یکشنبه, ۳۱ تیر, ۱۴۰۳ / 21 July, 2024
مجله ویستا

روزگار غریبی است، نازنین!


روزگار غریبی است، نازنین!

بی‌خوابی به سرم زده. حوالی ۴ صبح است. تلویزیون را روشن می‌کنم. راز بقا نشان می‌دهد. مستندی درباره جنگل‌های آمازون. میمون‌ها از این شاخه به آن شاخه می‌پرند....

بی‌خوابی به سرم زده. حوالی ۴ صبح است. تلویزیون را روشن می‌کنم. راز بقا نشان می‌دهد. مستندی درباره جنگل‌های آمازون. میمون‌ها از این شاخه به آن شاخه می‌پرند.

گرازهای پوزه‌دراز در برکه‌ای گل‌آلود آب‌تنی می‌کنند. مورچه‌ها نعش عنکبوتی را به دوش می‌کشند. درختان سر به فلک کشیده‌اند. برگ‌ها در باد می‌رقصند. صدای راوی روی تصویر می‌آید: «گیاهان این جنگل سال‌های سال خوراک جانوران بودند. آنها هیچ وسیله‌ای برای دفاع از خود نداشتند و به همین دلیل، خورده می‌شدند...» و این قانون جنگل است. بکش تا کشته نشوی! گیاهان جنگل آمازون طبق همین قانون، سمی شدند. سمی شدند تا زنده بمانند، تا نابود نشوند. اما جانواران کم‌کم فهمیدند که اگر بعد از بلعیدن این گیاهان سمی، خاک رس بخورند؛ سم گیاهان خنثی می‌شود و آنها را از پا نمی‌اندازد. روی تصویری از هجوم پرندگان به خاک رسی که باران، آن را گل‌آلود کرده، صدای راوی می‌گوید: «حالا گیاهان این جنگل برای زنده ماندن باید به فکر چاره دیگری باشند...»

یاد «دربند» می‌افتم؛ فیلمی تلخ، خوب و خوش‌ساخت که هنوز روی پرده سینماست. نازنین، دختر صاف و ساده‌ای است که پزشکی تهران قبول می‌شود و به شهر می‌آید تا بی‌شیله‌پیله کار کند و درس بخواند اما کم‌کم می‌فهمد بی‌شیله‌پیله بودن برایش هزینه دارد. کم‌کم می‌فهمد ساده بودن سخت است و باید بهایش را بپردازد. نازنین بهایش را می‌پردازد و نازنین می‌ماند... و نازنین بودن آسان نیست؛ خاصه در این روزگار غریب.