جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

اراده اگر باشد


اراده اگر باشد

من سومین فرزند خانواده هستم دست چپ من از آرنج به پائین, ناقص است روزی که به دنیا آمدم, پزشک با ملایمت, این موضوع را به مادرم گفت و توصیه کرد «با او رفتاری متفاوت با بقیه نداشته باش از او بیشتر انتظار داشته باش »

من سومین فرزند خانواده هستم. دست چپ من از آرنج به پائین، ناقص است. روزی که به دنیا آمدم، پزشک با ملایمت، این موضوع را به مادرم گفت و توصیه کرد: «با او رفتاری متفاوت با بقیه نداشته باش. از او بیشتر انتظار داشته باش.»

و مادر همین کار را کرد. ما ۵ خواهر بودیم و مادر ناچار بود برای تأمین معاش خانواده کار کند. یک روز وقتی حدود ۷ سال سن داشتم، گریه کنان از آشپزخانه بیرون آمدم وگفتم: «مامان! من نمی تونم سیب زمینی ها رو پوست بکنم، چون فقط یک دست دارم.»

مادرم بی آن که سرش را از روی خیاطی اش بلند کند، گفت: «برو توی آشپزخونه و اون سیب زمینی ها رو پوست بکن و دیگه هم هیچ وقت دستت رو بهانه هیچ چیز نکن.»

البته من می توانستم سیب زمینی ها را پوست بکنم. آنها را با دست ناقصم نگه می داشتم و با دست سالمم، پوستشان را می کندم. همیشه بالاخره راه چاره ای پیدا می شد و مادر این را خوب می دانست. او دائم می گفت: «اگه سعی کنی از عهده هر کاری برمی آی.»

وقتی کلاس دوم بودم، معلم ورزش، بچه ها را در زمین بازی به صف کرد و دستور داد با تاب خوردن روی میله های وسط نرده های خرک، مسابقه بدهیم. وقتی نوبت من شد، سرم را به علامت نفی تکان دادم. بچه ها پشت سرم خندیدند و من گریه کنان به خانه برگشتم.

آن شب درباره آن موضوع با مادرم حرف زدم. او مرا در آغوش گرفت و من در نگاهش، حالت «یه راهی براش پیدا می کنیم» را دیدم. بعدازظهر، موقعی که مادر از سر کار برگشت، مرا به مدرسه برد و در زمین بازی خالی، با دقت به میله های خرک نگاه کرد و گفت: «خب! حالا دست راستت رو بکش بالا.»

وقتی تقلا کردم خودم را با دست راستم بالا بکشم، او کنارم ایستاده بود. سرانجام توانستم با آرنج دیگرم، میله را مثل قلاب بگیرم. هر روز تمرین می کردم و به هر میله ای که می رسیدم، مادرم تشویقم می کرد.

هرگز روزی را که بچه ها برای بار دوم جلوی نرده های خرک صف بستند از خاطر نخواهم برد. وقتی میله ها را یکی پس از دیگری رد می کردم، به بچه هایی که مسخره ام کرده بودند، نگاه می کردم که با دهان باز ایستاده بودند و مرا تماشا می کردند.

این، راه برخورد با همه مسائل بود. مادر به جای این که کاری برایم انجام بدهد یا عذرم را بپذیرد، اصرار می کرد خودم راهی برای مشکلاتم پیدا کنم. گاهی از او دلخور می شدم و فکر می کردم چرا مادر نمی دونه ناقص بودن یعنی چه، براش مهم نیست که این کار چقدر سخته».

به سن بلوغ که رسیدم، از این که مورد توجه هیچ پسری قرار نمی گرفتم و آنها مسخره ام می کردند، دلم می شکست. یک بار که داشتم گریه می کردم، مادرم وارد اتاقم شد و با ملایمت پرسید: «چی شده؟»

با چشم گریان گفتم: «امشب توی جشن فارغ التحصیلی مدرسه، همه پسرها منو مسخره کردند.»

مادر گفت: «اوه عزیزم! ناراحت نباش! بالاخره یک روز بهشون ثابت می کنیم که باید از رفتار امروزشون معذرت خواهی کنن.»

صدایش ضعیف و درهم شکسته بود. یواشکی نگاهش کردم و دیدم اشک روی گونه هایش جاری شده است. آن وقت بود که فهمیدم چقدر به خاطر وضع من زجر می کشد. او هرگز نگذاشته بود اشک هایش را ببینم، چون دوست نداشت به خاطر خودم متأسف باشم.

بعدها با نخستین مردی که گمان می کردم وضع مرا درک می کند، ازدواج کردم، ولی او خام و بی مسئولیت از آب درآمد. وقتی دخترم، جسیکا، متولد شد، خواستم او را از گزند ازدواجی ناموفق حفظ کنم و از شوهرم جدا شدم.

در ۵ سالی که نقش یک مادر تنها را به عهده داشتم، مادرم سنگ صبورم بود. اگر نیاز به گریه داشتم، مرا در آغوش می گرفت. اگر از تعقیب یک مزاحم هنگام رفتن به سرکار یا رفتن به دانشگاه شکایت می کردم، می خندید و هر وقت به خاطر نقص عضوم متأسف می شدم، به او نگاه می کردم و به یاد می آوردم که او تنهایی، ۵ بچه را بزرگ کرد.

دوباره ازدواج کردم و صاحب ۳ فرزند دیگر هم شدم و خانواده ای خوشبخت داشتم. شاید مادرم چون به هنگام بزرگ کردن بچه ها، وقت زیادی را برای با آنها بودن در اختیار نداشت و باید معاش خانواده را هم تأمین می کرد، حالا داشت با نوه هایش فرصت های از دست رفته را جبران می کرد. بارها می دیدم که جسیکا را در آغوش گرفته و تکان می دهد و موهایش را نوازش می کند و می گوید: «دخترت رو لوس می کنم و بعد به مادرش برمی گردونم تا یک کمی انضباط یادش بده!»

با این حال، مادر اصلاً کسی را لوس نمی کرد، بلکه فقط عشقی بی حد و مرز را نثار بچه ها می کرد.

در سال ۱۹۹۱ پزشکان اعلام کردند که مادر سرطان ریه دارد و بیش از ۶ ماه زنده نخواهد ماند، ولی مادر مقاومت کرد و تا ۳ سال زنده ماند. پزشکان می گفتند این یک معجزه است. گمانم عشق به نوه هایش بود که او تا لحظه آخر با مرگ مبارزه کند.

مادر درست ۵ روز پس از پنجاه و سومین روز تولدش از دنیا رفت. حتی حالا هم که بعد از این همه سال به این فکر می کنم که مادر چقدر در زندگی رنج برد و آخر عمرش هم چقدر زجر کشید، دلم به درد می آید، ولی او پاسخ همه سؤالات را به من آموخته بود.

بچه که بودم دائماً از خودم می پرسیدم که چرا باید این قدر تلاش کنم، ولی حالا می دانم این سختی ها هستند که ما را می سازند. گاهی وقتی می ترسم از عهده کاری برنیایم، باز لبخند شاد و درخشانش را می بینم. او شهامت مقابله با هر مصیبتی را داشت و به من هم یاد داد که این کار را بکنم.

استیسی نیزال رود ‎/ ترجمه: لادن خضری