یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا

هجرت خورشید


هجرت خورشید

آن روز سران قریش در دارالندوه گرد آمده بودند تا پیرامون امری مهم به شور بنشینند ولوله ای غریب در جمعشان افتاده بود و هر كس چیزی می گفت

آن روز سران قریش در دارالندوه گرد آمده بودند تا پیرامون امری مهم به شور بنشینند. ولوله‏ای غریب در جمعشان افتاده بود و هر كس چیزی می‏گفت. در این هنگام، ابوجهل برخاست. با اشاره دست‏حاضران رابه سكوت دعوت كرد و چنین گفت:

مسلمانان دسته‏دسته به یثرب می‏روند. محمد هنوز در مكه است; اما او نیز ممكن است همین روزها از شهر خارج شود. باید چاره‏ای اندیشید. بزرگان قریش، با او چه كنیم؟ از هر سوی مجلس، صدایی بلند شد:

- او را به غل و زنجیر كشیم و زندانی كنیم.

- اگر او را بكشیم; برای همیشه خیالمان آسوده می‏شود.

- ابوجهل پس از شنیدن پیشنهادهای آنان گفت:

اگر محمد را زندانی كنیم، سرانجام یك روز مجبور می‏شویم آزادش كنیم و او به دعوتش ادامه خواهد داد. اگر تبعید كنیم، در جایی دیگر آشوب به پا می‏كند. من با پیشنهاد كشتن محمد موافقم! در این هنگام، شخصی از میان جمع فریاد كشید: اما چه كسی او را بكشد؟

ابوجهل گفت: اگر یك نفر محمد را بكشد، ممكن است او را شناسایی كنند. برای اینكه قاتل مشخص نباشد، از هر قبیله‏ای جوانی برمی‏گزینیم و به او شمشیری می‏دهیم تا همگی در یك زمان بر محمد حمله برند و او را بكشند. به این ترتیب خونش در میان قبایل پخش می‏شود و چون بنی‏هاشم نمی‏توانند با همه تیره‏های قریش بجنگند، ناچار به گرفتن خون‏بها رضایت می‏دهند.

سرا قریش، به اتفاق آرا، پیشنهاد ابوجهل را تصویب كردند و پس از تعیین زمان و چگونگی حمله پراكنده شدند.

شب اول ربیع‏الاول سال چهاردهم بعثت، جوانان شمشیر به دست‏خانه پیامبر را محاصره كردند. آنها قصد داشتند در آغاز شب به خانه حضرت حمله كنند، اما ابولهب، همسایه و عموی پیامبر، آنان را از این كار بازداشت و گفت: زنان و فرزندان داخل خانه هستند.

ایشان تقصیری ندارند. صبر كنید هوا روشن شود و محمد از خواب برخیزد و در مقابل چشم بنی‏هاشم كشته شود و همگی ببینند كه قاتل او یك نفر نیست.

در همین زمان پیامبر اكرم، كه به وسیله فرشته وحی از نقشه قریش آگاه شده بود، در خانه با حضرت علی سخن می‏گفت: علی جان، من باید از مكه خارج شوم. قریشیان قصد كشتن مرا دارند. تو در بستر من بخواب خود را بپوشان تا آنان به خروج من از خانه پی نبرند. من باید به یثرب بروم.

آنگاه پیامبر با علی خداحافظی كرد، ضمن خواندن آیات آغازین سوره یس از خانه خارج شد و از میان دشمنان عبور كرد. هیچ كدام متوجه خروج او نشدند. خداوند بر چشمان آنان پرده‏ای افكنده بود. رسول خدا در راه به ابوبكر برخورد و او با آن حضرت همراه شد. پیامبر به جای اینكه به سمت‏شمال، كه راه یثرب از آن سو بود، برود راه جنوب پیش گرفت و به غار ثور وارد شد. این غار در كوههای جنوبی مكه قرار داشت و توجه كسی را به خود جلب نمی‏كرد.

از سوی دیگر، حضرت علی در بستر مبارك پیامبر خوابید. صبحگاهان دشمنان با شمشیرهای آخته به خانه پیامبر هجوم بردند و چون روانداز را كنار زدند، با حضرت علی رو به رو شدند. یكی از آنان با عصبانیت‏به علی گفت: محمد كجاست؟

مگر او را به من سپردید كه از من می‏طلبید؟

سران قریش برای یافتن پیامبر دست‏به كار شدند. گروهی را برای تفتیش قسمت‏های شمالی مكه فرستادند، اما آنان ناكام بازگشتند. شخصی به نام ابوكرز كه در شناسایی رد پای افراد مهارت داشت، را به كار گرفتند و عده‏ای را با او همراه ساختند. ابوكرز سمت جنوب مكه حركت كرد و رد پای پیامبر اكرم و همراهش را تا غار ثور تعقیب كرد; اما وقتی به دهانه غار رسید، ایستاد و با تعجب به منظره مقابل چشمش خیره شد. ورودی غار را با تارهای عنكبوت پوشیده شده بود و كبوتری در داخل غار لانه ساخته، مشغول استراحت‏بود. یكی از همراهان پرسید: چه شده ابوكرز، محمد را نیافتی؟

- نمی‏دانم; رد پا تا جلوی غار ادامه دارد، اما اینجا محو می‏شود! این تار عنكبوت و كبوتر نشان می‏دهد كسی وارد غار نشده است. شاید او به آسمان رفته باشد، بهتر است از اینجا برویم.

وقتی مشركان مشغول صحبت‏بودند، ترس وجود ابوبكر را فرا گرفت; اما پیامبر وی را دلداری داد و گفت: نترس خدا با ماست.

از سوی دیگر، حضرت علی‏در بستر مبارك پیامبر خوابید. صبحگاهان دشمنان با شمشیرهای آخته به خانه پیامبر هجوم بردند و چون روانداز راكنار زدند، با حضرت علی‏روبه‏رو شدند.

پیامبر سه روزدر غار ثور ماند. در این مدت تنها حضرت علی، هند بن‏ابی‏هاله فرزند خدیجه، عبدالله پسر ابوبكر و عامر غلام ابوبكر از جایگاه آن حضرت اطلاع داشتند.

آنان شبها به غار ثور می‏رفتند و اخبار شهر را به پیامبر گزارش می‏دادند.

در یكی از این شبها، كه علی و هند نزد آن حضرت بودند، پیامبر خطاب به علی فرمود: علی جان، برای ما شترانی فراهم كن قصد داریم سمت‏یثرب برویم. بعد از رفتن ما، در روشنایی روز، در جایی كه همگان تو را ببینند بایست و با صدای رسا اعلام كن كه، هر كس پیش محمد امانتی دارد یا از او طلبكار است‏برای دریافت آن نزد من بیاید. وقتی امانات و طلب مردم را پرداختی، راه یثرب را در پیش گیر و به ما بپیوند. فاطمه‏ها را نیز همراه بیاور و اگر فردی از بنی‏هاشم مایل به مهاجرت بود، مقدمات سفرش را فراهم كن. اكنون به تو می‏گویم كه از این پس هیچ آسیبی نخواهی دید.

در غروب شب چهارم، شتران را، همراه مردی به نام عبدالله، سمت غار فرستاد. عبدالله مسلمان نبود، اما مردی امین بود. پیامبر و همراهش با شنیدن صدای نعره شتران از غار خارج شدند. اكنون كاروان چهارنفره آماده حركت‏بود. عبدالله، ساربان و راهنمای گروه، پیشاپیش حركت كرد.

پس از وی پیامبر،سپس ابوبكر در پی او غلامش عامر رهسپار شدند. عبدالله آن كاروان كوچك را از طرف پایین مكه و روی خط ساحلی سمت مدینه هدایت كرد. در سمت چپ آنها، در دور دست، دریای سرخ دیده می‏شد. آنان در راه به واحه قدید رسیدند. در آنجا چند خیمه كوچك و بزرگ دیده می‏شد پیامبر و همراهانش از شترها پیاده شدند. پیرزنی به نام ام معبد خزائی از خیمه‏ای بیرون آمد و گفت:

بفرمایید، خوش آمدید.

پیامبر سلام كرد و وارد خیمه شد. به تیرك چوبی گوسفند لاغری بسته شده بود كه از شدت ناتوانی نمی‏توانست همراه گله به صحرا برود. پیامبر به گوسفند اشاره كرد و فرمود:

ام معبد، آیا این گوسفند شیر دارد؟

نحیف‏تر از آن است كه شیر بدهد.

پیامبر سمت گوسفند رفت، نام خدا را به زبان آورد و چنین دعا كرد: خدایا این گوسفند را بر این زن مبارك گردان.

آنگاه به ام معبد اشاره كرد و فرمود: ام معبد، برایم بادیه‏ای بیاور.

پیامبر گوسفند را دوشید. ابتدا ظرف شیر را به ام معبد داد تا از آن بیاشامد سپس به همراهان داد و سرانجام خود آشامید و با خنده گفت: در هر جمعی، باید ساقی پس از همه بنوشد.

در پایان بار دیگر گوسفند را دوشید، ظرف شیر را نزد ام معبد نهاد، سپس آماده حركت‏شد. ام معبد از خیمه بیرون آمد و دور شدن آنان را نظاره كرد. شترها آرام آرام دور شدند. ام معبد گوسفند را نوازش كرد و گفت: از صورتش نور می‏بارید. دیدی چه صدای گرمی داشت. او مرد خدا بود روز دوشنبه دوازدهم ربیع‏الاول مهاجران به دروازه یثرب نزدیك شدند، جوانی كه بر فراز یكی از درختان نخل محله قبا دست را سایبان دیده ساخته بود و بیابان را زیر نظر داشت، از شوق فریادی كشید: چهار سوار به این سو می‏آیند.

صاحب اثر : عبدالوهابی

منبع : ماهنامه كوثر شماره ۵