سه شنبه, ۱ خرداد, ۱۴۰۳ / 21 May, 2024
مجله ویستا

درآمدی بر مقوله ی افسردگی


درآمدی بر مقوله ی افسردگی

بدیهی است که مقوله افسردگی از مهمترین مبانی روانشناسی و امراض روحی بشر به شمار می آید به طوری که این مهم می تواند هم شخص محور عمل نماید و هم اینکه جمع محور باشد

بدیهی است که مقوله افسردگی از مهمترین مبانی روانشناسی و امراض روحی بشر به شمار می‌آید به طوری که این مهم می‌تواند هم شخص محور عمل نماید و هم اینکه جمع محور باشد. با توجه به مطالعات متعددی که در بطن یک جامعه و یا حداقل گروهی از یک جامعه بعمل می‌آید، می‌توان به این نتیجه رسید که توصیفی به نام جامعه بیمار دست می‌دهد و بی‌گمان جامعه بیمار یا افسرده نیز نیاز به بهبود و سلامت لازم را دارد و نه موردی که ذکر آن رفت. لذا این قلم سعی بر آن داشته تا مقوله ی افسردگی را در زوایایی مورد کنکاش و وارسی کامل قرار دهد و بی‌شک هر فدمی در حوزه ی رفع مشکلات روحی و روانی مبنی بر تثبیت تکامل و سلامت و سالمی یک جامعه می‌تواند حرکتی فرابخش و سودمند به نفع آن جامعه اطلاق گردد.

۱) از لفظ تا ماهیت افسردگی: واژه افسردگی می‌تواند به معانی مختلفی اعمال گردد. با توجه به این شمار عبارت‌های عامیانه در تفهیم این مقوله و البته آگاهی هرچه بشتر نسبت به آن کمک شایانی را می‌توان عرضه داشت. لذا بد نیست که ابتدا چند واژه مترادف را برای این مهم تعبیر نماییم. افسرده به معنای افت روحیه، بیزاری نسبت به خودو دیگران، ملول و منگ بودن، دلتنگی مزمن، بی‌قراری بی دلیل و برهان، غرق در توهمات، دمق بودن، غم‌زدگی، احساس درماندگی، احساس کسالت مهجور و غیرواقعی، محزون بودن، بی‌حالی و کرخت بودن بی عزمی نسبت به خود و امورات زندگی، و البته در برخی از موارد می‌تواند همان خلق و بی‌رغبتی و بدبینی و بی‌توان و عاطل بودن نیز به شمار ‌آید. افزون بر این که افسردگی در زوایایی می‌تواند همان پژمردگی روح و روان نیز باشد و یا پژمردگی جسم نیز به شمار آید. چه این که با توجه به تأمل در رفتارهای افراد افسرده این مهم رنگ و رخسار بیشتری را به خود احساس می‌کند. به نحوی که حالات روح فرد و حتی شکل و شمایل افراد افسرده تقریباً همان حالت پژمردگی یک شی را به مانند گل و یا یک برگ به خود می‌گیرد و طبعاً این نوع حالت نیز پیامدی ناخوشایند و عقیم را می‌رساند. ماهیت افسردگی نیز می‌تواند در جهت شناخت افراد از این مرض روحی کمکی مفید و سازنده باشد ولی از این منظر بدون تعریفی جامع از افسردگی نمی‌توان به ماهیت آن به نحو اکمل پی برد. در تعریف افسردگی می‌توان گفت: افسردگی یک نوع مریضی روحی و روانی و البته جسمانی است که ریشه در نابهنجاریهای اجتماعی و ارزش و واقعیات از دست رفته ی فرد و یا واقعیاتی که برای افراد بعنوان یک ارزش ومعیار اساسی به شمار می آیند، ولی فرد این واقعیات را کسب ننموده است، تلقی گردد.

و یا افسردگی عبارتست از یک نوع رفتار بی‌ثبات و به هم ریخته که پیامد آن نیز نابهنجار و تخریب کننده‌اند .در تشریح ماهیت افسردگی باید گفت که افسردگی نیز به مانند یک شی و یا یک موجود زنده به مانند انسان دارای ماهیت خاص خود است و البته هر ماهیتی نیز بیانگر نماد و ظاهر هرچیزی است. بی تردید افسردگی ماهیت دارد. از مهمترین ماهیت های افسردگی گونه‌به گونه شدن است که این نوع گونه به گونه شدن در حالتی به حالت دیگر درمی‌آید. آنچه در این مبحث مهم است این که تصورات افرادند که رفتار و شخصیت خویش را انتخاب می‌کنند و نه ثبات فکری و عالمانه آنها. در این گونه به گونه شدن فرد مدام در حرکت است( البته حرکتی که عقیم و بی‌ثمر می‌باشد و نه...) بدین سان که اندکی به حال بوده و اندکی نیز سرحال و یا ساعت به ساعت و روز به روز تحولات فکری آن در شمایلی خاص ظهور می‌کنند. با توجه به نظر راس میچل دانشمندان و روانپزشک انگلیسی افسردگی می‌تواند حالتی از خلق نیز باشد. بنابراین اگر چنین باشد ویژگی مقوله خلق نیز شامل ماهیت افسردگی می‌شوند. خلق افسردگی می‌تواند با سبب باشد و یا در خیلی از موارد بی‌سبب رخ دهد.

که در این زمینه نیز می‌توان به افرادی که در ذهن یکسری خلقیات را نرسیم می‌کنند که مبادا آنها را از دست بدهیم، اشاره نمود. لذا در این جا خیلی از این خلقیات نیز نمی‌تواند در قالب منطق قرار گیرد ولی ناخودآگاه چون در فرد افسرده ریشه دوانیده اند، به عرصه ظهور می‌آیند. در مورد دوم نیز که بی‌سبب رخ می‌دهد اغلب بخاطر این است که این خلقیات خویش را ظاهر نمی‌نمایند و بصورت پنهان فعالیت می‌کنند. بنابراین وقتی در روح و روان فرد وجود داشته باشند. عوامل بیرونی و یا حتی درونی در خیلی از موارد کارساز نیست.

۲) افسردگی و واژه هایی که از حیث لفظ و معنا با آن مشترکند؟ در اغلب موارد افرادی که خود را افسرده می‌پندارند در واقع افسرده نیستند ولی همین تلقین غیر منطقی و بی‌جا باعث می‌شود که افراد احساس افسردگی روحی کنند و چون این احساس را به ذهن خود می‌سپارند لذا دچار افسردگی روحی می‌شوند. بنابراین توصیه این است که به پزشک معالج و روانکاو مراجعه نموده و درد خود را پیدا کنند چه این که در خیلی از مواقع فرد افسرده نیست بلکه دچار مریضی‌های پائین‌تری به مانند اضطراب، تشویش، دلشوره، پریشانی، بی‌قراری،دلهره، خشم، هیستری، هذیان، هیجان و ... می‌باشد. لذا با توجه به این که این نوع امراض در زوایایی وجه اشتراک زیادی را چه از لحاظ ظاهر و چه از حیث باطن با این مریضی دارند، بدین خاطر است که فرد از درد اصلی خود غافل شده و حتی دچار افسردگی نیز گردیده است. در تشریح مفهوم این واژه‌ها باید گفت که هر کدام می‌تواند دارای فهم و پیام خاص خود باشد و البته عواملی نیز در تولد و رشد آنها مدخل باشند.

اضطراب و یا همان ناراحتی یک نوع مریضی روانی است که به صورت یک معلول خود را نشان می‌دهد ولی بی‌گمان بدون علت نیست. عامل اصلی اضطراب و یا به بیانی مضطرب شدن می تواند کنشی باشد که به فراخور روحیات فرد نیست و چون اضطراب نیز از ویژگی‌ درونی انسان به شمار می‌آید لذا در مقابل این کنش واکنشی منفی و نگران کننده را به نمایش می‌گذارد. به عنوان مثال می‌توان اضطراب دانشجو را در مواقع امتحان برشمرد. چه این که دانشجو با تصورات غلطی که به ذهن راه داده، نگران این است که سئوالات امتحان را بدجواب دهد و احیاناً از این درس مردود شود.

بنابراین عواملی که فرد را مضطرب کرده، می‌توانند همان تصورات غلط باشند. وگرنه آنچه معقول به ذهن می‌رسد، مثبت نگریستن به دایره امتحان است و نه چیز دیگر. مورد دیگر تشویش است. تشویش یا مشوش شدن در کار نیز از دیگر پیش‌زمینه ها در جهت وارد شدن به دنیای افسردگی است. تشویش نیز به نوبه خود در روح و روان افراد تأثیر مخرب دارد .بنابراین بایستی در مقابل آن با همه نیرو و انرژی ماند و پیروز شد. با توجه به این که تشویش نیز در معنی واژه‌‌ای آن به اضطراب و ناراحتی نیز نزدیک است لذا می‌توان در مفهوم واقعی آن چنین پنداشت که تشویش به معنای مشوش شدن در کار است. یعنی از خود بی‌خود شدن به معنای بی‌قرار و بی ثبات بودن در جهت انجام کار. اگر چه تشویش از امراض روحی و روانی به شمار می‌آید، ولی شکل و شمایل آن و البته سیرت درونی آن نیز بیشتر بصورت مخفی جلوه می‌نماید و نه آشکار. تشویش یک نوع اختلال روحی و روانی است که از این منظر درجه‌ی تأثیر آن جهت وارد شدن به دنیای افسردگی بالاتر است. و شاید گفت اختلاف آن با افسردگی در این باشدکه بصورت نسبی و مدام با افراد نیست و البته اگر به درجه ی نسبی برسد ،از این نگاه دیگر تشویش نیست بلکه افسردگی قلمداد می‌شود. مورد سوم پریشانی است. پریشانی در مواردی به افسردگی نزدیک است. چه این که از حیث ظاهر و از لحاظ باطن خود را به شکل افسردگی نشان می‌دهد.

اغلب افراد پریشان در کار خود منظم و مرتب نیستند. کما اینکه همیشه دچار بی‌نظمی و یک نوع درآمیختگی بی‌ثمر بوده و غالباً از این رفتار خود نیز رنج می برند. ولی تفاوت آن با افسردگی در این است که افراد پریشان که می‌تواند به دو حالت پریشانی در فکر و پریشانی در جسم ظاهر شود به اندازه‌ی حالات افسردگی نیست. بنابراین پریشانی نیز از عمده امراض روحی و روانی است و به نوبه‌ی خود بانی افسردگی نیز می‌شود.

مورد چهارم دلشوره است. در تعبیر عامیانه‌ی این مقوله می‌توان گفت که در فرد یک نوع بی‌قرار ی از جانب دل صورت می‌گیرد. مثلاً فرد می‌گوید: فلانی دلم خیلی شور می‌زند. دل‌شوره نه به معنای این که فرد از علت آن آگاه نیست بلکه در خیلی از موراد دلیل آن نیز می‌تواند واضح باشد ولی در برخی موارد علت این دلشورگی مهجور است. بنابراین دلشوره در هر دو حالت می‌تواند عاملی در جهت شکل‌گیری افسردگی به شمار آید. مورد پنجم بی‌قراری است. بی‌قرار در دو حالت رخ می‌دهد: نخست حالتی که واقعی است و دقیقاً علت آن نیز مشخص است. به عنوان مثال دیر آمدن فرزند به خانه که موعد زمان آن به سر رسیده، می‌تواند یک نوع بی‌قراری واقعی باشد و یا بی‌قراری خانواده از آمدن پسر و یا فامیل نزدیک از سفر. در ثانی می‌تواند حالتی غیرواقعی داشته باشد. یعنی فرد علت بی‌قراری خود را نمی‌داند ولی مدام از حالتی به حالت دیگر درمی‌آید و در واقع ثبات رفتاری منطقی و معقولی را نیز از خود به نمایش نمی‌گذارد. بنابراین بی‌قراری بدین شکل می‌تواند یک نوع مریضی روحی و یا بستری در جهت فراهم آوردن یک نوع بیماری روحی را ایجاد کند. در افسردگی نیز فرد در حالاتی به همین شکل عمل می‌نماید که شاید گفت این وجه اشتراکات عاملی در جهت پویایی فرایند افسردگی به شمارآیند.

مورد ششم دلهره است. دلهره با دلشوره در زوایایی مشترک و پیامی نزدیک به هم دارند و در برخی زمینه ها نیز با هم در تفاوتند. دلهره می‌تواند یک نوع و یا حالتی از دلشوره و یا بی‌قراری باشد و البته با این تفاوت که حالات آن در جنس خود نمایان می‌شوند. دلهره بیشتر به شکل پنهان صورت می پذیرد و البته می‌تواند ظاهری پیام آور نیز داشته باشد و آنچه که در کل می‌تواند تعریف درستی را از دلهره به تصویر کشاند شاید گفت همان اندوهی به رنگ غم و بی قراری باشد که از درون و دل آدم پیام‌رسانی می‌کند.

نکته هفتم مسئله‌ای بنام خشم است. خشم یکی از مبانی و شاید بتوان گفت معیارهای روانشناسی و عواملی باشد که در شکل‌گیری افسردگی نقشی مؤثر دارد. با توجه به این که خشم به دو حالت خشم فکری و خشم جسمی ظاهر می‌شود لذا می‌توان وجه اشتراک آن را با مقوله افسردگی بیشتر در نظر داشت، چون افسردگی نیز دارای علائمی این چنینی است. تفاوت این دو در این است که خشم در مقابل یک کنش به حرکت در می آید. یعنی اگر رفتاری اجتماعی به فراخور فرد خشمگین نباشد، دقیقاً در مقابل همان رفتار، هم ظاهر آن تغییر می‌کند و هم صدا و ادبیات فرد متحول می‌شود. ولی در افسردگی به این صورت نیست.

چه این که این رفتارهای مخرب‌اند که از فرد یک نوع تابلوی افسرده ساخته‌اند. مضاف بر این که فرد افسرده در مقابل کنش‌ها واکنشی را که نشان می‌دهد، کاملاً با فرد خشمگین تیپی متفاوت دارد. مثلاً فرد افسرده در خیلی از موارد دارای تمرکز حواس نیست و شاید گفت اصلاً در مقابل کنش واکنشی متفاوت را به نمایش می‌گذارد.مورد هشتم هیستری است. هیستری همانطور که از نامش پیداست هم می‌تواند یک اصطلاح جامعه‌شناسی باشد و هم یک نوع مریضی روحی و روانی به حساب آید. هیستری تقریباً به قاعده اسکینر و فرنی و مفهوم ناامیدی نزدیک تر است. چون فرد مبتلا به هیستری سعی می‌کند که بیشتر خویشتن‌داری کرده و اغلب آموخته‌ها و دانسته‌های خود را بروز ندهد مضاف بر این که در خیلی از موارد نگاه آن نسبت به خود و دنیای برون نگاهی مأیوس و نا امید کننده است. اینگونه افراد بیشتر خود را سرزنش کرده و از واژه‌هایی استفاده می‌کنند که نشأت گرفته از غم و اندوه و بی‌توجهی به رفتار و شخصیت آنهاست.

البته هیستری می‌تواند در نوع مثبت و منتج خود نیز بکار آید. چه این که این نوع رفتارها نیز شاید از جانب افراد دانا و عقلای قوم نیز عنوان گردد که در این حالت تفاوت عمده‌ای وجود دارد. چون نوع اول به بیماری هیستری دچار شده‌اند و باید درمان شوند. ولی نوع دوم بدنبال راهکار و بهبود و به اصطلاح اصلاح جامعه می‌باشند. بنابراین باید اضافه دارم که هیستری در بعد جامعه‌شناسی یا هیستری در بعد روانشناسی دارای تفاوت‌های عمده‌ای است.

نکته نهم هذیان است. هذیان ها باورهای غلطی هستند که همیشه در رکورد شخصیت افراد می‌کوشند و نه در تعالی و رشد شخصیت آنها. هذیان یک نوع رفتار واقعی است که هرگز هم در قالبی منطقی نمی‌گنجد. هذیان می‌تواند زیرشاخه‌ای از اسکینر و فرنی باشد که در جهاتی پیامی از همین مبانی روانشناسی را به نمایش می‌گذارد. لذا می‌توان به افرادی اشاره نمود که در توهم به سر می‌برند به عنوان مثال: افرادی که کاملاً جوان و پرانرژی‌اند ولی خود را فردی پیر و سالخورده می‌پندارند و یا افرادی که پیر شده‌اند اما هنوز هم پیری خود را کتمان می‌کنند و در دنیای جوانی به معنی مجازی سیر می‌کنند. هذیان به مانند خوابی می‌ماند که قابل تعبیر نیست. بنابراین بهتر این است که به جای گزینش توهم در انتخاب واقعیات بکوشیم. نکته‌ی دهم هیجان است. هیجان از عمده مواردی است که در چند حالت صورت می‌گیرد. نخست در زمانی است که فرد به آرزوی دست نیافتنی دست پیدا می‌کند. به بیانی خود را در عرصه هدفی که سالها آرزوی آن را می‌کرده، می‌بیند. بنابراین در این شرایط یک نوع به هم ریختگی مثبت و سالم در فرد صورت می‌گیرد که می‌توان به آن هیجان گفت.

و یا هیجان می‌تواند بعلت یک حادثه و یا اتفاق رخ دهد. به طوری که این حادثه و اتفاق می‌تواند در حالتی شادگون رخ دهد و یا در حالتی غم‌انگیز. بنابراین در هر دو حالت فرد از آن بطور جسمی و حتی روحی برخوردار می‌گردد. البته شاید به ذهن برخی این مسئله نیز خطور کند که واژه«جو» نیز با این واژه تشابه دارد. در پاسخ باید گفت که جو یک نوع رفتار اجتماعی است که بر اثر یک نوع تلنگر مثبت و یا احیاناً منفی در شخصیت فرد بوجود می‌آید و طبعاً اگر بدین صورت باشد، با هیجان دارای وجه اشتراک است. افزون بر این که تفاوت‌هایی را نیز می‌توان برشمرد. تفاوتی از قبیل این که جو می‌تواند یک رفتار اجتماعی باشد و نه یک فرایند روانشناختی. اما در هیجان ما با یک نوع بستر کم‌رنگ در جهت شکل‌گیری نوعی بیماری روانی می‌توانیم برخورد داشته باشیم.

نتیجه این که با تعابیری که از واژه‌های مذکور شد، می‌توان گفت هرکدام از این نوع رفتارها خود می‌تواند بستری در جهت وارد شدن به دنیای افسردگی باشد و چه بسا افرادی که دارای اضطراب و پریشانی و یا هذیان و یا هیجان می‌‌باشند ولی بر اساس باور قلبی‌ای که بدست آورده‌اند به اشتباه آن را افسردگی می‌پندارند. لذا بدیهی است که ما شناخت بیشتری را از ماهیت این نوع رفتارهای اجتماعی که خود را در حوزه‌ روانشناسی نشان می‌دهند، داشته باشیم.

۳) آیا افسردگی همان خلق و یک نا به هنجار اجتماعی است یا که....؟ راس میچل روانپزشک انگلیسی در زمینه‌ی افسردگی در صفحه ۱۱ کتاب خود آورده است.

« افسردگی به عنوان حالتی از خلق است.» در تشریح صحبت میچل باید ابراز داشت که می‌تواند حالتی از خلق باشد. چون پیامدهای افسردگی در زمینه‌هایی با خلق مشترکند و یا به بیانی مترادف نشان می‌دهند. ولی در مجموع نمی‌توان خلق را که یک رفتار اجتماعی و در ابعادی مختص به خود

اظهار وجود و تأثیر می‌کند را با مقوله افسردگی یکی دانست. چه این که افسردگی در زوایای خاص خود محل بحث و خلق نیز خصایص ویژه خود را داراست. بنابراین همین بهتر که بگوئیم در ابعادی حالاتی از خلق را شامل می‌شود. با این تعابیر که خلق می‌تواند به رفتار و خصیصه‌ای خوشایند و یا نامطبوع تلقی شود که در ماهیت یک فرد رخ می‌نماید. کما اینکه افسردگی رفتاری است ناخوشایند که بدنبال تخریب و تشتت و انزوای محض روح و روان است. و اما در ارتباط با نا بهنجاری اجتماعی افسردگی باید گفت که هر رفتار و یا فرآیند اجتماعی‌ای که پیامد آن ناگوار باشد می‌توان یک نابهنجاری اجتماعی تلقی شود به مانند سرقت، فساد، فحشاء، اعتیاد، قمار و.....

بنابراین نه تنها افسردگی یک به هنجار نیست بلکه یک نا به هنجار مزمن و مخدر است که جز ضررو زیان چیزی به همراه ندارد و مهمترین درسی که ما می‌توانیم از این تعابیر داشته باشیم، تداعی کردن این تعاریف به ذهن است که تصور ما را از افسردگی بیشتر نمایان سازد و در ثانی پیامد منفی آن را به طور معقول با جان و دل بپذیریم.

۴) افسردگی یک نوع بیماری است؟ با توجه به فهم فرهنگی و دید اجتماعی برخی از خانواده ها متاسفانه به فرد افسرده در دید یک بیمار نگاه نمی‌کنند و شاید گفت در اغلب موارد تعابیری ناخوشایند را از فرد افسرده عنوان می‌دارند که بر افسردگی فرد می‌افزاید. بی‌شک افسردگی یک نوع بیماری است که نیاز به بهبود و در مان لازم را می‌طلبد. اگرچه افسردگی در بین خانواده‌ها و در محیط اجتماعی هنوز به طور حیاتی نهادینه نشده است ولی از حیث قدمت و وجود ماهوی آن در بطن جامعه سابقه‌ای دیرینه دارد و البته کتب فراوانی در این زمینه نگاشته شده و تدریس آن نیز در حوزه‌های دانشگاهی و کانونهای آموزشی بعنوان درس پایه امری ضروری است.

ولی با این تعابیر هم هنوز جایگاه واقعی خود را پیدا نکرده است. چرا که در اغلب خانواده‌ها و محیط اجتماعی نگاه روانشناسانه و فرهنگ عالمانه‌ای را ما نسبت به علم روانشناسی و مقوله‌ی افسردگی لحاظ نکرده ایم. به طوری که در اغلب مواقع افراد حاضر به قبول مشکل روانی خود نیستند از طرفی نیز خانواده ها مقوله ای بنام روان درمانی را برای خود معقول و منتج نمی‌دانند. عامل اصلی این مهم نیز برگرفته از یکسری فرهنگ‌های غلط است که در بطن اجتماع رشد و نطفه بسته است. بنابراین راه معقول این که ما باید بپذیریم که افسردگی یک مریضی روحی و روانی می‌باشد و در واقع نیاز حتمی به درمان را می طلبد. نکته دیگر این که افزون بر مطالبی که ذکر آن رفت، افسردگی در دید اکثر دانشمندان روان شناس به مانند فرید و راس میچل و ... یک نوع بیماری است. چه این که راس میچل در فصل ششم کتاب افسردگی خود چند مثال آموزنده را عنوان داشته که خواندن آن برای افراد بسیار خواندنی و سازنده است. میچل در این فصل معتقد است که افسردگی هم می‌تواند یک مریضی روحی باشد و هم این که یک نوع مریضی جسمی تلقی شود. بنابراین زندگی خانوادگی افراد و شرایط حاکم در زندگی آنها را دلایل عمده در شکل‌گیری این نوع مریضی را قلمداد می‌کند.

۵) بین افسردگی و غم چه تفاوت‌هایی وجود دارد؟ اگرچه افسردگی یک نوع بیماری روحی و روانی است و در جای خود محل بحث می‌باشد ولی تفاوت‌هایی در این این دو وجود دارد. در تعریف غم می‌توان گفت که غم یک مقوله اجتماعی است که روابط تنگاتنگی را با حوزه‌های هنری و اجتماعی برقرار می سازد. بنابراین غم نمی‌تواند دارای نکات مثبت و آموزنده نباشد، چه این در خیلی از موارد نظر ادبا و علما و عقلای قوم بر مثبت بودن آنست. ولی با این تفاصیل می‌توان به نکات ضعف آن نیز اشاره داشت. این که بخواهیم تفاوت‌های افسردگی و غم را جدا کنیم، امری ساده نیست ولی دریک جمع‌بندی می‌توان به نوع تعریف و شناخت از این دو به تفاوت‌های آنها پی برد. در ضمن تشابهاتی را نیز می‌توان برای این دو در نظر آورد. تشابهاتی از قبیل این که وارد شدن به دنیای غم و تنها پرداختن به مؤلفه‌های این دنیا خود می‌تواند عاملی در جهت تقویت فرد مبنی بر آمادگی لازم در جهت فرود آمدن به دنیای افسردگی باشد. دلیل دیگر اینکه چون جهت برون رفت از دنیای افسردگی نیاز به مقولاتی شادآور است. لذا آنچه که با افسردگی می‌تواند مرتبط شود، طبعاً عاملی است منفی در جهت رشد و پویایی مقوله‌ی افسردگی.

۶) انواع افسردگی:

الف) افسردگی درون‌زا( پنهان): افسردگی پنهان افسردگی‌ای به شمار می‌اید که فرد در شناخت و حتی بیان آن ناتوان است. به عنوان مثال: بارها اتفاق افتاده که فرد افسرده به پزشک مراجعه نموده ولی از احساس کسالت و ناراحتی عصبی و احیاناً پریشانی و اضطراب سخن گفته است در صورتی که مریضی فرد همان افسردگی بوده اما در شناخت ان ناتوان مانده است . افسر دگی پنهان یا همان درون زا یک نوع بیماری درونی است که دقیقاً در وجود فرد جوانه می‌زند و بعد رشد و نمو پیدا می‌کند. بنابراین چون علت آن ناشناخته است، بدین سان فرد نمی‌تواند این مهم را تشخیض دهد. لذا در برخی از موارد نیز کشف این مریضی به راحتی برای روانپزشک نیز دشوار است. عامل این نوع افسردگی از درد جسمانی و یا عوامل ظاهری پیدا نمی‌شود بلکه یک نوع تصورات ذهنی و رفتارروحی به شمار می‌آیند. که در اذهان فرد ریشه دوانیده‌اند و البته در سرنوشت و رفتار فرد نیز بسیار موثرند.

ب) افسردگی برون زا(آشکار) این نوع افسردگی بر خلاف افسردگی پنهان کاملاً پیامدهای خود را نمایان می‌سازد. عوامل مؤثر در این نوع افسردگی نیز می‌توانند همان ارزش‌ها و واقعیات افراد باشند که یا از دست رفته‌اند و یا بدست آوردن آنها میسر نیست. بنابراین در چنین شرایطی است که می‌توان به افسردگی برون‌زا فرد پی برد. افسردگی برون‌زا به افسردگی ای گفته می‌شود که بر اساس تماس با دنیای خارج شکل می‌گیرد که خیلی از اهداف اجتماعی و آرزوهای آرمانی افراد از این دسته‌اند.

۷) حالات و شمایل افرادافسرده کدامند؟ برای بهتر روشن شدن موضوع می‌پردازیم به چند نوع آدم در یک تصویر که هرکدام دارای خصایص ظاهری و رفتاری ناشناخته اند. به عنوان مثال یکی سوار دوچرخه‌ای است که حواسش به خودو دوچرخه نیست.در کنار آن دیگری است که به فرد اول نگاه می‌کند ولی آن نیز نگاهش با پوشش ظاهری‌اش کاملاً تصویری ناشناخته را نشان می‌دهد. در کنار فرد دوم جوانی است که دست در جیب دارد ولی رفتار فکر آن در هم ریخته و آشفته می باشد. بنابراین این که می‌گوییم حالات و شمایل افراد بدین لحاظ است که افراد افسرده هم در شکل ظاهری رفتاری افسرده دارند و هم در شکل باطنی. به عنوان مثال این نوع افسردگی بصورت واضح در چهره و یا اعضای دیگر بدن به وفور نمایان می‌شود. و جالب این جاست که حالات و شمایل افراد افسرده حالتی عادی نیست بلکه حالتی غیرعادی و غیرمعمولی است. بنابراین با این نوع نگاه می‌توان دریافت که این حالت حالتی افسرده است. در تشریح بیشتر موضوع می‌توان گفت که حالات ظاهری فرد نه تنها بدنبال موضوع خاصی نیستند بلکه سرگردان و بیهوده راهی را طی می‌کنند که حتی خود راه را هم نمی‌دانند از بهر چه چیزی می‌پویند.

نکته دوم حالات باطنی افراد افسرده است که برخلاف حالات برونی که اغلب در اعضای بدن خود را نمایان می‌سازند، این حالات روح و روان فرد و در زوایایی در رفتار و شخصیت فرد رخنه کرده و بجای آن تصمیم و دست به انتخاب می‌زنند. در حالات درونی چند نکته بسیار مهم است. نخست عدم پی بردن به فرد مبنی بر اینکه افسرده هست و یا نیست. در ثانی به نمایش گذاشتن تصاویری است که در واقع اصل مریضی را نشان نمی‌دهد( یعنی تصویر مریضی دیگری را به مخاطب می‌رساند) و نکته‌ی سوم تشابه حالات و درونی فرد با دیگر موارد متشابه که دراصل به فرد لطمه وارد می‌کند. بنابراین این که می‌گوئیم حالات و شمایل افراد افسرده در همین دو حالت اتفاق می‌افتد ولی نوع نمایش آن به طروقی مختلف و متنوع است که به برخی از آنها اشاره شد.

۸) عوامل مؤثر در رشد مقوله ی افسردگی چه مواردی است؟ بی تردید در رشد و پویایی مقوله‌ی افسردگی دلایل عمده‌ای را می‌توان برشمرد. نخستین دلیل می‌تواند کمبودهای اجتماعی فرد باشد که به مرور زمان رشد می‌کنند. اگرچه کمبودهای اجتماعی در زمان خاص خود قابل علاج و درمانند ولی به مرور زمان در رشد و تعالی افسردگی نقش مؤثری را ایفا می‌نمایند. این کمبودها می توانند در زمینه‌های مختلف باشند، زمینه هایی از قبیل اجتماعی، تربیتی، اخلاقی، درسی و ..... که هر کدام در زمان خاص خود به نتیجه نرسند موجب تقویت در رشد مقوله افسردگی خواهند شد. دوم ارزش‌ها و واقعیات افرادند که در دو بعد محل بحث هستند. ابتدا ارزش‌هایی که فرد خاطره خوبی را از آنها در ذهن ندارد و دوم واقعیاتی که به عنوان یک الگو و خاطره انگیز از کف افراد درآمده‌اند. به مانند فوت پدر و مادر و یا تصادف نا به هنگام فرد و یا یکی از خویشاوندان. به بیانی هر واقعیتی که بتواند تصویرسازی لازمی را در ذهن فرد داشته باشد، در رشد افسردگی تأثیرش زیاد است. سوم می‌تواند روابط جنسی باشد.

بدین سان که نوع آمیزش جنسی و میل به این کار در همه افراد یکی نیست و علت می‌تواند نوع شخصیت افراد باشد که یکی علاقه فراوان به این کار دارد و فعالیت جنسی آن بالاست و آن دیگری سرد و فعالیتی پایین دارد. لذا در چنین شرایطی چون میل جنسی تأثیر اساسی در روح و روان و حتی عاطفه و منش اخلاقی و اجتماعی افراد ایفا می‌کند لذا اگر بطور علمی و منطقی عملی نگردد، موجب رشد افسردگی در افراد می‌شود. چهارم این که ازدواج از مهمترین فرهنگهای مدنظری است که دقیقاً هم می‌تواند فرد افسرده را متحو ل و مداوا کندو هم این که در عدم رشد افسردگی مؤثر افتد. ولی با توجه به نوع نگاهی که به مقوله ازدواج پیدا شده باید گفت که اغلب افراد در سنین بالا ازدواج کرده و همین عامل نیز بر افسردگی آنها افزوده است. بنابراین به تعویق انداختن ازدواج خود عاملی بر ایجاد رشد و بالندگی افسردگی است. بدین خاطر که پیامدهای آن عاملی فراونده در جهت افسردگی می‌باشد. نکته‌ی آخر افسردگی پایه‌ای است که این نوع افسردگی اغلب در کودکان و شاید بتوان گفت در نوجوانان شکل می‌گیرد. کودک با این که با مادر و پدر اخت می‌گیرد و به خصوص مادر را بهترین لذت خود می‌پندارد و شیر آن را بهترین مشروب خود. لذا اگر کودک با مقوله‌ای به نام بی‌مادری برخورد کند تردیدی نیست که این عامل درایجاد افسردگی درفرد مؤثر خواهد بود. در مورد نوجوانان نیز بدین سان که چون به مرحله‌ی بلوغ کامل نرسیده‌اند بنابراین خیلی از رفتارهای نابهنجاری که در زندگی آنها و یا حوادثی که در زندگی خانوادگی و یا شخصی آنها شکل می‌گیرد بی‌گمان عاملی در جهت تراوش نبض مقوله افسردگی است.

عابدین پاپی