یکشنبه, ۲۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 12 May, 2024
مجله ویستا

یک هفته 7 چهره ورزشکاران شورای شهر و ایثارِ آتش نشان ها


یک هفته 7 چهره ورزشکاران شورای شهر و ایثارِ آتش نشان ها

حادثه پلاسکو اگر با تجهیزات و تصمیمات مناسب تری همراه می شد, شاید حالا کمتر حسی از تلف شدگی آتش نشانان داشتیم ما آن ها را مستحق این شکل از مرگ نمی دانیم چون حس می کنیم, تلف شده اند به پای خیلی چیزها

چهره های این هفته تحت تاثیر موج خبری «پلاسکو» قرار گرفت؛ «عادل، ساعی و آتش نشانان» ناگزیر بودیم. این هفته هم مثل هفته قبل چهره ی منهای یک داریم، چهره هایی که در یک خط و در فرم توئیت، تحلیل می شوند.

کودک دوساله یا (چپ و راست هفته)

وقتی نهادهای امنیت دهنده یک جامعه نظیر بیمارستان مختل می شوند، سلامت روانی تحدید می شود.

عادل فردوسی پور یا (منتقد هفته)

عادل فردوسی پور به خاطر اظهار نظر راجع به مقصران حادثه پلاسکو از مدیران ارشد صدا و سیما تذکر گرفته. برنامه 90 خاص ترین برنامه سازمان عریض و طویل صدا و سیماست. خاص به خاطر حیات پایدار و عمر طولانی اش. 90 به رغم همه ی فرازو نشیب ها، سال هاست که عمر کرده و همیشه هم پر مخاطب بوده.

سوژه ی فوتبال ذاتا جذاب و پر مخاطب است و اجرای عادل و شکل برنامه اش هم مزید بر علت شده. خلاصه این که 90 حالا با این درجه از تاثیر گذاری دیگر صرفا یک برنامه فوتبالی نیست. همان طور که عادل فردوسی پور هم صرفا یک مجری و گزارشگر ورزشی نیست.

عرف برنامه هایی این چنینی در کل تلویزیون های دنیا همین گونه است؛ مجریانی که پس از مدتی محبوبیتی به دست می آورند و شخصیتی فراتر از برنامه پیدا می کنند و یا برنامه هایی که به درجه ای از تاثیر گذاری می رسند و در موضوعاتی خارج از قالب برنامه ورود می کنند.

این آسمان و ریسمان ها یعنی این که ورود 90 و عادل فردوسی پور به بحث پلاسکو اتفاقا نشانه ای از مسئولیت شناسی و همگام بودن با مردم است، کما این که اگر قرار بر این بود برنامه ی متفاوتی مثل 90 در دوشنبه پس از حادثه، صرفا به تحلیل و مرور حوادث فوتبالی بپردازد، به بی اعتنایی تعبیر می شد و اصلا محبوبیت اش زیر سئوال می رفت. این نبضی که امثال عادل از جامعه می گیرند آن ها را در صدر قرار می دهد.

غرض این که با تذکراتی این مدلی گمان فضایی بسته و تک ساحتی از صدا و سیما به ذهن مخاطب خطور می کند و آن گاه دیگرانی وارد فضای نقد و اظهار نظر می شوند که از اساس بیگانه اند، شاید برخی اوقات بهتر است به خودی های چون فردوسی پور بیشتر اطمینان کنیم.

هادی ساعی یا (هزینه ساز هفته)

در پی حادثه «پلاسکو» رفتار مدیریتی شهرداری چی ها و شورای شهری ها زیر ذره بین مردم و رسانه ها قرار گرفت و حضور پرتعداد ورزشکاران و افراد بی ربط با مدیریت شهری در ترکیب شورای شهر تهران موجب انتقاد وسیع مردم شد. هنرمندان هم جسته و گریخته نسبت به انتخاب و حضور چنین افرادی در شورای شهر لب به انتقاد گشودند و در مقابل عباس جدیدی و هادی ساعی که چند باری هم پیش از این نشان داده بودند به حضور رسانه ای بی علاقه نیستند، اعلام موضع کردند و از حضورشان در موقعیت مدیریتی دفاع کردند. اما آیا انتخاب افرادی با پیشینه هنری و ورزشی انتخابی غیرعقلانی است؟ چرا ما به چنین انتخاب هایی دست می زنیم؟

در کلیت ماجرا چنین انتخاب هایی غیرعقلانی است، مگر این که با مواردی استثنایی مثل «آرنولد» در امریکا مواجه باشیم که آن هم با قرار گرفتن در ساختار احزاب توجیه پیدا می کند. اما در اینجا که ساختارهای حزبی خیلی توان و قوت ندارند و از کارهای پیش پا افتاده هم عاجزند چه رسد به جذب و پرورش نیروهای حوزه هایی دیگر مثل: ورزشکاران و هنرمندان. آن ها محبوبیت و شهرت دارند و موارد خوبی برای سرمایه گذاری سیاسی هستند اما در صورتی که تا اندازه ای در ساختار رفتارهای مدیریتی و سیاسی و حزبی قرار بگیرند، نه مثل مواردی همچون: مختاباد و جدیدی.

یک هفته 7 چهره؛ از آتش نشان ها تا هادی ساعی

این ها صرفا افراد مشهوری هستند که به واسطه کارنامه درخشان قبلی محبوبیت دارند، پس انتخاب آن ها در چنین فضایی و در ایرانِ ما عقلانی نیست و تن مدیریت شهری را ضعیف تر از پیش می کند. ساده ترین حالتش این که آن ها برای لابی ها و بازی های سیاسی هم آمادگی حداقلی ندارند، طعمه ی خوبی برای مواضع سیال و ناپایدار سیاسی اند و به همین نسبت فضای شورای شهر را به معنای منفی غیرقابل پیش بینی می کنند.

اما چرا مردم دست به انتخاب غیرعقلانی می زنند؟ به نظر می رسد رفتارهای انتخاباتی این چنینی اتفاقا برخلاف ظاهری که دارد خیلی هم خام و نا آگاهانه نیست. این ها واکنش جمعی است نسبت به یک روند غلط. شورای شهر نهادی است که قرار بوده بر رفتارهای شهرداری و مدیریت شهری نظارت داشته باشد و حتی قدرت انتخاب شهردار را هم دارد چنین اختیاراتی به نمایندگی از مردم به افرادی تفویض می شود که بی نهایت مهم و حائز اهمیت است، اما این نهاد برحسب اهمیت موقعیت شهردار در یک کلانشهر استراتژیک می شود و تحت تاثیر معادلات سیاسی قرار می گیرد. همین تاثیرگذاری سیاسی ها بر رفتار شورای شهر، آن را از کارکرد اولیه دور می کند و آن وجه نمایندگی مردم را تضعیف می کند.

مردم به مرور متوجه چنین نقصی در سیستم می شوند (شورای تهران از همان دوره اول سیاست زده شد، دوره ای که اصلاح طلبان با رفتارهای افراطی شورای شهر را به یک نهاد سیاسی و حزبی تبدیل کردند) پس ناخودآگاه اما آگاهانه نسبت در انتخابات شورای شهر رفتاری کاریکاتوری اتخاذ می کنند و کاریکاتوروار انتخاب می کنند . آن ها بخت خویش را در چپ و راست آزموده اند اما تصمیم می گیرند پس از چند دوره صرفا ویترینی از افراد محبوب و مشهور بچینند.

تجربه گرایی فعل ثابت انتخاب های مردم در هر دوره می شود و این نشان از بی ثباتی و ته نشین نشدن رفتارهای دموکراتیک در میان عامه مردم است. آن ها هر بار چیز جدیدی را تجربه می کنند که هزینه ساز هم هست. رفتارهایی در هم و اغراق شده در فصل انتخابات «جدیدی» یا «ساعی» را عضوی از شورای شهر می کند. این داستان تا زمانی که حافظه ی سیاسی و تجربه اندوزی بخشی از رفتاهای مردم نشود، ادامه خواهد داشت. ساعی و جدیدی محصولات موقعیت نا متعادلی هستند. پس مواضع آن ها لزوما نمی تواند پذیرفته شده باشد. این ها معلول است و علت را دریابید.

آتش نشانان یا (سوختیم هفته)

در تمام جوامعی که روند ها معیوب است، نقش افراد پر رنگ تر از نهاد ها می شود، چون نهاد سازی به درستی انجام نشده و سیستم همیشه اتکای بیش از اندازه به افراد دارد. آتش نشانان در چنین اوضاعی در جایی مثل ایران بیش از اندازه تکیه گاه نا کارآمدی های مدیریتی می شوند. شغل آن ها در ذات خودش آمیخته با خطر است. وقوع حوادثی که ذاتا دلخراش است برای آنان دور از ذهن نیست، در هر جای دنیا که باشند. اما چیزی که بیشتر دل ها را می سوزاند، اتفاقاتی است که می توانست نیفتد.

حادثه «پلاسکو» اگر با تجهیزات و تصمیمات مناسب تری همراه می شد، شاید حالا کمتر حسی از تلف شدگی آتش نشانان داشتیم. ما آن ها را مستحق این شکل از مرگ نمی دانیم چون حس می کنیم، تلف شده اند به پای خیلی چیزها.

این افسوس همگانی حس مشترکی است که نزدیک به همه ی ما به نظر می رسد و همه ی ما را به نوعی تهدید می کند (عدم وجود امنیت روانی) این که حس می کنیم سیستم معیوب هر کدام از ما را به نوعی تلف کرده. اصلا شاید غبطه بخوریم به آن آتش نشان هایی که حداقل در شکل مرگ جاویدان وبه یاد ماندنی شدند.

این وصف حال ما و آتش نشان ها و موقعیتی است که همدردی می آفریند. اما از جایی به بعد این همدردی ها شکل کالایی و مصرفی می گیرد و ابزاری می شود برای کسب هویت اجتماعی (مجازی) اینجای ماجرای کمی دردناک تر است.

ما چه کردیم؟ ما کاش هیچ! ما کاش برخی اوقات فقط نگاه! در حادثه «پلاسکو» ماهیت دراماتیک جریان آتش سوزی و فروریزی ساختمان و فوج فوج خبرهای ضد و نقیض حوالی ماجرا مردم را به عرصه های مجازی کشاند و کیست که نداند این روزها تلگرام و اینستاگرام کم از خیابان های شهر ندارد. همه ابزارهای داریم که می توانیم در این خیابان کم خطر و کم هزینه دلِ ساکنان خیابان را برده و سلطنت کنیم. حوادث بزنگاه هایی هستند که در خیابان مجازی می شود، ابزارش کرد و بهتر دلبری کرد.

گویی مثل ماهیگیری فرصت طلب نشسته ایم از کنار حوادث ریز و درشت سیاسی و اجتماعی و... ماهی خودمان را صید می کنیم. صید ما از این وقایع چیست؟ تصویر جذاب و پر افاده از یک انسان متمدن، آگاه، کنش مند،اجتماعی، مهربان، دلسوز و اخلاق مدار که دائما خودش را موظف می داند به سان یک مقامِ مسئول اعلام موضع کند(در کنشی مضحک دائما تسلیت و تبریک بگوید) و این گونه با استعمال بی وقفه تصاویر دردناک هر حادثه ای برای ما عادی می شود و بدتر این که گمان می کنیم در حال و احوالات شریفی هستیم!غافل از این که ما انفعالی خاموش را تمرین می کنیم.

باورش دشوار است، اما شاهد ماجرا این که همین خیلی از مایی که از لحاظ هشتگ شناسی انسان هایی گزیده و خارق العاده ای هستیم، فردا در خیابان های شهر با ذره ای از مسئولیت پذیری و مهربانی و تحمل دیگری نسبتی نداریم! اگر مای مجازی با مای واقعی این قدر فاصله دارد، مهم ترین دلیل اش تصویر کذب تکثیر یافته ای است که رفتارهای دروغی ما را پوشش می دهد و ما را برای لحظاتی از خودِ ما دور می کند. ما نشئه ی تصویری خودساخته ای هستیم که در مجاز خلق شده!

موج های خبری ما را می بلعد و هر بار دوباره ای تکراری از تاریخ می شود. یعنی اگر امروز به فاصله ای کم از فوت هاشمی رفسنجانی مطالبات پس از مرگ او بایگانی شده، مطمئن باشید این بی شمار دغدغه مندهای آتش نشانان امروز! چند وقت بعدتر دغدغه ای در حد حذف و ابقای شرکت کنندگان استیج را خواهند داشت!

حسین فریدون یا (حرف و حدیث هفته)

این یادداشت در مورد ادعاهایی است که راجع به فساد احتمالی مالی حسین فریدون مطرح شده، ادعاهایی که فعلا در هیچ نهاد قانونی رسمی اثبات نشده. مباحثی که تایید نشده، پس نباید در جهت ذهنیت سازی منفی قلم بچرخانیم. اینجا فقط به بهانه ی این حرف و حدیث ها خلقیات فساد پسند جامعه ی ایرانی را مرور می کنیم.

چند سالی هست که تب افشای فسادهای پی در پی مقامات و مسئولان داغ شده، در واقع گسترش رسانه و خصوصا مجازی ها، فضای سیاست ورزی را در ایران شفاف تر کرده و خیلی از اتفاقاتی که شاید در دهه های قبل پوشیده می ماند را نقل محافل کرده. حکایتی که کار را برای مفسدان به مرور زمان سخت و دشوار خواهد کرد، اما از طرفی هم امنیت روانی جامعه را پایین می آورد و به نوعی ذهن ها را سیاه می کند و بالطبع موجب گسترش بی اعتمادی می شود.

اگر دهه ی هفتاد پدیده هایی چون: رفیقدوست و کرباسچی موارد خاص فساد مالی بود و گل درشت به نظر می آمد، حالا از فرط تکرار جامعه به کلی در مقابل این اخبار دچار کرختی شده، اما در مجموع این فضای شیشه ای به لطف اینترنت و دسترسی های کاربران در نهایت مسیر مثبتی است که ما را به لایه هایی عمیق تر از خودمان آشنا خواهد کرد.

یک هفته 7 چهره؛ از آتش نشان ها تا هادی ساعی

دهه ی اول پس از انقلاب را که فاکتور بگیریم، از دهه هفتاد به بعد جامعه وارد فضایی شد «فساد» اتفاقی تماما منفی و سیاه نبود. به مرور و با گسترش مصرف و ترویج تجمل گرایی که البته نیاز یک زندگی با کیفیت است، مردم ارج نهادن به فساد را بی تعارف تر کردند و جسورترشده بودند. نه فقط در خانه و کنار خویشاوندان، بلکه در تاکسی و فضاهای شهری هم از عباراتی چون: «دمش گرم» برای فرد مفسد استفاده می کردند.

در واقع رشد فرهنگ مصرفی و گسست های طبقاتی در میان اجتماع ایرانی این «دمش گرم» ها را هر روز بیشتر از روز قبل کرد. از بین رفتن قبح فساد مالی ازهمین واژه ها و عبارات شروع شد و به مرور درونی شد و رفتارهای مفسده برانگیز مالی و انواع سو استفاده های بوروکراتیک توجیه پیدا کرد. توجیهاتی در قالب «ما نخوریم، دیگران استفاده می کنند» و یا «پول نفت خودمون»، کلید ساده سازی فساد در رشوه و پارتی و انواع رانت ها بود که به همه ما تسری پیدا کرد.

«منِ برتر» روانی که از «هستِ» خودش ناراضی بود، در مسابقه تجمل و مصرف (تجمل و خواهش استفاده از امکانات بیشتر به خودی خود جای هیچ نقدی ندارد) دائما در تقلای ایجاد میانبر رستگاری بود و خب مگر نمی دانیم راست و چپ، اصلاح طلب و اصولگرا از میان خودِ ما بر می خیزند.

کرباسچی، صادق محصولی و محمدرضا رحیمی همه افرادی از میان ما هستند. این وسط می ماند نسبت جریان های سیاسی با این افراد، هر چقدر اصلاح طلبان و روحانی در چنین مواردی محکم تر برخورد کنند. شانس رای آوری بیشتری خواهند داشت، آن ها بی نهایت موثرتر از برجام و دیپلماسی هستند، حداقل در ذهنیت شهروند ایرانی.

محمد حیدری یا (مدیر فرهنگی هفته)

امسال اوضاع جشنواره فیلم فجر عجیب و غریب شده، بلیط فروشی ها هیچ نظمی ندارد و مشخص نیست این همه بلیط پیش فروش شده دقیقا نصیب چه کسانی شده! جشنواره به نظر سالی پر بحران و پر از حاشیه خواهد داشت، پس از حذف «کاناپه» و «امپراطور جهنم» که هر دو طیف سینمایی را آزرده خاطر کرد. حالا اجرائیات جشنواره هم با مشکل روبرو شده و درست در سال هایی که گمان می کردیم جشنواره کمی سرحال شده، نگران اوضاع شده ایم. اما چرا یک جشنواره سینمایی مهم است؟

جشنواره ها در همه جای دنیای کارکردی چند وجهی دارند و بدیل های هویت سازی برای شهرها هستند. برلین و کن دو نمونه ی شاخص هویت سازی یک جشنواره برای شهر است. «برلین» با یک جشنواره ی سینمایی، دیگر فقط ماجرای دیوار جدایی ساز را به ذهن نمی آورد و «کن» که اصولا تمام هویتش در این سال ها آمیخته با جشنواره ی خاص و متفاوتش است. تهران هم می تواند با جشنواره فجر هویت دار باشد.

یک هفته 7 چهره؛ از آتش نشان ها تا هادی ساعی

فرصتی ده روزه برای سینماها و پیاده روها که برای آن ها شناسنامه ایجاد می کند. شناسنامه ی یک محیط عمومی از سکونت شهروندان ریشه می گیرد وقتی عده ی کثیری در ساعات انتهایی شب مقابل سینما آزادی جمع می شوند و محفل ایجاد می کنند، در حقیقت تجربیات و خاطرات جمعی ایجاد می شود. آن مکان و آن پیاده رو برای آن جمع هویت دار می شود و به مرور افراد روح خودشان را به شهر انتقال می کنند و شهر فقط جایی برای رد شدن و گذر نیست.

جشنواره فجر از همین جماعت عاشق پیشه سینما فرصتی برای گفت و گو می سازد و در شهری که گفت و گو در آن حلقه ی مفقوده است یک اتفاق سینمایی می تواند جبران کننده ی خیلی از خلاهای آموزشی باشد.

فرا گرفتن این که بشنویم و وارد دیالوگ بشویم، درس ناخواسته ی صف های طویل جشنواره فیلم فجر است. از همین رو مدیریت جشنواره ای با این همه خاصیت که می تواند تصویری مثبت از یک کلانشهر بسازد، بسیار استراتژیک و با اهمیت است.

حتی «دبی» با بی نهایت جاذبه ی توریستی، چند سالی است که تلاش می کند جشنواره سینمایی داشته باشد. حال که ما چنین بستری داریم چه بهتر که مدیریت جشنواره ی سینمایی را از قاب جریانات سیاسی و دولت ها خارج کنیم و آن را به تیمی ثابت تفویض کنیم که تحت تاثیر تغییرات وزارت ارشاد قرارنگیرد.

این ثبات نه در جهت ساختن جزیره ای خودمختار، بلکه در جهت ایجاد آرامش و نظمی بلند مدت و سیاست گذاری های شفاف و روشن است. البته که باید نهادهای هم نظارت بر کار داشته باشند، اما تجربه تمام جشنواره های هنری موفق دنیا نشان داده که نوسانات در سیاست گذاری هویت آن ها را خدشه دار می کند و از اعتبار می اندازد. این که سیاست جشنواره در هر دره ای با دوره ی قبل متفاوت باشد و یا مساله ی حل شده ای چون: بلیط فروشی تبدیل به معضل می شود، بیشتراز هرچیز نشان دهنده وجود مداخلات فرساینده ریزو درشت نهادهای بی ارتباط با کار هنری است.

احمد صالحی یا (داور هفته)

قضاوت جنجالی داور دیدار پرسپولیس و گسترش فولاد، خبرسازترین اتفاق فوتبالی هفته گذشته بود. صالحی پیش از این هم در دیدار حذفی مابین استقلال و صبا خبرساز شده بود اما این که با همین دو مصداق او را متهم به قضاوت های جهت دار کنیم کمی شتابزده و غیرعقلانی است. صالحی و تمام داوران ایرانی به احتمال قوی هیچ گاه هیچ سوتی را به عمد له و یا علیه تیمی نزده اند، اما ذهنیتی منفی از سمت تماشاچیان و خصوصا تیفوسی های فوتبال نسبت به آن ها وجود دارد.

مادامی که از ذهنیت مبهم سکونشین ها ابهام زدایی نشود قابلیت و کشش قهر آن ها از استادیوم ها وجود دارد، خطر اصلی همین است. اصولا بی اعتمادی به هر برساختی که در جامعه وجود دارد آن برساخت را می تواند دچار نابودی کند. این کری های جذاب تراکتور و پرسپولیس در روزهای حساس لیگ که هیچ کدام از کورس رقابت پا پس نمی کشند، نیاز به مدیریت پیچیده ای دارد که هم حفظ شوند و تنور را گرم نگه دارند و هم دچار تباهی نشوند.

یک هفته 7 چهره؛ از آتش نشان ها تا هادی ساعی

شاید نباید از یاد ببریم از پس سرباز گیری های تراکتور و بیانیه های پی در پی، فضا به خودی خود مستعد تنش و اغتشاش است. این ها همه فقط تا اندازه ای تنور داغ کن هستند و از جایی به بعد دلسردی و قهر می آورد. تجربه لیگ هایی که تماشاچی نداشته، نشانمان داده که بعد از آن تیم ملی ضعیفی هم داشته ایم.

لیگ تماشاچی می خواهد، تماشاچی هم اعتماد و نه بد گمانی.ات به طور مثال و در قیاس فضای سیاست با فضای ورزشی، اعتماد سازی در رقابت های ورزشی مهم تراز کل کل های سیاسی است. چون مردم ورزش را شفاف و قابل اعتماد و شریف می داند و در وهله ی اول از سیاست مداران خیلی توقع راستی ندارند. به عبارتی اگر در سیاست راستی و درستی یک امر ایده آلی است، در ورزش یک باید است. برای پذیرفتن سلامت رقابت.

با انکار و رد شدن از قضاوت های جنجالی موجب تلمبار شدن بدگمانی ها و سو ظن ها شده ایم، این ها در نهایت تاثیر مثبتی نخواهد داشت. قمار روی اعتماد ورزش دوستان ریسک بالایی دارد.

خسرو گلسرخی یا (آرمان فروش هفته)

شاعرِ مبارز و انقلابی و البته مارکسیست، که بیشتر از آن چه که شعرهایش به او شهرت ببخشد، شکل مبارزه و مرگش حیات او را در اذهان جایدان کرد. گلسرخی نمونه تام و تمامی برای واکاوی یک ذهن آرمان خواه و ایده آلیستی است و البته یک مثال برای رفتن به زیر پوست شهری که دائما ایده آل طلب می کند و از حداقل ها هم بی بهره است. چرا «آرمان» ها آن قدر جذاب هستند؟

گلسرخی به سبب محاکمه ماندگارش در رژیم ستمگر طاغوتی، چهره ای قهرمانانه و تمام نشدنی دارد. هنوز هم نوع دفاع او مثالی است از یک دفاع قهرمانانه. اما واقعیت امروز چیز دیگری است. آرمان ها تصاویر جذابی هستند. یک کاراکتر آرمانی در میانه ی یک رمان شاید ما را برای مدتی از واقعیت دور کند و حتی ما را درمان کند. اما در عین حال پس از پیوند دوباره ما با واقعیت ما دچار و درگیر غم می شویم، چون آرمانی را در رمان و فیلم...دیده ایم که در واقعیت نمی بینیم و حسی از سرخوردگی ما را فرا می گیرد و غم زده می شویم. آرمان های سیاسی مثل همان که گلسرخی تبلیغ کننده اش بود هم در چنین همسانی ما را در نهایت دچار غم می کند.

یک هفته 7 چهره؛ از آتش نشان ها تا هادی ساعی

او و همراهانش قابل ستایش اند تا اندازه ای که جسارت آن ها را مورد توجه قرار می دهیم اما واقعیت زندگی این شکل از آرمانگرایی را تحمل نمی کند و نمی پذیرد، همانا وقتی یک مثل گلسرخی شعر می نوشت واژه هایش در دیالکتیکی سیاه و سپید درگیر بود. گویی هنر زبان ساده و شعاری ذهن او را افشا می کرد، او قهرمان بود فقط به واسطه ی شجاعتش نه شکل و مرام سیاسی و یا هنری اش.

شاعر نوگرایی که برای برهم زدن وضعیت سابق و سنتی شعر می نوشت و مبارزه می کرد اما برای وضعیت پس از تغییر ایده و طرحی نداشت، شاعران سیاه و مبارزان و قطب بندی شده، شاید صد سال پیش در دنیای دیوارها و جنگ های جهانی به کار می آمدند، اما امروز فقط فروشندگان آرمان هایی هستند که واقعیت ندارند و نهایتا تولید غم و اندوه می کنند.

از میان اشعار؛ «بگیر دست مرا/ تا قلب شب بشکافیم / و با ردای سپیده / به رقص برخیزیم / همراه خوب من / با این غرور بلندت / در سرزمین یائسه ها/ تو تمامی خود نرفته ای بر باد...»

در دادگاه؛ «من در دادگاهی که نه قانونی بودن و نه صلاحیت آن را قبول دارم، از خود دفاع نمی کنم به عنوان یک مارکسییت خطابم با خلق و تاریخ است. هر چه شما بر من بیشتر بتازید، من بیشتر بر خود می بالم. چرا که هر چه از شما دورتر باشم به مردم نزدیکترم و هر چه کینه شما به من و عقایدم شدیدتر باشد، لطف و حمایت توده مردم از من قوی تر است. حتی اگر مرا به گور بسپارید که خواهید سپرد، مردم از جسدم پرچم و سرود می سازند»