یکشنبه, ۲۳ دی, ۱۴۰۳ / 12 January, 2025
مجله ویستا

شعر سپید برف


شعر سپید برف

روزی که برف آمده بود و شهر از سپیدی برف از خودش خجالت کشیده بود، ورهگذرها از هم پرسیده بودند: این برف از کجا آمد که این گونه یک جا و سرد وسنگین بر زمین نشسته و....و زمین که همیشه زیر …

روزی که برف آمده بود و شهر از سپیدی برف از خودش خجالت کشیده بود، ورهگذرها از هم پرسیده بودند: این برف از کجا آمد که این گونه یک جا و سرد وسنگین بر زمین نشسته و....و زمین که همیشه زیر پای عابران زیر گام های تکبر فرو غریده بود، از لحافی برای پناه بردن به خدا از شر بشر به برف و سکوت سنگین و اندوه بارش اندیشیده بود... و فقط دخترک کبریت فروش زیر نورنئون های احساس پریده، خزیده بود و به دست های خالی از کبریتش که در سرما گمشان کرده بود می خندید!! رهگذر ها می رفتند، رهگذرها با تعجب می رفتند! رهگذرها با شتاب می رفتند! رهگذرها با سایه هایی از تردید به خانه های گرم از نفس های خسته شان می رفتند.....رهگذرها در این برف کجا می رفتند؟شب می گذشت و سرما در سکوت برف آگین به رویای خستگی هایش و دست های گرمی که همواره از آن محروم بود می اندیشید.

باز برف، باز تکرار آن صبحی که چشم بچه ها با دیدن برف ها برق بزند و شادی کودکان میان برف هایی که گلوله ها را به سوی هم پرتاب می کنند تقسیم می شود. یکی از بچه ها سر می خورد !آن یکی سرسره بازی می کند! بچه ها در سرسره بازی، سرشان شاید بشکند! مادری راضی نیست قسمت خدا هرچه باشد!برف ها شاید دوامی نیاورند، شاید این قصه برف ها به انجامی خوش نرسد، شاید کودکی فردا شاد نباشد و برف ها راگوله گوله پرتاب نکند !شاید امشب ابرها برگردند و برف ها نبارند و بازی برای بچه ها آرزو شود و مادری که نگران بود راحت شود ....گفته بودم باید بروم و جای خالی قالی را با رد پاهای گریخته تو، گل آرایی کنم.دست هایم را ببین چقدر خالی اندو چشم هایم که چقدر در پی میزبانی اند.....گفته بودم باید بروم .......