سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا

وقتی آسمان قهر کرد


وقتی آسمان قهر کرد

در قدیم آسمان خیلی کوتاه بود. بطوری که اگر یک آدم روی یک چهار پایه می‌ایستاد و دست‌هایش را دراز می‌کرد، دستش به آسمان می‌رسید. در دهکده‌ای دور دست، در یک خانه کاهگلی پیر زنی زندگی …

در قدیم آسمان خیلی کوتاه بود. بطوری که اگر یک آدم روی یک چهار پایه می‌ایستاد و دست‌هایش را دراز می‌کرد، دستش به آسمان می‌رسید. در دهکده‌ای دور دست، در یک خانه کاهگلی پیر زنی زندگی می‌کرد. او پیرترین زن دهکده بود. او در خانه خود به تنهایی زندگی می‌کرد چون همه فامیل و دوستان او از دنیا رفته بودند.

پیرزن هیچ کس را نداشت تا با او حرف بزند یا به دیدن او برود. پیرزن در طول روز خانه‌اش را تمیز می‌کرد، جارو می‌کشید و گردگیری می‌کرد و به هیچ چیز بجز تمیز کردن خانه‌اش فکر نمی‌کرد. یک روز گرم تابستان که زمین خشک و تشنه بود و گردو خاک همه جا را فرا گرفته بود، روی درخت‌ها، روی پشت بام‌ها و خانه‌ها و ... گلو و چشم‌های مردم نیز از خاک پر شده بود. تمام مردم دهکده سرفه می‌کردند. آسمان هم آنقدر پائین بود که حتی یک باد ضعیف باعث سرفه آسمان شد. پیرزن مشغول جارو کردن خانه‌اش بود و ابر قهوه‌ای رنگی دور خانه‌اش را پر کرده بود هر چه پیرزن بیشتر جارو می‌کشید، گردو خاک بیشتری به هوا بلند می‌شد و آسمان را آزار می‌داد تا جایی که آسمان احساس خفگی کرد گرد و خاک وارد گلو و بینی آسمان شده بود. ناگهان آسمان عطسه‌ای کرد و توفانی زمین را لرزاند.

مردم سر خود را پوشانده و به طرف خانه‌هایشان فرار کردند اما پیرزن بدون توجه به توفان همچنان خانه‌اش را جارو می‌کرد و گرد و خاک را به هوا بلند می‌کرد.

آسمان دوباره عطسه‌ای کرد. این بار گرد و خاک آنقدر شدید بود که وارد چشم آسمان شد. در این زمان از چشمان آسمان اشک جاری شد.

ناگهان باران شدیدی شروع به باریدن گرفت. پیرزن اصلاً متوجه نشد تا این‌که یک قطره بزرگ باران درون حیاط خانه‌اش افتاد. پیرزن سرش را بلند کرد و به آسمان نگاهی ‌کرد و دوباره مشغول جارو زدن شد. این بار قطره دیگری روی خانه او افتاد و بعد قطره‌ای دیگر. تا این‌که حیاط خانه پیرزن گلی و کثیف شد. پیرزن دیگر تحمل نداشت تا جایی که می‌توانست کمرش را صاف کرد و در حالی که مشتش را رو به آسمان تکان می‌داد، سر او فریاد کشید و گفت: دیگر روی حیاط تمیز خانه من باران نریز. او آسمان را تهدید کرد اما آسمان بیچاره که چشم‌هایش از گرد و خاک می‌سوخت، همچنان اشک می‌ریخت.

پیر زن جاروی خود را بلند کرد و آسمان را کتک زد. آسمان عطسه بلند دیگری کرد و از جا بلند شد و عقب‌تر رفت اما پیرزن همچنان او را کتک می‌زد.

آسمان هم تا جایی که می‌توانست عقب رفت و عطسه و سرفه کرد و توفان شد و باران بارید. دیگر آسمان آنقدر دور شده بود که جاروی پیرزن و دست هیچ کس به آن نمی‌رسید. از آن روز به بعد دیگر آسمان به زمین نزدیک نشد.



همچنین مشاهده کنید