شنبه, ۶ بهمن, ۱۴۰۳ / 25 January, 2025
مجله ویستا

میلاد شادمانی من


میلاد شادمانی من

بدان هنگام که شادمانی در دلم دیده به دنیا گشود، آن را بر دوش گرفتم، بر فراز بام خانه رفتم و فریاد کشیدم: همسایه ها! دوستان! بیایید و ببینید! اینک شادمانی در درونم پدید آمده. بیایید …

بدان هنگام که شادمانی در دلم دیده به دنیا گشود، آن را بر دوش گرفتم، بر فراز بام خانه رفتم و فریاد کشیدم: همسایه ها! دوستان! بیایید و ببینید! اینک شادمانی در درونم پدید آمده. بیایید و خنده خرسندی مرا در برابر خورشید شاهد باشید.

هیچ یک از همسایه ها برای دیدن شادمانی ام نیامدند و حیرت من افزون شد!

هفت ماه، در هر پگاه و شامگاه، از فراز بام خانه ام میلاد شادمانی ام را فریاد زدم، اما هیچ کس انگار صدایم را نشنید و من به ناچار با شادی خویش به تنهایی زیستم.

سالی بیش نگذشت که رنگ از چهره شادمانی ام پرید و بیمار گردید: زیرا هیچ دلی جز دل من برایش نتپید و هیچ لبی جز لب های من، گونه اش را نبوسید!

پس آن گاه شادمانی ام رخت بر کشید و مرا با خاطره هایش تنها گذاشت. خاطره هایی که چونان برگ های پاییزی در باد می رقصند و فرو می افتند!

جبران خلیل جبران

ترجمه : جواد نعیمی