جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

آمپول اگه درد داره سلامتی میاره!


آمپول اگه درد داره سلامتی میاره!

سروناز سرماخورده بود و حسابی مریض شده بود. دکتر به او چند جور شربت داده بود تا بخورد اما خوردن آنها فایده‌ای نکرده بود. مامان هم چند جور خوراکی تقویتی برای او پخته بود. سروناز …

سروناز سرماخورده بود و حسابی مریض شده بود. دکتر به او چند جور شربت داده بود تا بخورد اما خوردن آنها فایده‌ای نکرده بود. مامان هم چند جور خوراکی تقویتی برای او پخته بود. سروناز هم، هر چه مامان داده بود، خورده و به حرف مامان گوش کرده بود اما با وجود همه این کارها، هنوز هم مریض بود. دکتر برای سروناز یک آمپول هم نسخه کرده بود و گفته بود اگر حال‌اش بهتر نشد، باید آمپول بزند. سروناز از آمپول می‌ترسید. خیلی هم می‌ترسید. برای همین حاضر نمی‌شد آمپول بزند. سروناز در همان حالت خستگی و مریضی، خواب‌اش برد...

خواب عجیبی دید. در خواب دید که در یک کارخانه آمپول‌سازی است. یک کارخانه بزرگ که در آن کلی آمپول درست می‌شد. هر کدام از آمپول‌ها بعد از درست شدن، بسته‌بندی می‌شدند و به جایی می‌رفتند. بعضی‌ها می‌رفتند به داروخانه،‌ بعضی‌ها به بیمارستان. بعضی‌ها هم می‌رفتند به درمانگاه و آنجا پر از واکسن می‌شدند. سروناز در خواب چند تا بچه را دید که در درمانگاه صف کشیده بودند و منتظر واکسن ۶ سالگی‌شان بودند. آنها خوشحال بودند از اینکه قرار است به مدرسه بروند و سعی می‌کردند درد واکسن را (که خیلی هم زیاد نبود) تحمل کنند. چند تا از آمپول‌ها به بیمارستان رفتند. سروناز در خواب دید که در بیمارستان بچه‌های زیادی بستری هستند. حال بعضی از آنها خیلی خوب نبود اما وقتی پرستار مهربان با آمپول دارویی را به بدن‌ آنها می‌رساند، آنها حال‌شان بهتر می‌شد. سروناز دید که بیشتر آن بچه‌ها خیلی مقاوم و محکم هستند و با آنکه درد آمپول را کمی احساس می‌کنند، اما سر و صدا راه نمی‌اندازند و خیلی خوب و آرام می‌مانند و موقع آمپول زدن تکان هم نمی‌خورند تا خدای نکرده سوزن آمپول در بدن‌شان نشکند.

سروناز خواب یک داروخانه را هم دید که یکی از قفسه‌هایش پر از آمپول بود. مشتری‌های زیادی به داروخانه می‌آمدند و داروهایشان را می‌گرفتند. او پدرش را هم دید که به داروخانه آمده بود و نسخه دکتر را می‌گرفت. یک آمپول هم جزو داروهای آن بود.

سروناز از خواب پرید. خواب‌هایی را که دیده بود به یادش آمد و از اینکه نگذاشته بود به او آمپول بزنند خیلی خجالت کشید. او فهمیده بود که بعضی وقت‌ها، آدم برای اینکه سلامت خودش را به دست بیاورد باید کمی سختی تحمل کند. چند دقیقه بعد، سروناز و مامان در راه درمانگاه بودند تا سروناز آمپول‌اش را بزند و زودتر خوب شود.

تهیه و تنظیم: دکتر فرین میزانیان

تصویرساز: آرش بهنود