شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا

عدل


عدل

اسب درشکه‌ای توی جوی پهنی افتاده بود و قلم دست و کاسه زانویش خرد شده بود. آشکارا دیده می‌شد که استخوان قلم یک دستش از زیر پوست حنائیش جابه‌جا شده و از آن خون آمده بود. کاسه زانوی …

اسب درشکه‌ای توی جوی پهنی افتاده بود و قلم دست و کاسه زانویش خرد شده بود. آشکارا دیده می‌شد که استخوان قلم یک دستش از زیر پوست حنائیش جابه‌جا شده و از آن خون آمده بود. کاسه زانوی دست دیگرش به کلی از بند جدا شده بود و فقط چند رگ و ریشه که تا آخرین مرحله وفاداریشان را به جسم او از دست نداده بودند گیر بود.

سم یک دستش ـ آنکه از قلم شکسته بود ـ به طرف خارج برگشته بود؛ و نعل براق ساییده‌ای که به سه دانه میخ گیر بود روی آن دیده می‌شد. آب جو یخ بسته بود و تنها حرارت تن اسب یخ‌های اطراف بدنش را آب کرده بود. تمام بدنش توی آب گل‌آلود خونینی افتاده بود. پی در پی نفس می‌زد. پره‌های بینیش باز و بسته می‌شد، نصف زبانش از لای دندان‌های کلید شده‌اش بیرون زده بود. دور دهنش کف خون‌آلودی دیده می‌شد.

یالش به‌طور حزن‌انگیزی روی پیشانیش افتاده بود و دو سپور و یک عمله راهگذر که لباس سربازی بی‌سر دوشی تنش بود و کلاه خدمت بی‌آفتاب‌گردان به سر داشت می‌خواستند آن را از جو بیرون بیاورند. یکی از سپورها که به دستش حنای تندی بسته بود گفت: «من دمبشو می‌گیرم و شما هرکدومتون یه پاشو بگیرین و یه‌هو از زمین بلند می‌کنیم. اونوخت نه اینه که حیوون طاقت درد نداره و نمی‌تونه دساشو رو زمین بذاره، یه‌هو خیز ور می‌داره. اونوخت شماها جلدی پاشو ول‌دین، منم دمبشو ول میدم. رو سه تا پاش می‌تونه بند شه دیگه. اون دسش خیلی نشکسته.

چطوره که مرغ رو دو تا پا وامیسه این نمی‌تونه رو سه تا پا واسه»؟ یک آقایی که کیف چرمی قهوه‌ای زیر بغلش بود و عینک رنگی زده بود گفت: «مگر می‌شود حیوان را اینطور بیرونش آورد؟ شماها باید چند نفر بشید و تمام هیکل، بلندش کنید و بذاریدش تو پیاده‌رو». یکی از تماشاچی‌ها که دست بچه خردسالی را در دست داشت با اعتراض گفت:

«این زبون بسه دیگه واسه صاحابش مال نمیشه. باید با یه گلوله کلکشو کند». بعد رویش را کرد به پاسبان مفلوکی که کنار پیاده‌رو ایستاده بود و لبو می‌خورد و گفت: «آژدان سر کار که تپونچه دارین چرا اینو راحتش نمی‌کنین؟ حیوون خیلی رنج می‌بره». پاسبان همانطور که یک طرف لپش از لبویی که تو دهنش بود، باد کرده بود با تمسخر جواب داد: «زکی قربان آقا! گلوله اولنده که مال اسب نیس و مال دزه. دومنده، حالا اومیدم و ما اینو همینطور که می‌فرمایین راحتش کردیم، به روز قیومت و سؤال و جواب اون دنیاشم کاری نداریم؛ فردا جواب دولتو چی بدم؟ آخه از من لاکردار نمی‌پرسن که تو گلولتو چیکارش کردی»؟

سید عمامه به سری که پوستین مندرسی روی دوشش بود گفت: «ای بابا حیوون باکیش نیس. خدا رو خوش نمیاد بکشندش. فردا خوب میشه. دواش یه فندوق مومیاییه». تماشاچی روزنامه به دستی که تازه رسیده پرسید: «مگه چطور شده»؟ یک مرد چپقی جواب داد: «والله من اهل این محل نیسم. من رهگذرم». لبوفروش سر سوکی، همانطور که با چاقوی بی‌دسته‌اش برای مشتری لبو پوست می‌کند جواب داد: «هیچی، اتول بهش خورده سقط شده. زبون بسه از سحر تا حالا همین جا تو آب افتاده جون می‌کنه. هیشکی به فکرش نیس. اینو...» بعد حرفش را قطع کرد و به یک مشتری گفت: «یه قرون» و آن وقت فریاد زد:

«قند بی‌کوپن دارم! سیری یه قرون می‌دم». باز همان آقای روزنامه به دست پرسید: «حالا این صاحب نداره»؟ مرد کت چرمی قلچماقی که ریخت شوفرها را داشت و شال سبزی دور گردنش بود جواب داد: «چطور صاحاب نداره. مگه بی‌صاحابم میشه؟ پوسش خودش دس‌کم پونزده تومن میرزه. درشکه‌چیش تا همین حالا اینجا بود؛ به نظرم رفت درشکشو بذاره برگرده». پسر بچه‌ای که دستش تو دست آن مرد بود سرش را بلند کرد و پرسید: «باباجون درشکه‌چیش درشکشو با چی برده رسونه مگه نه اسبش مرده»؟

یک آقای عینکی خوش لباس پرسید: «فقط دستاش خرد شده»؟ همان مرد قلچماق که ریخت شوفرها را داشت و شال سبزی دور گردنش بود جواب داد: «درشکه‌چیش می‌گفت دنده‌هاشم خرد شده». بخار تنکی از سوراخ‌های بینی اسب بیرون می‌آمد. از تمام بدنش بخار بلند می‌شد. دنده‌هایش از زیر پوستش دیده می‌شد. روی کفلش جای پنج انگشت گل خشک شده داغ خورده بود.

روی گردن و چند جای دیگر بدنش هم گلی بود. بعضی جاهای پوست بدنش می‌پرید. بدنش به شدت می‌لرزید. ابداً ناله نمی‌کرد. قیافه‌اش آرام و بی‌التماس بود. قیافه یک اسب سالم را داشت و با چشمان گشاد و بی‌اشک به مردم نگاه می‌کرد.

ویسنده: صادق چوبک