پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

نفس می شناسد و می فهمد


نفس می شناسد و می فهمد

احساس بسیط مشابه تصور بسیط است كه با هیچ حكمی همراه نیست مگر این كه با لذت یا الم همراه شود پس قوه حاسه زمانی كه جنبه انفعالی یابد یعنی مقرون به لذت و الم شود با قوه حاسه به معنای كلی اش یكی است یعنی یك قوه واحد است كه هم منشاء شوق است و هم منشاء نفرت و اختلاف آنها در ذات و مفاهیم آنهاست

تخیل: ارسطو در اثبات تخیل چنین استدلال می‌كند كه از یك طرف حركتی می‌تواند حركت دیگری به وجود آورد كه شبیه حركت نخستین باشد، از طرفی همان طور كه شیء محسوس علت حركتی است كه احساس را به وجود آورد، احساس هم (حركت نخستین) علت حركت دومی است كه تخیل را به وجود می‌آورد، احساس بالفعل به وجود می‌آید حركت ثانوی تخیل است كه اولا وابسته به احساس و ثانیا صاحب خود را به اقسام مختلفی از فعل و انفعال قادر می‌كند و ثالثا می‌تواند درست یا نادرست باشد. پس صفات خیال۱ـ متعلق بودن به احساس ۲ـ حضور آن در موجودات حساس ۳ـ امكان وقوع خطا در آن است. با این توضیحات، ارسطو گفته بود كه احساس خاص خطاناپذیر است. مثلا ادراك این رنگ یا آن بو.ولی در اینجا نادرست بودن احساس را می‌پذیریم؛ زیرا از سویی می‌گوید كه تخیل شبیه احساس است و از طرفی می‌گوید: ارسطو یك چیز مشترك درباره تفكر، استدلال و فهم، می‌گوید و آن این كه هر سه مسبوق به تجربه حسی است و به رسوبات تجربه حسی بستگی دارد حال این رسوبات در دو جا وجود دارند.

۱ـ حافظه ۲ـ تخیل

حافظه: اصطلاحی كه ارسطو به كاربرده با اصطلاحی كه امروزه به كار می‌بریم تفاوت دارد. ارسطو می‌گوید حس به ۲ دسته قابل تقسیم است. ۱ـ حس ظاهر ۲ـ حس باطن. او حس ظاهر را همان حواس پنجگانه می‌دانست اما حس باطن را الف) حس مشترك كه جایگاهش دل یا قلب است ب) وهم؛ كه جایگاهش غده صنوبری است، می‌دانست. مثلا این كه من احساس می‌كنم فلانی خادم به وطن است و یا خائن است این معانی جزیی را از هم به دست می‌آوریم.

ج) قوه خیال: قوه مجله كه مجمع معانی جزییه است و از راه وهم حاصل آمده درست مثل حس مشترك كه مجمع صور جزییه‌ای بود و از راه حس حاصل می‌شد. قدما می‌گفتند كه ربط و بست قوه خیال و وهم همان ربط و بست حس مشترك است به حواس ظاهر

د) حافظه: امروز چیزی كه حافظه گفته می‌شود مراد نیرویی است كه توسط او به یاد می‌آوریم ولی ارسطور و ارسطوییان مرادشان از حافظه، مجموعا معلوماتی است كه بشر یا از راه حس ظاهر یا نیروی واهمه و یا از راه عقل درك كرده و آنها را به نیرویی كه آنها را حفظ می‌كند می‌سپرد. استدلال وی بر این مدعا این است كه فراوان چیزی در قوه حافظه ماست ولی به یاد آورده نمی‌شود و این نشان دهنده این است كه « به یاد سپردن» غیر از « به یاد آوردن » است، آن كه ما به آن می‌سپریم همان حافظه است و آن كه ما آن را به یاد می‌آوریم استذكار است، پس استذكار ازتوابع حافظه است و عقل.

تفكر و استدلال و فهم با چه چیزی سروكار دارند؟ ارسطو می‌گوید كه اینها با كلیات سر و كار دارند نه با كیفیات حسی خاص و اشیاء خاص. هر سه تا یك نحوه استقلال به عالم خارج دارند. مثلا با سیب بما هو سیب سرو كار داریم نه با سیب جزیی. حال وقتی تفكر می‌كنیم ذهن یا عقل ما، ماده‌ای است برای آن صورتی می‌شود كه ما درباره او تفكر می‌كنیم یعنی به تعبیر خود وی نسبت ذهن یا عقل به ذرات یا حقایق كلی مثل نسبت عضو حسی می‌ماند به كیفیات حسی، در اینجا مفسران ارسطو یك آشفته اندیشی را به ارسطو نسبت داده‌اند.

عقل: توجه ارسطو به عقل به دو چیز بیش از همه جلب می‌شود نخست این كه عقل انعطاف پذیری بی پایان دارد و می‌تواند همه چیز بشود، دوم این كه گزینشی عمل می‌كند. یعنی به رغم انعطاف پذیری كه صرفا از هر چیزی انطباع یا ارقام نمی‌پذیرد، بلكه بطور فعال و ظاهرا آزادانه گاهی روی چیزی متمركز می‌شود و گاهی روی چیز دیگر. عقل دو نوع است: ۱ـ عقل فعال ۲ـ عقل منفعل. ارسطو در كتاب اول نفس می‌گوید كه «نفس می‌شناسد و می‌فهمد» و این جمله را با توجه به هیات تالیفی حاصله از بدن و نفس و شیء كه پذیرنده صورتی است بیان می‌دارد.

عقل بالقوه همان چیزی است كه معقول خود بالفعل چنان است یعنی صورت شیء را بدون ماده بپذیرد. او عقل را عاری از اختلاط دانسته یعنی استقلال قوه ناطقه نفس از بدن و باقی ماندن و هر گونه تركیب عقل با بدن مستلزم قائل شدن به كیفیتی محسوس برای عقل و نیز داشتن آلت جسمانی خاص برایش است، در صورتی كه عقل ابزاری ندارد. اگر بدن ابزاری برای عقل می‌بود دیگر نمی‌توانستیم آن را قوه محض بدانیم. ارسطو فقط قمست ناطقه نفس را مقری برای مثالهای بالقوه می‌دانست در حالی كه افلاطون تمام نفس را مقری برای مثالهای بالفعل می‌دانست. او در امتیاز شیء از ماهیتش می‌گوید كه در اشیایی كه وحدت عرفی دراند مثل انسان سفید یا سقراط موسیقدان و نیز در موجوداتی كه با تحقق صورتی در ماده‌ای به وجود آمده‌اند یعنی اشیاء و اشخاص منفرد، شیء موجود از ماهیتش كه می‌شود مثلا سقراط با انسانیتی كه در اوست یكی نیست اما شیء «فی نفسه موجود» مثل خیر مطلق یا حی مطلق با ماهیتش یكی است. ما با احساس، كیفیات اشیایی را كه مركب از ماده و صورتند ادراك می‌كنیم ولی با عقل صورتی را كه خواه متعلق به مواد معینی باشد. عقل و معقولیت با هم وحدت ندارند. در غیر اینصورت ۲ فرض پیش می‌آید: ۱ـ عقل بنفسه و بدون نیاز به سبب دیگری معقول است پس عقل همان طور كه معقول است معقول هم باید عقل باشد.

۲ـ عقل به سبب یك عنصر خارجی، معقول باشد. حال جواب ارسطو به مساله اول این است كه عقل هر گاه نامخالط و نامنفعل باشد. چگونه می‌تواند خود را بیندیشد و چون اشتراك عقل بالقوه تعلقش در بهترین فعلیت عقل به صورت متعلق خودش است پس انتقال عقل استعدادی است كه خود آن برای فعلیت یا متن دارد. پس لوح بالقوه همان حروف است و به قول اسكندر نانوشته لوح همان حروف است و اما جواب ارسطو به این مساله كه ۲ حالت دارد: الف) آنچه معقول عقل است غیر مادی است و معقول بالفعل است و بین عقل و معقول اتحاد است و تفكر در همان تماسی كه با متعلق خود می‌گیرد، خود نیز معقول است و باید دایما عقل در حال اندیشیدن باشد در حالی كه عقل دایما در حال اندیشیدن نیست.

ب) اشیای مادی بالقوه معقول است مگر این كه عقل آنها را به معقولات بالفعل تغییر دهد و از ماده خود تجربه كند پی این قبیل معقولات دیگر عقل نخواهد بود؛ زیرا دو عمل تعقل عقل فقط در موقعی با معقول یكی است كه این معقول بالفعل باشد.

عقلی وجود دارد به نام عقل فعال كه معقولات را از اشیای حسی و تصاویر خیالی بیرون آورده و فعلیت دهد و نسبت آن به معقولات مانند نسبت نور است به موجرات. اما این كه عقل می‌تواند معلوماتی را ایجاد كند یعنی چه؟ مگر می‌شود عقل مدركی را ایجاد كند؟ وی برای رفع این استیماش مثال نور را می‌زند و این كه عقل مانند نور است، همان طور كه به ظلمت رنگ بالقوه وجود دارد بعد وقتی نور به این اشیایی كه در ظلمت قرار گرفته‌اند می‌تابد ، رنگهای بالقوه آنها رنگ بالفعل می‌شود. آنگاه نور این رنگهای بالفعل را به من می‌رساند پرتو نور اول موجود غیر خودش است و بعد مظهر غیر خودش حال آن چیزی كه این مدركاتی را كه ابتدا موجود نبوده‌اند به وجود می‌آورد، عقل فعال نام دارد و آن مرحله‌ای را كه این شیء به وجود آورده به اطلاع من و تو می‌رساند عقل منفعل نام دارد. از زمان ارسطو به این طرف همه عقل منفعل را می‌توانستند قبول كنند ولی عقل فعال را خیر.

● اعمال عقل:

تعقل مركبات و تعقل بسائط، ارسطو در كتاب گاما واپسیلون، حقیقت را حاصل فكر و خطا را حاصل ارتباط ناقص در بین عناصر بسیط می‌داند و حقیقت را مفهوم منطقی می‌داند؛ اما در كتاب تتا حقیقت را در مطابقات رابطه فكری با رابطه وجودی می‌داند. او دركتاب گاما می‌گوید كه اگر بگوییم «وجود موجود نیست» یا «لا وجود موجود است» این درست است ولی درباره خود وجود و لاوجود خطا و صواب بی معناست، ارسطو وقوع حقیقت و خطا را در تركیب بسائط و تشكیل اشیای مركبه آنها را ممكن دانسته و بعد راجع به تعقل اشیای بسیط چنین می‌گوید كه بر ۲ قسمند:

۱ـ بالقوه تقسیم ناپذیرند ۲ـ بالفعل تقسیم ناپذیرند كه اولی فقط صورت نوعیه است كه استعداد انقسام ولو بالقوه هم ندارد و قسم دوم هم بر دو قسم است الف) غیرمستقیم بالذات ب)غیر مستقیم بالعرض كه اولی مقادیر متصل است مثل خط و قسم دوم مثل زمان كه در یك زمان و یك عمل روحی، تقسیم ناپذیر ادراك می‌شود.

عقل عملی: ارسطو علم بالقوه را در فرد مقدم بر علم بالفعل می‌داند و وجود بالفعل، قوه را به دو نحوه فعلیت می‌بخشد ۱ـ به وسیله حركت نخستین، قوه محض را به ملكه می‌دهد و ۲ـ به وسیله حركتی ثانوی قابلیت‌هایی را كه از صاحب ملكه است به ظهور می‌رساند كه عمل احساس از نوع دوم بود. ارسطو تغیر را اعم از حركت و سكون می‌داند و حركت را كمال اول شیء بالقوه و از آن حیث كه بالقوه است می‌داند و سكون در فعلیت تام به طور دفعتی و در جزو تقسیم ناپذیر زمان حاصل می‌شود و او به جای تغیر حركت به معنای اعم آورده است.

احساس بسیط مشابه تصور بسیط است كه با هیچ حكمی همراه نیست مگر این كه بالذت یا الم همراه شود؛ پس قوه حاسه زمانی كه جنبه انفعالی یابد یعنی مقرون به لذت و الم شود با قوه حاسه به معنای كلی‌اش یكی است. یعنی یك قوه واحد است كه هم منشاء شوق است و هم منشاء نفرت و اختلاف آنها در ذات و مفاهیم آنهاست.