پنجشنبه, ۱۴ تیر, ۱۴۰۳ / 4 July, 2024
دست های آن پسر
![دست های آن پسر](/web/imgs/16/147/q10121.jpeg)
...اوه! خیلی ممنون. متشکرم. گفتم که زیاد اهلش نیستم. همین الان هم سرم عین کوره گُر گرفته و گلوم میسوزد. میدانید! زیاد نخوردهام. چند باری وسوسه شدهام. اما هربار با خود عهد کردهام که دیگر نخورم. نوش!
آن شب را میگویید؟ بله! آن شب البته استثنا بود. آن هم به خاطر شما بود. نگویید که نمیدانید از چه حرف میزنم، یا متوجه نمیشوید. عجب شبی بود. بله دفعهٔ پیش را میگویم. میدانید! بعضی شبها از این جور بادها به سر آدم میافتد. مخصوصاً اگر ماه مثل امشب همینطور کامل شتک بسته باشد به آسمان.
اوه! نه زیاد. چند تایی کتاب خواندهام. اما همیشه احساس ضعف میکنم. احساس میکنم که هیچچیز نمیدانم. البته حافظهام هم زیاد یاری نمیکند. نمیدانم چرا. اما هرچه هست خیلی زود خرم را گرفته. در عوض چشمان پر نوری دارم. حساب که میکنم میبینم سالها باید وقت بگذارم تا تمام آن کتابهایی را که مد نظرم است و هنوز نخواندهام، بخوانم. میدانید! ادبیات دریاست. البته زورق من خیلی کوچکتر از این لنج لکنته است. پارویی میزنم و لق لوقی میکنم.
نه! ممنونم. دود حالم را بههم میزند. همینقدرهم که این کوفتی را مزمزه کردهام زیادهروی کردهام. بوی گازوییل هم که از این پایین میآید حالم را به هم میزند. میترسم بالابیاورم.
چه میگفتم؟ آه ببخشید زود مرا میگیرد. بله زیاد هم که با دریا باشید بالآخره دریا بیتفاوت نمیماند. بالا و پایین دارد، میدانید که. یک روز به هم میزند و مستحیلتان میکند. مثل اینکه بخواهید... .
چی؟!... بله! مثل زندگی، مثل خود زندگی. شاید هم مثل عشق میماند بله؟... درست است. مثل سیگار. او هم پشت سر هم سیگار میکشید مگر نه؟! خیلی کشید. خفهام کرد. دوست داشتم بلند میشدم، یقهاش را میگرفتم و میانداختمش توی آب. ولی مگر مهلت میداد. یا داشت پشت سر هم فک میزد، یا تهسیگارش را میمکید. من هم چند شب پیش خواب مکیدن را دیدم. همان شب قبل از صبحی که آمدم و بهتان گفتم که امشب بیایید اینجا. خواب پستانهای گرم و سفید و گرد مادرم را دیدم که چهار فصل خدا از توی تیشرت و تاپی که میپوشید تا نیمه بیرون افتاده بودند.
خواب دیدم که دارم شیر میخورم. و توی خواب خودم را خراب کردم. همانطور که طاقباز توی جایم افتاده بودم، دست کردم و از جیب شلوارم که کنارم پهن بود، دستمال شما را بیرون آوردم و گذاشتم بیخ پاهام. نه برای اینکه حوصله نداشتم بروم توالت، نه! برای کیفی که داشت. نمیدانید چه لذتی بود. و من به شما فکر کردم. چون چهرهٔ سبزهٔ شما که خودتان سرخش میکنید، با آن عینک قاب کلفت و مستطیلی که میزنید خیلی شهوی ست. میدانید! مادر من هم عینک قاب کلفت میزند. اما صورتش گرد و پف کرده و سفید است. لبهایش هم کمی ور آمده. نه! نه به زیبایی لبهای شما.
تمام شب توی نختان بودم. نگویید که متوجه نشده بودید. از همان وقتی که همراه دوستتان از پلهها بالا آمدید. یادتان هست. دستهایتان را محکم به هم کوبیدید و با خوشحالی طرف نردهها دویدید. چند قدمی همانجایی که من ایستاده بودم. اصلاً انتظارش را نداشتم. باورنکردنی بود. مثل یک خیال بود. حتماً به خاطر ماه بود. هروقت این طور کامل میشود باد میاندازد توی سرم. گفتم بیایم لنج سواری که دیگر فکر و خیال نکنم. تا لااقل وسط دریا بردارم. بعدش دوستتان از پشت سر آمد. و شروع کردید به خندیدن و جیغجیغ کردن. چه ذوقی کرده بودید. من هم بدجوری دلم غنج میزد. هان؟ آن یکی نه.
آن یکی را خوب به خاطر دارم. همانی بود که دفعهٔ اول که توی کافه دیدمتان با شما بود. خدا وکیلی عجب تیکهای هم بود. وقتی آمدید به میز روبهرویی کنار پنجره، موقع نشستن کتش بالا رفت. و من رانهای کلفت و لمبرگوشتالودش را دیدم که از زیر شلوار سفید نازک، دو رشتهٔ باریک شورت آبیاش میرفت لای شاف پاهایش. زنجیر نقرهٔ نازکی به مچ پا بسته بود. و ساقهای سرخ و سفیدش موهای ریز داشت. من هم داشتم آنجا پشت میزم صد سال تنهایی میخواندم. گروه محکومین بود یا؟ نمیدانم... .
بله؟... چیست؟! به چه نگاه میکنید؟! توی این مملکت هم گندش بزند هر وقت با یک دختر خلوت میکنی خیره نگاهت میکنند. با یک دختر میروی خیره نگاهت میکنند، با یک دختر میآیی خیره نگاهت میکنند. چشمانشان از ته... خر میزند بیرون که چه میکنی! کمبود دختر است انگار، سهمشان را میخواهند. حتی این پشت توی این تاریکی هم ولمان نمیکنند به حال خودمان. ولشان کن. گوز علقهها!
...اوه! خواهش میکنم فوتش کنید آن طرف بوی گازوییل دارد خفهام میکند. حالا هم که این راه، بیفتد دیگر نمیشود صحبت کرد. هم به خاطر دود و هم به خاطر صدا.
باور کنید اینها را نمیگویم تا ترحم کنید. یاد شاید با خود بگویید که مست است. اما میبینید که فقط سرخوشی است. میتوانم جلو خودم را بگیرم. فقط نمیتوانستم جلو آن اتفاق را بگیرم. یا جلو ادامهاش را که همیشه با خودم اینجا و آنجا میبرم. جلو در پانسیوتان. خواهش میکنم ناراحت نشوید. اصلاً ولش کن! همهجا. نمیدانم وقتی دوباره مرا دیدید آیا به خاطر آوردید؟... بله میدانستم. حتماً بهخاطر او بود برای لذت آن شب مگر نه؟!... من توی نختان بودم. یعنی میگویم تمام حواسم پیش شما بود. همین بود که نفهمیدم یکدفعه چهطور مثل جن بود داده سروکلهاش پیدا شد. تا آمدم بجنبم دیدم آمد پشت میز، کنارتان نشست. فتحش خیلی سخت نبود. باید حدس میزدم.
وقتی به من که میدیدید آنجا، از کنار نرده خیرهخیره نگاهتان میکردم و تا میدیدید روبرمیگردانم، با یک درخواست کوچک اجازه دادید، حتماً به او هم اجازه میدادید. و بعدش فکر کردم که حتماً همان طرفها ایستاه بوده و توی نختان بوده. و خیرهخیره نگاهتان میکرده. و شما هر وقت متوجه او نبودهاید، متوجه من بودهاید. و هر وقت متوجه من نبودهاید، متوجه او بودهاید. چه فرقی میکرد من یا او؟ مطمئنم. میدانستم که مرا بهخاطر نیاوردهاید.
گندش بزند! ببخشید، دست خودم نبود! از کجا؟ خوب معلوم است. میگویم. شاید یادتان نیاید. آن روز را میگویم که توی کافه دیدمتان. شاید هم بیاید. اگرچه وقتی تمام مدت آن شب مرا بهخاطر نیاوردید. شک میکنم یادتان باشد. من نگاهتان میکردم. خیره بودم. خیلی عجیب است که مرا ندیدید. چون آن شب خوب نشان دادید که چهقدر حواستان به دور و اطراف است. کم میشود اینطور با خیال راحت به یک دختر زل زد. میدانید! یکی دو ساعت زودتر به کافه رفته بودم. اما بعد از آمدن شما دیگر نتوانستم از آنجا بروم. کتاب خواندن هم فراموشم شده بود. گفتم که فقط زل زده بودم به شما که اصلاً حواستان نبود. به انگشتان ظریف و باریک شما که روی ساعد سفید و نازکتان در هوا بود. و مژههای بلندتان. و نگاه دور و محو و ملایمتان. شکمتان را جلو میدادید. و شانههایتان را عقب. و بازوها را از روی زیر بغلها بالا میگرفتید. و با آن اکبیری نیمهلخت صحبت میکردید. و میخندیدید.
اما یکبار هم به من نگاه نکردید که زیر چشمی فقط داشتم به شما نگاه میکردم. شاید هم گذری نگاهی انداختهاید اما کوتاه و بیتوجه که نمیشود گفت مرا دیدهاید تا در پانسیونتان هم که دنبالتان آمدم، باز هم مرا ندیدید.
بله! بله! چون مسحورتان بودم. چیزی نبود که بشود ولش کرد. انگار فقط شما بودید. باور کنید راست میگویم. هیچ بنیبشری را نمیدیدم. لبخند میزنید؟ چیست؟ خوشتان آمده؟
چون فرصتی پیش نیامد. بعد هم که آن پسرک دیلاق پیدایش شد دیگر نمیشد چیزی گفت یادتان هست چهطور نگاهم میکردید. ته دلم قرص شد. گفتم یا الان یا هیچوقت دیگر. پدرم درآمد اینقدر مسمس کردم. آه! چه نگاهی بود. و لبخندتان که دو پهلو میشد و روی لبتان کش میآمد. این را بعداً که یادم آمد احساس کردم. شاید هم برای اتفاق آن شب بود. احمق بودم که وقت نشستن روبهروی شما و کنار دوستتان نشستم.
مثل احمقها از دریای آرام و نسیم ولرم و مهتاب کامل گفتم. خوب همیشه اولش همینطور شروع میشود مگر نه؟! یعنی من آن شب فکر کردم این طور شروع میشود ولی چهمیدانستم که بعدش میمانم چه بگویم. میتوانستم حرف بزنم. اما نه در آنجا کنار دوستتان. شاید تا وقت برگشت به ساحل میتوانستم تمام مدت برای شما صحبت کنم. اما میدیدید که زیاد هم لطفی نداشت. شما که دنبالهٔ حرف را نمیگرفتید. من هم نمیدانستم چه بگویم. و وقتی او آمد، فکر کردم اتفاقی که لازم داشتم افتاده. لازم بود یخمان بشکند. آخرش هردو زل زده بودید به من که حرف بزنم میدیدم که از ذوق افتاده بودید. بعدش آرزو کردم ای کاش فقط چند دقیقه تنها بودیم. فقط چند دقیقه کافی بود، اگر دست میداد.
فکر کردم وقتی آمد ایستاد کنار میز، حتماً دیده بود که من هم همین کار را کردهام و تکرارش کرد. اما اینبار وقتی برگشتید که نگاه کنید، پشت سرتان به شانه چسبیده بود. اما این چه اهمیتی دارد. این که افتخار نیست. من هم خودم زمانی که هنوز دبیرستان میرفتم والیبال بازی میکردم. و خیلی هم خوب بودم.
ولش کن! گفتم که اهمیتی ندارد. خاطرم نیست پاسخش را داده باشید. اما لبخند کوتاه و خمارتان را خوب به خاطر دارم. و پلکهایتان را که آهسته بستید و باز کردید. که بهتر از این نمیشد به چیزی راه داد. و نشست کنارتان. عجب هم به خودش رسیده بود. میدیدم که چهطور وقتی حرف میزد، یکریز و پشت سرِ هم، خودش را به شما نزدیک میکرد و بازویش را به بازویتان میسایید. و نگاهش از صورت شما به صورت دوستتان میرفت و برمیگشت. اما جانب شما را بیشتر نگه میداشت. یکی دو بار هم به من نگاه کرد که عین گوز سر بالا آنجا نشسته بودم. و بق کرده بودم. و براق بودم که حرفی بزنم.
و خودی نشان بدهم. و نظر شما را جلب بکنم. و از این جور رفتارهای تولید مثلی بکنم. شاید وقتی که همان طور مثل احمقها، بیدستوپا نشسته بودم و تپق میزدم که چیزی بگویم راحتتر بودم. نمیدانم چرا. شاید چون آن وقت شما همانی بودید که توی کافه دیده بودم. یا مثلاً چند باری که زیر تیر چراغ برق ایستاده بودم. یا تو سهکنج دیوار، و یا چهمیدانم لابهلای جمعیت روبهروی پانسیونتان، و منتظر بودم، مگر شما را ببینم و دستمال را نشانتان بدهم. که شاید همین کافی بود.
حامد معصومی
انتخابات ریاست جمهوری سعید جلیلی مسعود پزشکیان انتخابات انتخابات ریاست جمهوری 1403 ایران انتخابات ریاست جمهوری چهاردهم جلیلی مناظره مناظره انتخاباتی سیاست دولت
هواشناسی قتل محیط زیست پلیس شهرداری تهران سلامت تب دنگی وزارت بهداشت سازمان هواشناسی قوه قضاییه آموزش و پرورش خانواده
قیمت دلار خودرو واردات خودرو مسکن قیمت طلا قیمت خودرو بازار خودرو تورم قیمت سکه دولت سیزدهم بازار سرمایه بورس
فیلم سینمایی تلویزیون سینما محرم سینمای ایران بازیگر تئاتر ماه محرم علیرضا قربانی تخت جمشید
دانش بنیان ماهواره کنکور ۱۴۰۳ کهکشان
رژیم صهیونیستی غزه آمریکا روسیه فلسطین جو بایدن جنگ غزه اسرائیل ترکیه دونالد ترامپ فرانسه اوکراین
فوتبال پرسپولیس یورو 2024 استقلال سپاهان علیرضا بیرانوند کریستیانو رونالدو باشگاه پرسپولیس باشگاه استقلال جام ملت های اروپا لیگ برتر لیگ برتر ایران
هوش مصنوعی گوگل نمایشگاه الکامپ الکامپ اینستاگرام سامسونگ اپل ایرانسل وزیر ارتباطات
کاهش وزن خواب دیابت قهوه مغز فشار خون مو گلابی اضطراب