یکشنبه, ۷ بهمن, ۱۴۰۳ / 26 January, 2025
ایده های داستانی از کجا می آیند
«زندگی پی»، رمانی است از «یان مارتل» که برنده جایزه بوکر شد. این رمان در ایران توسط گیتا گرکانی به فارسی ترجمه و توسط نشر علمی، چندین نوبت به فارسی منتشر شده است. در مقالهای که خواهید خواند، نویسنده کتاب، به شرح و تفصیل، ماجرای نوشتن رمان و منبع الهامات و اخذ ایدههای داستانیاش را شرح میدهد.
حدس میزنم که بیشتر کتابها، از ترکیب سه عامل خلق میشوند: تاثیر، الهام و کار طاقتفرسا و سنگین. بگذارید جزئیات حضور هر کدام از این عاملها را برایتان در خلق «زندگی پی» شرح بدهم.
● تاثیر
حدودا ۱۰سال قبل، مروری بر نوشته جان آپدایک را در «مرور کتابهای نیویورکتایمز» خواندم. مرور، بر رمانی از نویسندهای برزیلی بود: مویسیر سیلیار. نام رمان را فراموش کردهام ولی جان آپدایک از کتاب خیلی بد گفته بود: او عملا فکر میکرد که کتاب را باید یکجا بهدست فراموشی سپرد. مرور او - یکی از آن مرورهایی است که آدم را به شک میانداخت، چون بیشتر توصیفگرا بود، تا آنکه بخواهد حضوری نقدگرا داشته باشد، انگار مرورگر، کتاب را پس میزند- تاثیری لاقید در من داشت. اما چیزی در مرور، من را گرفت: بنیاد و اساسِ آن. رمان، تا جاییکه یادم میآید، داستان باغوحشی در برلین بود که خانوادهای یهودی ادارهاش میکردند. سال، حوالی ۱۹۳۳ است و شگفتیساز نیست که کاروبارشان بد است. خانواده تصمیم به مهاجرت به برزیل میگیرند. افسوس، کشتی آنها غرق شده و یک یهودی تنها در قایقی نجات، با پلنگی سیاه باقی میماند. چه چیزی در این داستان آپدایک را مایوس کرده بود؟ یادم نمیآید که واضح در این مورد حرفی زده باشد. آیا تمثیلهای درون کتاب خیلی سنگین بودند، یا تشابه بین پلنگ سیاه و نازیها، مسئلهای خیلی رو بود؟ آیا نتیجه داستان از قبل مشخص بود؟ آیا مسئله لحن کتاب بوده؟ سبک آن؟ ترجمهاش؟ هرچه بوده، کتاب آپدایک را خسته کرده بوده، اما تاثیر آن بر خیالپردازیهای من، مثل کافئینی شوکبار بود. من به شگفتی افتادم. چه ترکیب خارقالعادهای از زمان، عمل و مکان. چه سادگی تکاندهنده و غنیای. اوه، چه چیزهای شگفتانگیزی میتوانستم با این داستان انجام بدهم. احساسی ترکیب شده از حسادت و خشم داشتم، مثل وقتی که کتاب میشیاما، «ملوانی که از وقار دریا افتاد» را میخواندم، که چه کارهای فوقالعادهای میتوانستم با این داستان انجام بدهم. اما - کوفتش بزنند! - این ایده به ذهنی اشتباه خطور کرده بود. دنبال کتاب گشتم، اما کتابفروشهایی که سراغشان رفتم، در رایانههایشان نام این کتاب را نداشتند و سر تکان میدادند و بعد کل ماجرا را فراموش کردم. میخواستم آن را فراموش کنم. نمیخواستم واقعا کتاب را بخوانم. چرا باید به این سایندگی تن میدادم؟ چرا باید این ایده خارقالعاده، با نویسندهای ضعیف، خراب میشد؟ بدتر از آن، چه میشد اگر آپدایک اشتباه کرده بود؟ شاید این داستان سرگردانی، چیزی عالی میبود؟ بهترین داستان برای خوانده شدن. اولین رمان خودم را نوشتم. به مسافرت رفتم. دوستیهایی شروع شده و به پایان خود رسیدند. بیشتر به سفر رفتم. چهار یا پنج سال گذشت.
● الهام
به هند رفته بودم. برای دومین بار. سفری کوتاه تا دوباره من را تکان بدهد و محسورم کند. شروع سفر خشن بود. به بمبئی رسیدم، که واقعا شلوغ بود، اما درونم شلوغتر بود. احساس تنهایی هولناکی داشتم. یک شب بر روی تختم نشستم و زار زدم، صدای گریهام را خفه میکردم، تا همسایههایم از پشت آن دیوارهای نازک، متوجه گریه من نشوند. زندگی من به کجا میرفت؟ ظاهرا چیزهای زیادی به آن اضافه نمیشد یا چیزی در آن شروع نمیشد. دو کتاب چرت نوشته بودم که هر کدام حدود هزار نسخه فروخته بودند. نه خانوادهای داشتم نه کاری، حدودا سیوسه سال هم بود که داشتم روی این زمین زندگی میکردم، بیهیچ دستاوردی. احساسی خشک و بیتفاوت داشتم. احساسات برایم رنجآور شده بودند. ذهنم به یک دیوار تبدیل شده بود و اگر این کافی نبود، رمانی که میخواستم در هند بنویسم، در درونم مرده بود. هر نویسندهای میداند این چه احساسی است. داستانی در ذهن تو متولد میشود و تو را مجنون میکند. طبعیت تو خواستار آتشگرفتن میشود. امیدواری رشد داستان را ببینی و عاقبت شاهد تولدش بر روی کاغذ باشی. اما در نقطهای، نگاهی به داستان میاندازی و هیچ احساسی نداری. هیچ ضربانی را احساس نمیکنی. شخصیتها، طبیعی با تو سخن نمیگویند، پلات پیش نمیرود، توصیفها به سراغت نمیآیند. همهچیز داستان تو، کاری بینتیجه میشود. داستان مرده. من به یک داستان نیاز داشتم. بیشتر از هر چیزی، من به یک داستان نیاز داشتم.
به ماتهارن رفته بودم، تپهساری نزدیک بمبئی. جای کوچکی است و مرتفع، با منظرههایی زیبا بر جلگههای اطراف و بهخاطر ساختار متمایزش، نمیتواند با ماشینها، ریکشاها یا موتورسیلکتها همساز شود. باید سوار بر تاکسی یا قطاری کوچک به آنجا بروی و بعد بیشتر مسیر را یا پیاده میروی یا سوار بر اسب. همینجا بود، بالای بلندترین صخره موجود، که ناگهان، ذهنم از ایدههای مختلف منفجر شد. بهزحمت میتوانستم همراه ایدهها جلو بروم. در چند دقیقه فرخنده، کل جریانات رمان به شکل نهایی خود رسیدند: قایقنجات، حیوانها، ترکیب باورها و جانورشناسیِ مخصوص باغوحشها، داستانهای موازی. این لحظه الهام از کجا آمده بود؟ چرا فکر میکردم که برخی باورها و تصویر باغوحش، میتوانند با هم ترکیب خوبی در داستان بسازند؟ میتوانستم جوابهای تقریبی بدهم. چون در هند بودم؛ کشوری با باورهای مختلف و مناطق زیستی مختلف.
● کار سنگین
به تمام باغوحشهایی که میتوانستم، در جنوب هند رفتم. با مدیر باغوحش تریواندرام مصاحبه کردم. زمانهایی را در مکانهای مهم هند گذراندم. بافت شهری مرتبط با رمانم را میکاویدم و با طبیعت اطراف آن آشنا میشدم. سعی کردم تا خودم را تا جاییکه میشود، در هویت هندی شخصیت اصلی خودم شناور کنم. بعد از شش ماه، بهاندازه کافی رنگ و جزئیات محلی داشتم. به کانادا برگشتم و یکسال و نیم را به تحقیق گذراندم. کتابهای پایهای مذاهب مختلف را خواندم. کتابهایی در مورد روانشناسی خواندم. درباره موجودات مختلف تحقیق کردم. کتابهایی درباره حیوانات خواندم. داستانهای نجاتیافتگان و داستانهایی مربوط به فجایع طبیعی را خواندم.
تمام مدت، در هند و در کانادا، یادداشت برمیداشتم. در صفحاتی، با خطوطی تندنوشته شده و رگبار مانند، «زندگی پی» چارچوبهای خودش را پیدا میکرد. مدتی طول کشید تا حیوان اصلی رودررو با شخصیت اصلیام را پیدا کرد. اول به یک فیل فکر میکردم. فیل هندی، از فیل آفریقایی کوچکتر است و فکر میکردم یک فیل نر نوجوان میتواند راحت توی یک قایقنجات جا بشود. اما تصویر فیل در قایقنجات، بهنظرم بیشتر از آن چیزی که میخواستم، کمیک شده بود. جایش را با کرگدن عوض کردم. اما کرگردنها گیاهخوار هستند و نمیدانستم چه جوری باید در وسط دریا، او را زنده نگهدارم. بهنظرم جیره غذایی جلبکدریایی هم برای خواننده و هم برای نویسنده، یکنواخت و کسل کننده میشد، پس دیگر خبری از کرگدن هم نبود. آخرسر گذاشتم تا انتخابم مسیری قهقرایی را طی کند و بعد به یک حیوان رسیدم: یک ببر. چه حیوانهای دیگری روی قایق میخواستم؟ زرافه، کفتار و اورانگوتان به ذهنم خطور کردند. هر کدامشان برابر نقشهایی بود که از انسان درون داستان میخواستم و محجوبیت کفتار، غریزه مادرانه اورانگوتان و غرابت زرافه، همه به داستان میآمد. من موشخرماهای آفریقایی را انتخاب کردم، چون مدلی از حیوانهای موشمانند را میخواستم که ارتباطی با موشهای آشنای ما نداشته باشند. حیوانهایی بیخیال میخواستم تا بر پایه آنها بتوانم شخصیتهایی که میخواهم را نقش بزنم.
مردفرانسوی آدمخوار و نابینا در قایق دیگر، در اولین لحظه الهام در ماتهارِن بهذهنم خطور کرد؛ بهعبارتیدیگر، اصلا نمیدانم که او از کجا آمد. مابقی ماجرا، کاری سنگین ولی جذاب و روزانه بود که بتوانی همهچیز را بیمشکل به روی صفحات کاغذ بیاوری، بدون لحظهای از شک، البته کار بدون اشتباه نبود و بازنویسیهای خودش را هم داشت، اما همیشه، همیشه، لذتی عمیق و رضایتبخش درونم داشت، با این آگاهی که اصلا مهم نیست چه رفتاری با رمان بشود. از این رمان آسودهام و کمک کرد تا دنیایم را کمی بهتر بشناسم.
یان مارتل
ترجمه سیدمصطفی رضیئی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست