چهارشنبه, ۲۷ تیر, ۱۴۰۳ / 17 July, 2024
مجله ویستا

همیشه لحظه آخر ,خدا نزدیک تر می شه


همیشه لحظه آخر ,خدا نزدیک تر می شه

آنها از دو قدمی طلاق به زندگی برگشتند

همیشه فکر می‌کردم چقدر سخت است زمانی که انتظارش را نداری متوجه بشوی وقت برای بودنت خیلی کم است و چیزی دارد تو را از درون می‌خورد...

همیشه فکر می‌کردم چقدر آدم باید قوی باشد که بخواهد و بتواند به این غم پیروز شود و به زندگی خود ـ کوتاه یا بلند ولی شیرین ـ برگردد و همیشه فکر می‌کردم چقدر زیبا و بزرگ است پیروزی بر این تقدیر ناخواسته. ولی هیچ وقت فکر نمی‌کردم از این شرایط هم سخت‌تر وجود داشته باشد. اینکه تقدیر بخواهد زندگی‌ات را از تو بگیرد و تو با تمام وجود باید زندگی کنی و به زندگی برگردی دشوار است ولی دشوارتر از آن، این است که از زندگی‌ات و بودنت آنقدر خسته باشی و دلزده که روزی هزار بار از تولدت پشیمان باشی و از چیزی که با تمام وجود به آن عشق می‌ورزیدی، متنفر باشی.

وقتی زندگی می‌خواهد تو را کنار بزند و تو برای بودن تلاش می‌کنی، می‌دانی حریفت کیست و باید کدام مانع را از سر راه برداری اما وقتی خودت از آنچه زندگی توست دلزده‌ای، با چه چیزی می‌خواهی مبارزه کنی؟ چه کسی را می‌خواهی از سر راه برداری؟ اینجا همه راه‌ها به خودت ختم می‌شود. باید خودت را شکست بدهی، خودت را از سر راه برداری. زندگی‌‌ات را تغییر بدهی، فکرت را، نگاهت را و تمام باورهایت را باید عوض کنی تا دوباره به زندگی برگردی و البته اگر بتوانی، حتما زندگی دوباره به تو سلام خواهد کرد.

۱) چطـور با هـم آشـنـا شـدنـد؟

هر دو ۱۹ سال داشتند؛ هر دو دانشجوی رشته کامپیوتر و البته علاقه‌مند به هم. سال ۷۹ بود که با هم آشنا شدند. می‌خواستند با هم ازدواج کنند. هردو بی‌تجربه، هر دو جوان و البته شیفته هم. موضوع را با خانواده‌های خود در میان گذاشتند. خانواده‌ها مخالفت کردند. این نوع آشنایی زیاد مطابق فرهنگشان نبود. هر دو اصرار کردند. تاثیری نداشت. ولی آنها همدیگر را می‌خواستند. پس ناامید نشدند و این کشمکش چند سال ادامه داشت. حالا دیگر هر دو کمی پخته‌تر شده بودند. پدر و مادر پسر با بی‌میلی به خواستگاری آمدند؛ با بی‌میلی. در مورد مهریه بین خانواده‌ها اختلاف افتاد. پسر و دختر، خداخدا می‌کردند که این مساله ختم به خیر شود.

چند جلسه گذشت تا خانواده‌ها روی تعداد سکه به توافق رسیدند. چند ماه مانده به مراسم، پسر بی‌کار شد. از یک طرف، فشار بی‌کاری و از طرف دیگر، بی‌میلی خانواده به این ازدواج، پسر را داشت در خود مچاله می‌کرد. چند شب مانده به مراسم ازدواج، مادربزرگ دختر فوت می‌کند. خانواده پسر قبول نمی‌کنند مراسم کمی عقب بیفتد و اصرار دارند مراسم در موعد مقرر برگزار شود. خانواده دختر که از این تصمیم ناراحتند، در مراسم شرکت نمی‌کنند و در نهایت، مراسم ازدواج این دختر و پسر در سال ۸۵ بدون حضور خانواده دختر برگزار می‌شود.

۲) زنـدگـی تـلـخ مـی‌شـود

حالا مراسم ازدواج برگزار شده و دختر و پسر با هم زیر یک سقف زندگی می‌کنند. آنها همسر هم هستند ولی دیگر نه به آن شیفتگی و شیدایی نسبت به هم. طعنه، کنایه، بدخلقی و بی‌اعتنایی‌های روزهای اول، به سرعت جای خود را به پرخاش، تندی، توهین و فریاد می‌دهد. زندگی دیگر به زیبایی روزهای آشنایی نیست. مرد می‌گوید: «پوشش تو باید طوری باشد که من می‌گویم.» زن می‌گوید: «اینها حرف خودت نیست.» مرد می‌گوید: «به تو مربوط نیست.» زن می‌گوید: «من برای خودم نظر دارم.» مرد می‌گوید، زن می‌گوید و آنقدر این درگیری‌های لفظی ادامه پیدا می‌کند تا اینکه یکی از کوره درمی‌رود و دست روی دیگری بلند می‌کند.

هنوز یک سال هم از ازدواج آنها نگذشته که تمام پرده‌ها از میان برداشته شده و قبح همه‌چیز از بین آنها رفته است. خانواده‌ها مخالف این ازدواج بودند. پس نباید به آنها چیزی گفت. توهین و فحش و کتک حالا جزیی از زندگی آنها شده. دیگر مساله آنها اختلاف خانواده‌ها نیست. آنها خودشان با هم مشکل دارند. کم‌کم خانواده‌ها از موضوع مطلع می‌شوند. آنها از آبروی خود می‌ترسند. دخالت می‌کنند. اما دیگر دیر شده. زوج جوان فقط دارند همدیگر را تحمل می‌کنند. مرد مهربان و دوست‌داشتنی زن، آدم بی‌منطقی شده است که هر وقت کم می‌آورد با زبان کتک حرف می‌زند. زن رویاهای مرد، موجودی ناسازگار و غیرقابل تحمل شده که به هیچ صراطی مستقیم نیست. درگیری‌ها ادامه دارد.

مرد، همسرش را از خانه بیرون می‌کند. زن به خانه پدرش می‌رود. وکیل می‌گیرد. می‌خواهد تمامش کند. در پزشکی قانونی، کبودی‌های تنش را به عنوان مدرک نشان می‌دهد. برای مرد احضاریه می‌آید. مرد به کلانتری می‌رود. خودش اعتراف می‌کند که گاهی دست روی همسرش بلند می‌کرده. پرونده برای بررسی به دادگاه می‌رود.

۳) تـصـمـیـم مـا طـلاق اسـت!

همه چیز تمام شده بود. یعنی باید تمام می‌شد. این زندگی غیرقابل تحمل بود. زن و مرد امیدوار بودند که در جریان مراحل طلاق مشکلی پیش نیاید. طلاق! زمانی واژه چندش‌آوری به نظر می‌رسید. اما حالا انگار تنها راه خلاصی همین بود. «زندگی خیلی بد بود. کاش یک جور دیگر بود. کاش از اول شروع نشده بود. کاش...» زن هر روز با خودش این افکار را دوره می‌کرد. مرد به بعد از جدایی فکر می‌کرد. به زندگی خراب، خاطرات خراب، حرف مردم و...

۴) بـازگـشـت بـه زنـدگـی

ولی بعضی اتفاق‌ها با اینکه اتفاقی‌اند، انگار درست همان جایی که باید، رخ می‌دهند. زن در راهروی اداره محل کارش قدم می‌زد. در سالن آمفی‌تئاتر یکی از آن جلسات همگانی و خسته‌کننده مشاوره در حال برگزاری بود. وارد سالن شد. نشست. نمی‌خواست صحبت‌های مشاور را گوش کند. فقط می‌شنید. نوبت به پرسش و پاسخ رسید. هر کس سوالی می‌پرسید. بی‌اختیار دستش را بلند کرد و یک سوال راجع به خودش، همسرش و زندگی تلخش پرسید و از اینجا بود که پای دکتر بهرامی به زندگی آنها باز شد.

وقتی با هم صحبت می‌کردند، زن فهمید که او هم اشتباه داشته، فهمید که او هم در این تلخی سهیم بوده و فهمید که زندگی‌اش می‌توانسته به این بدی هم نباشد. حالا برای جدایی، دودل بود. روز دادگاه، زن موضوع را به طور خصوصی به قاضی گفت. قاضی مرد را که چندان هم مایل به جدایی نبود، با تحذیر و تشویق،‌ تلویحا به مشاوره دعوت کرد. قرار شد زن و شوهر با هم صحبت کنند. زن از مرد خواست پیش مشاور بروند. مرد می‌توانست قبول نکند. ولی انگار ته قلبش... و آن دو برای مشاوره چند بار به کلینیک مراجعه کردند و پرونده آنها در دادگاه خانواده برای همیشه بایگانی شد. زوجی که تا مرز یک جدایی و یک مرگ عاطفی پیش رفته بودند، حالا دوباره به زندگی بازگشته‌اند و این بار با چشم‌های باز.

داشتم به داستان زندگی این زوج حالا خوشبخت فکر می‌کردم که انگار صدایی در گوشم گفت: «همیشه لحظه آخر، خدا نزدیک‌تر می‌شه.»

● گپی با زوج بازگشت به زندگی

▪ وقتی گذشته را مرور می‌کنید، فکر می‌کنید کدامتان بیشتر مقصر بودید؟

ـ زن: وقتی به زندگی برگشتیم، با هم قرار گذاشتیم گذشته را فراموش کنیم و باقی زندگی را با هم بسازیم. ولی اگر بخواهم بگوییم مقصر کیست باید هر دویمان را مقصر بدانم و بی‌تجربگی‌های‌مان را.

ـ مرد: سوال خوبی بود. این سوال را از هرکس بپرسید، حتما چون خود را محق می‌دانسته، طرف دیگر را مقصر می‌داند. ولی اگر کمی دقیق‌تر نگاه کنیم، این جهل ما بود که ما را روبه روی هم قرار داد و حالا که به آگاهی نسبی در مورد زندگی رسیده‌ایم، سعی کرده‌ایم گذشته را کنار بگذاریم و نگاهمان به آینده باشد.در واقع ترجیح می‌دهیم زیاد گذشته را دستکاری نکنیم. چون هر چه بیشتر به آن می‌پردازیم، حال را بیشتر از دست می‌دهیم.

▪ واقعا گذشته را فراموش کرده‌اید؟

ـ زن: به این راحتی‌ها هم نیست. الان هم که دارم به آن روزها فکر می‌کنم، بدنم مورمور می‌شود. این موضوع و فراموش کردن آن به زمان احتیاج دارد. ولی نکته مهم این است که همسرم-مرد زندگی‌ام- در این مدت آنقدر برای محبت کردن به من تلاش کرده و آنقدر در صدد جبران گذشته بوده که امروز من و خوشبختی‌هایی که امروز دارم، خیلی پررنگ‌تر از گذشته تلخ و دردناک زندگیمان است.

ـ مرد: واقعا؟

ـ زن: واقعا. من خیلی از آن اتفاق‌ها را فراموش کرده‌ام. نه اینکه همه‌اش فراموشم شده باشد ولی دیگر آنقدر در ذهن من نقش ندارد که بخواهم آن را برای خودم تبدیل به مشغله کنم.

▪ اگر پیش مشاور نمی‌رفتید چه اتفاقی می‌افتاد؟

ـ زن: به طور حتم جدا می‌شدیم. پرونده ما در دادگاه به جریان افتاده بود. نمی‌دانم دکتر بهرامی یک دفعه از کجا رسید و نمی‌دانم چطور شد که همه اتفاق‌ها دست به دست هم داد تا زندگی ما شکل بگیرد ولی قطعا اگر همسرم به این جلسه‌ها نمی‌آمد، زندگی مشترک ما در همان ایام به پایان رسیده بود.مرد: ما تصمیم خودمان را برای جدایی گرفته بودیم و داشتیم جدا می‌شدیم. پروسه طولانی این مشاوره کم‌کم ما را به ماندن امیدوار کرد. در ما چیزی گم شده بود که این مشاوره‌ها آن را پیدا کرد.

▪ اگر زمان را به عقب برگردانند، باز هم یکدیگر را برای ادامه راه انتخاب می‌کنید؟

ـ زن: شاید کمی اغراق‌آمیز به نظر بیاید ولی اگر بدانم و مطمئن باشم که آخر کار به این جایی که الان هستم و زندگی‌ای که الان دارم خواهم رسید، با همه سختی‌هایش از آن استقبال خواهم کرد.مرد: من مشکلی در انتخاب همسرم نداشتم که از آن پشیمان باشم. مساله‌ای که داشت ما را از هم جدا می‌کرد، بین ما نبود و در اطراف ما شکل می‌گرفت. مشکل، این بود که ما تجربه و آمادگی برخورد با مشکلات زندگی مشترک را نداشتیم. ما با بحران‌هایی روبه‌رو شدیم که قبلا هیچ‌وقت تجربه آن را نداشتیم.

▪ با زمانی که از دست داده‌اید چه می‌کنید؟

ـ زن: خیلی از چیزها مثل وقت قابل‌جبران نیست. ما این زمان را از دست دادیم. در این مدت می‌توانستیم بچه‌دار شویم، زندگی کنیم، خوشبخت باشیم ولی در عین حال چیزهایی را هم به دست آوردیم. مرد: ما این دو سال را از دست دادیم ولی بقیه‌اش را ساختیم. ما این گذشته از دست رفته را قربانی کردیم تا امروز را بسازیم. مجموعه این اتفاق‌های زندگی، ما را از این روبه آن رو برگرداند. به ما یاد داد که چطور یک زندگی مشترک داشته باشیم و چطور اختلاف‌ها را در عین عشق‌ورزی به یکدیگر حل کنیم. مشکل و اختلاف‌نظر در تمام زندگی‌ها وجود دارد. مهم این است که بدانیم چطور آن را مدیریت کنیم و ما از مهر ماه ۸۷ داریم زندگی می‌کنیم؛ یک زندگی واقعی!

▪ آینده را چطور می‌بینید؟

ـ زن: ما خیلی آماده‌تر از گذشته‌ایم. امروز از پس مشکل‌ها برمی‌آییم. شاید ندانیم که فردا چه چیزی در انتظار ماست ولی سعی می‌کنیم امروز را خوب بسازیم تا فردای خوبی داشته باشیم. در واقع ما نمی‌خواهیم با دنیا بسازیم. می‌خواهیم دنیایمان را بسازیم.مرد: ما همیشه فکرمی‌کنیم همه چیز را می‌دانیم ولی ندانسته‌های ما همیشه بیش از دانسته‌هاست. کاش می‌شد جایی باشد که زندگی کردن درست را به جوان‌تر‌ها بیاموزد و کاش جایی باشد که به همه ما بفهماند همیشه اولین راه جدایی نیست. دنیا آنقدر بزرگ و دوست‌داشتنی است و عشق‌ورزیدن آنقدر زیباست که می‌توان با نگاه درست مشکلات را نادیده گرفت.

می‌خواستم بپرسم این عشق‌ورزیدن از نگاه آنها چگونه است که یادم آمد بیژن ارژن در یکی از رباعی‌هایش گفته بود:

«شاخه‌شاخه نبات خود را دارد

برگ خود را، حیات خود را دارد

یک با یک جمع شد، یکی شد، یک شد

این عشق ریاضیات خود را دارد»