شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

نگاهی به کتاب «دیپلماسی و قتل در تهران»


نگاهی به کتاب «دیپلماسی و قتل در تهران»

کتاب دیپلماسی و قتل در تهران به ما می گوید که الکساندر سرگئی ویچ گریبایدوف از نوع روشنفکرانی بود که در صف غرب ستیزان ایستاده بود امری که در بین ما در ۵۰ سال اخیر رایج بوده و کار ما را به جاهای باریک کشانده است

برخورد با سرگذشت گریبایدوف، وزیر مختار روسیه در ایران، از برخورد با گذشته جدا نیست. برخورد با گذشته هم آسان نیست، هرچند فاصله صد و ۱۸۰-۱۷۰ ساله ما از آن ماجرا، عواطف و احساسات و تعصبات وطنخواهانه را کمرنگ کرده باشد، باز هم سرگذشت وزیر مختار با از دست رفتن بخش مهمی از خاک ایران همراه بوده و نگاه ما را خالی از غرض نمی گذارد.

گذشته از این، برخورد با سرگذشت گریبایدوف از برخورد با مسئله روشنفکری جدا نیست. گریبایدوف از نویسندگان، شاعران و روشنفکران زمان خود بود که وارد سیاست شد و سیاست او را به کارهایی کشاند که از روشنفکران انتظار نمی رود و سرانجام نیز جان بر سر این کار گذاشت.

کتاب دیپلماسی و قتل در تهران به ما می گوید که الکساندر سرگئی ویچ گریبایدوف از نوع روشنفکرانی بود که در صف غرب ستیزان ایستاده بود. امری که در بین ما در ۵۰ سال اخیر رایج بوده و کار ما را به جاهای باریک کشانده است.

«روسیه به پوشاک و آشپزی نوع فرانسوی و الگوی بیگانه نیاز ندارد »؛ مادرش با رعایای خود - سرف ها - به مثابه بردگان رفتار می کرد و آلکساندر مخالفتی با شیوه عمل او نداشت؛ با آسیایی ها و به ویژه ایرانیان همانند بربرها برخورد می کرد و مردم و سرزمینی که دو قرن پیش برای اهل فکر و سیاست به ویژه نویسندگان سفرنامه های غربی جذابیت داشت، از نظر او چندان ملال آور بودند که نمی شد به خاطر آنها خود را «از همنشینی با زنان دوست داشتنی» محروم کرد؛ از همان آغاز کار سیاسی به حلقه محارم یرمولف راه یافت که «ددمنشی او نسبت به مردم آن سامان (قفقاز)» زبانزد بود؛ در برخورد با طبقه حاکمه ایران طرفدار نوعی برخورد استالینی بود که بعدها در انقلاب روسیه نشان داده شد، « اگر می شد این قلیان کش ها و دستیارانشان را وادار به پاک کردن جاده از برف کرد، بسیار بسیار معقول تر بود» و چیزهایی مانند اینها که روشنفکر روسی را از روشنفکر غربی زمانه خود به کلی متمایز می کند.

گریبایدوف، با چنین دشمنی هایی در حساس ترین سال های تاریخ ایران در دوران قاجار به ایران آمد، در سیاست و اداره جنگ آخر ایران و روس که منجر به عهدنامه ترکمانچای شد، شرکت کرد و در نوشتن آن عهدنامه که در نظر روشنفکری هیچ جای جهان نمی توانست ننگین نباشد، دست داشت، تا این زمان هنوز کاردار بود ولی بر اثر مذاکره با ایران و بستن قرارداد ترکمانچای ۴۰ هزار روبل پاداش گرفت که هرچند در مقایسه با دریافتی ژنرال پاسکویچ (یک میلیون روبل) تحقیرآمیز بود، ولی در عوض پاداش بزرگ تری هم دریافت کرد که عنوان سفارت بود.

او با سمت وزیرمختار (قبلا کاردار بود) بار دیگر راهی ایران شد. او که برای مردم ایران پشیزی ارزش قائل نبود، هرگز گمان نمی کرد که این مردم به جان آمده ممکن است روزی از همه چیز خود بگذرند و عقده ها و تحقیرهای انباشته شده را سر او خالی کنند.

امروز که کتاب را می خوانیم دیگر چون آن امور همه به گذشته تعلق یافته و عواطف و احساسات ما نسبت به شرایط جنگ های ایران و روس و عهدنامه های گلستان و ترکمانچای فروکش کرده، با خود می اندیشیم راستی این چه جور روشنفکری بوده که هیچ در فکر مردمان تیره روز روزگار خود نبوده است، هرچند این مردم متعلق به یک کشور همسایه بوده باشند؟

و بی آنکه طرفدار ادبیات متعهد از نوع سوسیالیستی باشیم نمی توانیم از خود نپرسیم که پس فایده ادبیات چه بوده است؟ گریبایدوف که ظاهرا با دکابریست ها در اصلاحات - نوعی اصلاحات مشروطه طلبانه - شریک بود، اگر کمی بیشتر می پایید و به مقامات بالاتر می رسید آیا در همراهی با دستگاه تزار با نوع دکابریست ها بدتر از آن نمی کرد که تزار کرد؟

رفتار گریبایدوف در مذاکره با عباس میرزا - مذاکراتی که به عهدنامه ترکمانچای منجر شد - و نیز در چپاول نسخ خطی کتابخانه شیخ صفی الدین اردبیلی در اردبیل، تصویر تیره ای از روشنفکری روسی دو قرن پیش ترسیم می کند.

عباس میرزا در آن مذاکرات حقیقتا چهره انسانی از خود نشان می دهد و همه جور کوتاه می آید تا این ملت بدبخت بیش از آنکه باید زیان نکند، اما روشنفکر روسی درست در هیات امپراتور تزار چهره می نماید؛ «آنگاه عباس میرزا با توجه به شرایط خود پرسید که تزار تا چه حد آماده دست یافتن به توافق است؟ گریبایدوف قاطعانه پاسخ داد که شرایط تزار غیرقابل گفت وگوست؛ «اراده امپراتور قابل تعدیل به وسیله رعایای ایشان نیست»! در صورتی که در آن مذاکرات از امپراتور و منویات آن خبری نبود، آنچه مطرح بود منویات تندروانی مانند ژنرال پاسکویچ بود.

روشنفکری گریبایدوف تنها در این حد به منصه ظهور می رسد که کتابخانه اردبیل پس از چپاول به کجا برود؛ « گریبایدوف که مقدمات حمل کتابخانه را فراهم کرده بود، اصرار داشت که آن مجموعه را به آکادمی علوم سنکوفسکی انتقال دهند و نه به کلکسیون امپراتوری، جایی که همه بی سوادند».رفتار هیات روسی که گریبایدوف دیگر در راس آن قرار گرفته بود، پس از جنگ با ایرانیان چنان تحقیرآمیز بود که وقتی از تبریز به تهران حرکت می کرد، خوراک مورد نیاز هیات همراه خود را از روستاهای سر راه تامین می کرد.

فکر نکنید خوراک مورد نیاز، چیز قابلی نبوده است. این خوراک عبارت بوده است از روزانه یک راس گاو، یک راس گوساله، ۳۰ قطعه ماکیان، ۲۰۰ عدد تخم مرغ، ۸۴پوند برنج، پنج راس گوسفند، ۲۴۰ پوند نان، ۳۶۰پوند چوب و کنده، ۱۲۰ پوند زغال چوب و ۳۰۰ بطر شراب و عرق که البته مورد آخر با توجه به تعداد اعضای هیات کمی اغراق آمیز به نظر می رسد.

رفتار گریبایدوف چنان ستمگرانه بود که دل جلادی مانند یرمولف هم به حال ملت ایران می سوخت. او به گریبایدوف هشدار داد که «نباید مردمان مغلوب را خانه خراب کرد. گریبایدوف یادآور شد که او خود همیشه می گفت باید از بیخ شخم زد و ایرانیان فقط در برابر قدرت خاضع هستند. یرمولف پاسخ داد؛ «شیارزدن چیز دیگری است. این جنگ است یا اخاذی؟ یا پول بده یا جانت را».

روشنفکری که دست به چنین اعمالی زده و لابد اگر عمرش وفا می کرد از بدتر از آنها نیز ابایی نداشت، در نامه اش به یک دوست می نویسد؛ «هرچه فکر می کنم، می بینم کارهایی که تا به حال انجام داده ام اهمیت ثانوی داشته است. وظیفه اصلی من نشستن پشت میز و نوشتن است. سرم پر از ایده های جدید است، احساس می کنم احتیاج به نوشتن دارم».

راستی این نوشتن به درد چه کسی می توانسته بخورد؟ این ایده ها که سر گریبایدوف از آنها پر بوده، لابد شبیه بوده است به طرحی که برای اقتصاد منطقه قفقاز نوشته بود که بر اساس آن سرف ها پس از ۵۰ سال کارکردن می توانستند آزاد شوند. سرهنگ بورتسف که از جانب ژنرال پاسکویچ مامور مطالعه و بررسی طرح گریبایدوف شده بود در زیر طرح گریبایدوف جمله ای به طعنه نوشت که هنوز هم گزش آن را احساس می توان کرد؛« چه کسی آنقدر زنده می ماند که آزادی نهایی خود را از طرف قرارداد کسب کند؟».

گمان ندارم در تاریخ جهان تصویر هیچ روشنفکری هرگز تا این حد تاریک بوده باشد. اینکه شاعر بزرگی مانند پوشکین چهار کلمه زیبا درباره او نوشته یا روزنامه نگار جوانی درباره او نوشته است که «در روسیه از همه باهوش تر است، از شنیدن حرف هایش مفتون می شوید» چه چیزی را در ارتباط با نگاهمان به روشنفکری که گریبایدوف باشد تغییر می دهد؟

کتاب سعی دارد به شاعر و نویسنده روسی نوعی کشف و شهود نسبت دهد که مثلا وقتی راهی ایران بوده گفته است که از این سفر زنده باز نخواهد گشت، اما گناهان او در درک نکردن وضعیت یک ملت به جان رسیده آشکارتر از آن است که با دادن چنین نسبت هایی اعتباری نزد خواننده پیدا کند. تنها چیزی که در این زمینه می توان گفت این است که از همان ۲۰۰سال پیش رفتار روشنفکری مانند گریبایدوف نشان داده است که روشنفکران همان بهتر که کار خودشان را بکنند و وارد سیاست نشوند، وگرنه به چنین ورطه هایی در خواهند غلتید.

نویسنده از دو گزارش در ارتباط با قتل گریبایدوف سخن به میان می آورد که در زمان رویداد نوشته شده و از این جهت اعتبار دارند. نخست گزارش کاتبی ایرانی یا فارسی زبان که به وسیله هیات روسی استخدام شده است. نام این کاتب در جایی ثبت نشده اما گزارش های او به فارسی نوشته شده و بعدها به روسی و زبان های دیگر ترجمه شده است. گزارش دیگر از آن مالتزوف، تنها عضو جان به در برده هیات دیپلماسی روسی است.

مطابق این گزارش ها در محاسبات گریبایدوف، مردم جایی نداشتند، در راه تبریز به تهران وزیرمختار از هیچ نوع تجاوزی به حقوق مردم خودداری نکرد؛ به هنگام گفت وگو با شاه رعایت احترامات مرسوم را نمی کرد و برخلاف سفیران دیگر دولت ها در مقابل پادشاه می نشست؛ در همه امور قد و کله شق بود و همین کله شقی سرانجام کار دستش داد و ضربات کاری بر او فرود آورد.

آخرین ضربه در بیست و نهم ژانویه ۱۸۲۹ فرود آمد و آن زمانی بود که به دستور رستم بیگ (از همراهان گریبایدوف و ماموری ناراحت و فاسد ) دو زن ارمنی را که به فکر پناهنده شدن افتاده بودند، به یکی از گرمابه های مجاور سفارت بردند. کاتب می نویسد؛ هیچ کاری احمقانه تر از این نمی شد انجام داد.

گرمابه رفتن یا تن و بدن شستن یکی از مراسم مهم قبل از ازدواج به شیوه اسلامی است. وقتی دیگ صبر مردم به جوش آمد و سفارت مورد حمله قرار گرفت نیروی انتظامی از ترس مردم به ارگ شهر پناه بردند و شاه و عمله های دربار پشت درهای مسدود ارگ زندانی شدند. زمانی که حاکم شهر (اللهیار خان) می خواست جماعت معترض را بر سر عقل آورد، مورد اصابت سنگ و کلوخ و دشنام پی در پی قرار گرفت.

مردم فریاد می زدند؛ «برو برای روس ها پااندازی زنانت را بکن! همان بهتر که دائم به ریش درازت گلاب بزنی! برادرت عباس میرزا روح و جسمش را به امپراتور فروخته است! بزن به چاک! والا قیمه قیمه ات می کنیم! ». وقتی مردم چنان به جان آمده اند که با حاکم شهر چنین می کنند، گریبایدوف که دیگر جای خود دارد.

کتاب به وسیله مترجمی با صلاحیت ترجمه شده که با تاریخ ایران کاملا آشناست، اما خیلی بد چاپ و عرضه شده است. این کتابی است که در ایران قاعدتا بسیار خوانده خواهد شد اگر به شکل درستی چاپ و عرضه شده بود. بنابراین برای چاپ های بعدی آن باید فکر بهتری کرد.

سیروس علی نژاد



همچنین مشاهده کنید