشگاه و از خرجی ما استفاده می‌‌کرد و از این حرفا دیگه! اولش خیلی گوش نمی‌دادم به این حرفا ولی خب آدمیه دیگه، اونقد گفت و گفت و گفت که همه‌اش حس می‌کردم حق با اونه، یکی دو باری غیرمستقیم به بابا جریان رو گفتم که اگه میشه سوا شیم، بابام هم قبول کرد، پول دو دنگ از مغازه رو داد، رفتم یه جای دیگه اجاره کردم و میوه‌فروشی زدم، حالا دست تنها بودم، زورم هم نمی‌رسید شاگرد بگیرم، خیلی کارم سخت شده بود، خیلی چیزا عوض شد ولی غرغرهای زنم عوض نشد! هر روز یه بهانه می‌آورد، امروز زود رفتی، چرا دیر اومدی؟ این هم شد کار که یه روز تعطیل نداری؟ داداشت رو نگاه کن مهندس شده، به زنش که پنجم ابتدایی نداره هم می‌گن خانم مهندس! اونوقت من چی؟ هر کی می‌پرسه شوهرت چیکاره اس روم نمیشه بهش بگم! یه جوری حرف می‌زد انگار جیب بر بودم و خودم خبر نداشتم!

دست می‌کند توی جیبش و آدامس در می‌آورد و می‌گوید:

- الان چند وقته تمرین می‌کنم به جای سیگار آدامس بجوم، مثل اون مربی فوتباله! اسمش کیه؟ آها! فرگوسن!

دوباره حرف‌هایش را از سر می‌گیرد:

- آدم می‌تونه حرف باباش رو شریکش رو، فامیلش رو یه جوری رد کنه اما امان از وقتی که زن و شوهر بشن خوره روح هم، دیگه نمیشه تحمل کرد، یعنی من که می‌رسیدم خونه به جای این‌که زنم یه خسته نباشید بگه فوری یه چیزی می‌گفت که می‌ریختم به هم! سردرد گرفته بودم، بعضی وقتا شدید می‌شد، یه دوستی داشتم سیگار پشت سیگار دود می‌کرد، گفت احمد!

درمون سردرد دعوای زن و شوهری سیگاره! تو یه بار بعد از دعواتون یه سیگار دود کن، ببین چطور غم و غصه‌ات دود می‌شه می‌ره هوا! تو دلم گفتم همین یکی رو کم دارم! ولی همون شد! یه شب خیلی شدید بحثمون شد، بارون می‌بارید، از خونه زدم بیرون، گفتم یه خورده راه برم، زدم تو خیابون، کلی راه رفتم ولی افاقه نکرد شقیقه‌هام داشت از درد می‌ترکید، یه سیگار فروش دیدم کز کرده بود زیر طاق یکی از این مغازه‌ها، یاد حرف قاسم افتادم، ازش دو نخ گرفتم، خودش هم روشن کرد، حالا نمی‌خوام بدآموزی بشه و این حرفا، اما سیگار رو که کشیدم حس کردم آروم شدم، این جرقه‌اش بود، از اون روز به بعد شروع شد، اول روزی دو نخ، بعد شد هفته‌ای یه پاکت، سر سه ماه دیگه روزی یه پاکت تموم می‌کردم، سیگارام تندتند تموم می‌شد اما دعواهامون نه! دیگه اصلا خوشم نمی‌اومد برم خونه، کلی دوست مجرد داشتم، هم‌سن بودیم ولی اونا مجرد بودن، پیش هم می‌رفتیم، یعنی من بیشتر خونه اونا می‌رفتم، همه جوره دوست داشتم، از دانشجوهایی که خونه دانشجویی داشتن تا بعضی از راننده‌هایی که بار می‌بردن و بار می‌آوردن واسم، بعد از هشت ماه سیگار دود کردن، یه شب دور همی تریاک کشیدم، خوشم اومد، به قول قاسم انگار استعداد خلاف داشتم! بهم می‌گفت ببین!

از خودت فرار نکن، ژن خلاف تو وجودته! دیگه تریاک آرومم می‌کرد، مصرفم هم روز به روز بیشتر می‌شد و طبیعتا از دخل و خرج خونه کم می‌ذاشتم، تا زنم اعتراض می‌کرد نطقش رو کور می‌کردم که «همینه که هست! می‌‌خوای بخواه نمی‌خوای برو خونه بابات!» بعد از چهار سال زندگی مشترک هنوز مثل بچه‌ها بودیم، یعنی زنم خیلی تو خیالای بچگی بود، هرکی هر چی می‌گفت زود باورش می‌شد، هر چی می‌دید زود دلش می‌خواست، هر مهمونی می‌رفت یه لیست خرید برمی‌داشت می‌آورد خونه که من لباس می‌خوام مثل زری و النگو مثل پری و کفش مثل فخری و این چیزا، من کارم به جایی رسیده بود که به زور اجاره مغازه رو می‌دادم، یا خمار بودم یا نشئه، حال و روزم تا وقتی که تریاک بود بد نبود اما وای از وقتی که هروئین رفت توی جلدم!

بدترکیب آدم رو خمیر می‌کنه، وقتی که دیر می‌شد، می‌ریختم به هم، یه شب تو خونه باز زنم گفت، «واسه عروسی داداشم باید یه کادوئی بدیم که چشم همه در بیاد!» گفتم ندارم! حرفمون شد، دست روش بلند کردم، فهمیده بود تریاک می‌کشم همین رو آتو کرد رفت خونه باباش و دو هفته بعد گفت طلاق بگیریم، تو بد وضعی بودم، گفتم، بذار اینو از سر خودم باز کنم راحت شم از شر غرغرهاش، طلاق گرفتیم، رابطه خانواده‌ها ریخت به هم اما واسه من هیچ‌چیز مهم نبود، همین که مواد می‌رسید کفایت می‌کرد. چی بگم دیگه! تا پارسال که دیگه نتونستم اجاره مغازه رو بدم و نشستم به خاک سیاه آدم معتاد باشه، کار و بار نداشته باشه، زن و زندگیش رو باخته باشه، می‌دونید یعنی چی؟ نه! نمی دونید! اینا تو کتاب و مجله نیست، خدا نکنه کسی تجربه کنه!

- خب چی شد تصمیم گرفتید ترک کنید؟

سرش را می‌خاراند و می‌گوید:

- وقتی معتاد می‌شی، می‌خوری به پیسی، مثل کرمی که توی لجن باشه می‌دونی لجنه، می‌دونی بیرون از لجن زندگیه، لذته، خوشبختیه، اما دلت نمیاد لجنت رو ول کنی! نمی خواستم ترک کنم ولی دیگه آه توی بساط نداشتم، حتی بابام هم آقم کرده بود و رام نمیداد تو خونه‌اش سعید برادرم که گفتم بهتون، شد واسطه خیر، پیش بابا وساطتم رو کرد، حرفش برو داشت، رفتم ترک کنم، سعیدمون گفت مرد باش تا پشتت باشم، روم رو پیش حاجی سیاه نکن! ترک هروئین آسون نیست، یعنی سختی‌اش اولشه، همون هفته اول بتونی واستی جلوش، ازش رد می‌کنی، ولی مرد می‌خواد اون یه هفته رو رد کنه، تو اون مدت آبریزش بینی داری، عطسه می‌کنی حالت تهوع و بیقراری میاد سراغت، مو‌های بدنت راست می‌شه، اما همون هفته اول تا ده روزه، هیچکی از ترک هروئین نمی‌میره الان هم دارو استفاده می‌کنم که اون تشنگی کمبود هروئین رو کم می‌کنه، خدا رو شکر الان خیلی خوبم، هنوز مواظب خودم هستم، هنوز می‌ترسم، دوباره برگشتم پیش بابام یعنی برگشتم به نقطه اول، دیوونگی من این بود که واسه فرار از چاله افتادم تو چاه! به جای این‌که بشینم با زنم مشکلمو حل کنم همه چیز رو انداختم گردن اون، پناه بردم به سیگار، بعد چاله تریاک آخرش هم چاه هروئین...

باران محمدی



همچنین مشاهده کنید