سه شنبه, ۱ خرداد, ۱۴۰۳ / 21 May, 2024
مجله ویستا

نور مثل آب است


نور مثل آب است

● نوشته گابریل گارسیا مارکز
مارکز را عموماً با رمان‌هایشان می‌شناسیم با همان سه رمان محشرش یعنی «صدسال تنهایی»، «پائیز پدر سالار» و «گزارش یک مرگ»؛ البته «ساعت شوم» هست که رمان …

نوشته گابریل گارسیا مارکز

مارکز را عموماً با رمان‌هایشان می‌شناسیم با همان سه رمان محشرش یعنی «صدسال تنهایی»، «پائیز پدر سالار» و «گزارش یک مرگ»؛ البته «ساعت شوم» هست که رمان خوبی است اما محشر نیست یا «عشق در سال‌های وبا» که اگر یک سوم‌اش کوتاه می‌شد محشر می‌شد ولی خب، نشد! قصه‌های کوتاه مارکز، قصه‌های خوبی هستند گرچه نمی‌توان او را یک «کوتاه نویس» تأثیرگذار بر روند قصه نویسی کوتاه قرن گذشته به حساب آورد. او اغلب به روند «رئالیسم جادویی» در این قصه‌ها وفادار است یعنی ما با واقعیتی روبه‌رو هستیم که به فانتزی نظر دارد. «نور مثل آب است» یکی از همین قصه‌هاست: «کریسمس که آمد باز بچه‌ها گفتند قایق پارویی می‌خواهیم». پدرشان گفت: «باشه، وقتی برمی‌گردیم کار تاخنا می‌خریم» تو تو که ۹ ساله بود و جوئل هفت ساله، مصمم‌تر از آن بودند که پدر و مادرشان گمان می‌کردند. یک صدا گفتند: «خیر، ما همین الآن و همین جا می‌خوایم.» مادرشان گفت: «اولاً، تنها آب قابل کشتیرانی توی این جا همونه که از دوش بیرون می‌آد.» او و شوهرش حق داشتند. خانه‌شان توی کارتاخنای ایندیاس حیاطی داشت با باراندازی مشرف بر خلیج و یک انباری که دو قایق بادبانی تویش جا می‌گرفت.»

این، شروع قصه است بعد بچه‌ها یاد می‌گیرند که در غیاب پدر و مادر، از نور به مثابه آب استفاده کنند. «نور مثه آبه، شیر آبو می‌چرخونی و آب راه می‌افته» اما وقتی چنین فرضی بر ماجرا حاکم می‌شود ممکن است نور زیاد مثل آب، همه چیز را در خود غرق کند. «آدم‌هایی که از خیابان پاسه‌ئوی لاکاسته‌لیانا عبور می‌کردند آبشاری از نور را دیدند که از یک ساختمان قدیمی، پنهان در لابه‌لای درخت‌ها، روان بود. نور، که از بالای بالکن‌ها سرازیر بود، سیلاب‌وار از نمای ساختمان فرو می‌ریخت و در امتداد خیابان بزرگ به صورت سیلابی طلایی روان بود و شهر را تا گوادراما روشن کرده بود.» آتش‌نشان‌ها، در را می‌شکنند و وارد می‌شوند. آپارتمان تا سقف لبریز نور است. پدر و مادر هم که رفته‌اند فیلم «نبرد الجزیره» را نگاه کنند [می‌توان این «نشانه» را به عنوان «استعاره» تلقی کرد و نکرد به هرحال در آثار مارکز این حالت بینابینی را همیشه شاهدیم] و حاصل: «توتو... پارو در دست... همراه با جریان در حرکت بود... و جوئل، شناور در جلوی قایق، با زاویه‌یابش هنوز به دنبال ستاره قطبی می‌گشت» آنها در جشن پایان سال مدرسه‌شان [هر دو ممتاز شده بودند] سی و هفت همشاگردی‌شان را هم دعوت کرده بودند و آنقدر چراغ روشن کرده بودند که همگی، غرق شده بودند.