چهارشنبه, ۲۹ فروردین, ۱۴۰۳ / 17 April, 2024
مجله ویستا

آتش بیار معرکه


آتش بیار معرکه

سریع تر ,قوی تر ,بالاتر شعار المپیک ۱ اکنون معنی و مفهومی دیگر یافته است, سرعت,قدرت و بالاروی فقط در راه صلح و دوستی انسان ها ارزش می یابد و این دو در کنار نگرشی دوستانه به هستی به معنی عام آن یعنی آدم ها و محیط زیستشان نیز تعمیم می یابد امروزه بالاتر بودن و سریعتر بودن منافاتی با دوست داشتن زمین و همه عناصر زنده آن ندارد

انسان هایی که به بهانه تلاش و مسابقه از همه جای جهان گرد هم می آیند بهترین فرصت را برای یادآوری نکته ای دارند که همه ساکنان زمین را این روزها نگران کرده است. ورزشکاران هماره از احترام ویژه ای در بین عموم مردم برخوردارند و به همین دلیل می توانند بهترین مبلغان و یادآوران این نکته باشند که زمین در خطر است. المپیک ها، جام جهانی و مراسمی از این دست می تواند بهانه خوبی برای یادآوری و ذکر این جمله کوتاه و اما مهم باشد که توسعه پایدار تنها چاره انسان ها برای حفظ زمین است و این جمله کوتاه می تواند بر سینه ،بر پرچم، بر نشان و لب های ورزشکاران بنشیند تا آنان که محبوبترین تماشاگران و رسانه ها هستند این جمله را مدام یادآور شوند تا کودکی در آن سمت و سوی قاره ها دلش برای باغچه ای در نیمکره ای دیگر بتپد تا ورزشکارانی درست در میانه هیاهو و شوق مسابقه مردم را به دوست داشتن زمین انسان ها به دوست داشتن گونه ای یا که گلی ترغیب کنند تا امیدوار شویم که این زمین برای نسل های آینده نیز باقی خواهد ماند تا در آن باز برای دست یافتن به پیروزی های انسانی؛ جدال های قانونمند ورزشی؛ پرتاب توپی به درون دروازه ای یا که سبدی... پرتاب نیزه ای به دور دست ها یا پیشی گرفتن بر حریفان در میدان ماراتنی، دست یافتن به بلندای قله ای. پیمودن رودخانه ،دریا، زمینی و رودی مانده باشد. دست اندرکاران و سیاستگذاران ورزش جهان فارغ از دغدغه های سیاسی.

بی نگرشی به مرزهای قراردادی و تنها با لازمه انسان بودن و انسانی زیستی بر آنند تا به بهانه دوست داشتنی رقابت و مسابقه هر با انسان هایی بار هر رنگ و نژاد و زبان و فرهنگی را از گوشه گوشه جهان گرد هم آورند تا در جمعی دوستانه با هم به رقابتی قانونمند بنشینند و فارغ از بحث های کسل کننده سیاسی و نژادی پس از رقابتی جانانه یکدیگر را در آغوش بگیرند و تماشاچیان بر همه آنانی که در رقابت شرکت جسته اند هورا کشند و لبخند زنند و اینچنین کینه های موهوم و بی پایه به کناری رود و سیاه و سفید و زرد و سرخ و سبز در کنار هم حلقه ای از دوستی برگرد زمین برکشند، حلقه ای سبز و انسانی بر گرداگرد زمینی که دوستش دارند! برای آغاز ضیافتی اینچنین بهانه ای بایستی باشد بهانه ای خرد که می تواند دستاوردی به عظمت دوستی همه انسان های زمین را با خود داشته باشد، این بهانه خرد گاه می تواند شعله ای نامیرا باشد که این همه سال به بهانه ورزش دست به دست گردیده باشد تا در طوفان جنگ ها و لشگرکشی ها خامشی نگیرد تا امید در دل ها برای صلح و دوستی زنده بماند. پس این مهم را بایستی دستی، دستانی یار باشند. دستانی دوست که گام های پیاپی شان مشعل آتش بازی های المپیک زمستانی تورین را از یونان تا این کوچه های تنگ شهر با خود دوانده! باشد تا در دل دل زدن های شادمانه تو در میان هیاهوی آدم هایی که هیچگاه ندیدی شان.

در میان آدم هایی که حتی نام تو را نمی دانند و به تو لبخند می زنند و برایت دست تکان می دهند و همه شوق وجودشان را در فریاد شادی ای برایت هدیه می کنند: «همه برای یک نفر!» چرا که بر دست تو مشعل آتشی نامیراست که امید زنده بودن و شوق دوست داشتن همه انسان و زمین انسان ها را در زیر خاکستر روزمره گی ها زنده می کند. آتش! و مهم نیست که این آتش را پرومته یونانی از خدایان به یغما برده باشد ،یا هوشنگ شاه ایرانی در جنگ با ماری آن را کشف کرده باشد، پس آتش از آن انسان ها شد تا گرما و نور بخشد؛ تا انسان در شب های پرستاره، اما سرد ،به تماشای آسمان بنشیند، در جستجوی کائنات و راز خلقت. مهم نیست آن انسان غارنشین اکنون در کجای این هستی هنوز سر به آسمان دارد و هنوز گرمای آتش را در کنار خویش دارد. خواه ماسایی پیری باشد نیزه بر دست و کشیده قامت. کنار آتش برقصد یا اینکه شمنی شود رقصان و پایکوبان بر گرد آن.

باز هم مهم نیست که باشی و از کجا آمده باشی؛ از سرزمین های تفتیده و قحط آب دور یا از خوشه زارهای پربرکت دشت های دورتر. از شرق باشی یا که از غرب آمده باشی. سیاه پوست باشی یا سپید، زرد یا سرخ و به چه زبانی سخن بگویی، چرا که اینجا زبان را راهی نیست، دستی در کار است و پایی اما به شرط آنکه راهوار باشد پس پایی به راه و دستی بر آتش همان آتشی که از ارکان اربعه بود. آتشی که گرم بود و روشنایی می آورد. مشعل آتش که از راه می رسید، همه می بایستی دست نگاه می داشتند، همه آن دستانی که به کار جنگ بودند و به کار ریختن خون هر آن دیگری که او هم اتفاقاً نام انسان بر خود داشت و در مرزی دیگر یا با کیشی دیگر در همان دیار می زیست. آتش که از راه می رسید زمستان روابط یخ به هیجان رقابت با شرایط مساوی گرم می گشت و آنان که در کار قتل و خون یکدیگر بودند باز می ایستادند به احترام هم کلاه از سر برمی داشتند و به یکدیگر لبخند می زدند و سلام می کردند.

پس رسیدن آتش را سلام واجب بود و سلام آن زمان سلامتی با خود داشت. سلامت رقابت در شرایطی یکسان. مردان کارزار قبایل و قوم از راه می رسیدند . در میدانی از دوستی و تفاهم گرد می آمدند و فراموش می کردند شغل و پیشه خویش و هر کدام بر مسندی می نشستند. بسیار پیش می آمد که آهنگری داوری می کرد و قصابی که کارد بر کمر داشت، کارد از کمر می گشود و خط نگهدار میدان پرتاب وزنه می شد. چوپانی قبیله ای- همان مرد آرام و خجالتی _ میدان می یافت تا همه توان خویش را در بلند کردن تیر چوبین از زمین به کار گیرد و میدانی آن را بر دوش کشد و به سمت خط پایان ببرد. در میدان و زمان کارزارهای دوستانه بود که ورزشکاران توانمندی های خویش را به تماشاگه دیگران می بردند. اینجا بود که انسان به انسان عرضه می شد و تماشاچیان میان حیرت و هیاهو از قدرت دهقانی به وجد می آمدند که فروتنانه پس از غلبه بر حریف خم می شد و وی را در آغوش می گرفت و خاک از تنش می تکاند. آری تنها در این زمان بود که تماشاچی چیز تازه ای را در خود و دیگران می شناخت.

شعوری که صلح به ارمغان می آورد و دوستی که در میدان رقابت به شعله لبخندی شکوفا می شد. مگر نه انسان جمع اضداد است؟ پهلوان آن زمان جمع اضداد به چشم می آمد در نگاه تماشاگر. جوهره وجودی که از پیش دیده نمی شد در میدان رقابتی از این دست فرصت می یافت تا خویشتن را به رخ کشد و این فرصت ها اگر به بهانه ورزش به دست نمی آمد دیگر کجا می توانست میدانی اینچنین بیابد؟ چه می دانیم جز اینکه شرایط ناشناخته ای هست که ما را بارور می کند،پس حقیقت انسان را در کجا بایستی جست اگر میدان رقابتی از این دست فراهم نیاید. آتش المپیک که از راه می رسید مردمان دست از کار و کارزار زندگی می شستند و لباس جشن بر تن می کردند پایکوبان و هلهله کنان قهرمانان خویش را تا میدان بازی ها همراهی می کردند، هر قومی که قهرمان خویش را بر سر دست به میدان آورده بود و بر پیرامونش حلقه می بست و با هلهله و هیاهو خنده او را شجاعتر می خواست.

جشن توانمندی مردان قوم با زمزمه نیایش و دعای مادران رنگی دیگر می یافت اما این زمزمه ها در میان قهقهه مردان نمودی نمی یافت پس شجاعان قبیله انسانی با خنده دست در کمر یکدیگر به کشتی و کارزار سرگرم می شدند و با هر پیچشی در بازویی فریادی از هیجان و هورا بر آسمان می شد. قهرمان قبیله؛ قهرمان شهر؛ قهرمان کشور؛ قهرمان قهرمانان: قهرمان جهان! بر سر دست مردمان بلند می شد و تکریم می گردید. پس برگ درختان غار تاجی می شد بر سر مردان کارزار و شاخه های زیتون عطر زندگی می پراکند و مردمان دل خوش می داشتند و آفتاب از آن بالا به همه زندگان زمین لبخند می زد.


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.


همچنین مشاهده کنید