پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

رزهای آقای «ز»


رزهای آقای «ز»

وقتی خارج از شهر خانه ای اجاره کردم, آقای زفرین چند سال بود در آنجا زندگی می کرد گاهی اوقات هنگام گردش در جنگل, با هم برخورد و احوالپرسی می کردیم

وقتی خارج از شهر خانه ای اجاره کردم، آقای زفرین چند سال بود در آنجا زندگی می‌کرد. گاهی اوقات هنگام گردش در جنگل، با هم برخورد و احوالپرسی می‌کردیم. گاهی هم چند جمله‏یی بین ما رد و بدل می‌شد، ولی ارتباط ما به دلیل اینکه هر دو مجرد بودیم و معمولا خانم‏ها در اینگونه مسائل پیشقدم هستند، هیچگاه چندان صمیمی نشد.

از آنجا که آقای زفرین کار نمی‌کرد و فقط گاهی از سر تفریح میوه‌های باغ خود را می‏فروخت، فکر می‌کردم باید ثروتمند باشد. نشانه باغ او، باغچه‌های کوچکی بود که در آن گل رز پرورش می‏داد. رزهای مخصوصی با گلبرگ‏های سرخ آتشین که مانند خورشید غروب، پرتوافشانی می‌کردند. هر چند وقتی هم باغچه جدیدی با ابعاد تقریبی یک در دو متر درست می‌کرد. باید از یک عادت دیگر همسایه‏ام به دلیل نقش مهمی که در داستان دارد هم نام ببرم: آقای زفرین فرش‏های عتیقه از کرمان، آناتولی و بخارا جمع می‌کرد. ما تقریبا دو سال بدون هیچ اتفاق خاصی در همسایگی هم زندگی می‌کردیم. گاهی می‌دیدم که مردانی به ملاقات او می‏روند. افرادی که اهل آن حوالی نبودند و من آنان را نمی‏شناختم. بعضی راه منزل همسایه‏ام را از من می‏پرسیدند. من در خانه او را نشان می‏دادم و آنان هم تشکر می‌کردند و می‏رفتند. من هم دیگر توجه خاصی به ایشان نمی‌کردم. پنجره اتاق کار من رو به باغ آقای زفرین باز می‌شود. همیشه روز پس از ملاقات، او را در حال درست کردن باغچه گل رز جدیدی می‌دیدم.

از قضا روزی نامه سر بازی به دستم رسید که در واقع به آدرس آقای زفرین بود؛ اما اشتباها در صندوق پستی من انداخته بودند. صورتحساب آگهی در یک روزنامه‏ پرتیراژ را دیدم که شش بار پی در پی، اول هر ماه چاپ شده بود: «فرش‏های شرقی و عتیقه‏جات، زیر قیمت و نقد به فروش می‏رسد. نشانی...»

تعجب کرده بودم زیرا نمی‏دانستم چه چیز، همسایه‏ام را وادار کرده است که دست به فروش مجموعه قیمتی‏ خود بزند. این اواخر در حراج اشیای عتیقه با هم برخورد کرده بودیم و او چند قطعه قدیمی و گران‏ قیمت خریده بود. بنابراین نیاز مالی، دلیل فروش او نبود. علاوه بر آن متوجه نمی‌شدم چرا آگهی را در روزنامه‏یی داده بود که بسیار دورتر از محل زندگی‏اش چاپ می‌شد و به روزنامه‌های محلی نداده یا این موضوع را با توجه به علاقه‏ام، با من درمیان نگذاشته بود؟ البته زیاد در این مورد فکر نکردم؛ اما هنگامی که نامه را برایش بردم، از موقعیت استفاده کردم و موضوع را از او پرسیدم. با عصبانیت گفت که فرش‏هایش را نمی‏فروشد و آگهی روزنامه یک اشتباه بوده است. کوتاه نیامدم و تمایل خود را مبنی بر خرید فرشی که به دیوار منزلش نصب شده بود و منظره‏یی را نشان می‏داد، ابراز کردم و افزودم حاضرم هر قیمتی برای آن بپردازم. سوال کرد: «آیا پول فرش را نقدا پرداخت می‌کنید؟»

«اگر شما میل داشته باشید، حتما این کار را خواهم کرد.» او هم قیمتی عادلانه برای فرش پیشنهاد کرد و افزود که فروش باید نقدی باشد و به هنگام تحویل فرش، تمام مبلغ آن را دریافت می‌کند. بعد هم مرا همان شب برای انجام معامله و نوشیدن یک قهوه به منزل خود دعوت کرد.

آن شب آقای زفرین استقبال بسیار گرم و دور از انتظاری از من به عمل آورد. میز را بسیار مجلل چیده و شمع‏های شمعدان را روشن کرده بود. صندلی‌ای که من روی آن نشسته بودم، درست روبروی فرش دلخواهم بود و حتی شمعدان‏های نقره‏یی پایه‌بلند هم جلوی دید مرا نمی‌گرفتند. در فنجان‏های بسیار شیک و عتیقه قهوه ریخته بود و تعارف کرد آن را بنوشم: «امیدوارم از طعم قهوه من خوشتان بیاید.» و بعد اضاف کرد: «حتما پول را همراه خود آورده‏اید.»

من گفتم: «بله، یک چک آورده‏ام.» دستی که فنجان قهوه را گرفته بود، پایین آورد و گفت: «یک چک؟»

«بله.»

با عصبانیت در حالی که از جایش می‏پرید، گفت: «ولی قرار ما پول نقد بود و من فکر می‌کردم شما سر قول خود هستید.» سپس فنجان را از دست من قاپید و زمین انداخت. طوری که فنجان زیبا تکه‏‌تکه شد. ناگهان رفتارش به طرز عجیبی عوض شده بود. گفت: «یک چک. چه بی‏نزاکت! فکر کردید من تاجر هستم؟» و در حالی که فریاد می‏کشید، چراغ را روشن کرد. نور ناگهانی چراغ، صحنه را عجیب‏تر کرد: «آقا، شما شانس خود را از دست دادید. از این پس حق ندارید به منزل من نزدیک شوید!»

جریان به قدری سریع اتفاق افتاد که من فرصت کوچک‌ترین واکنشی را نیافتم. خشمگین به منزل خود بازگشتم و دیگر هیچگاه حتی به منزل او نزدیک هم نشدم. چند ماه بعد دو مرد از بخش جنایی اداره پلیس، در ارتباط با پرونده آقای زفرین نزد من آمدند. آقای زفرین از طریق آگهی روزنامه، علاقه‏مندان را به منزل خود می‏کشید و با نوشاندن قهوه مسموم، آنان را می‏کشت و پول‌شان را می‏ربود. بیست از بیست جنازه در باغ او پیدا شد که همه در باغچه‌های کوچک گل رز با ابعاد تقریبی یک در دو متر دفن شده بودند و روی آنها گل سرخ‌رنگ روییده بود.

مترجم: مهشید میر معزی