یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

دیدگاه سه گانه


دیدگاه سه گانه

نگاهی به رمان توفان برگ نوشته گابریل گارسیا مارکز

در این رمان که اولین رمان گابریل گارسیا مارکز است، تاثیر ویلیام فاکنر نویسنده مشهور امریکا کاملاً بارز است. این تاثیر نه تنها در شیوه روایت که در آفرینش اراده شگفت انسان های خستگی ناپذیر و متعصبی که با معیارهای عوام درک ناشدنی هستند و تنهایی عظیم آنها در میان این مردم بارز است. ابتدا درباره شیوه روایت و دیدگاه این رمان سخن می گوییم که شباهتی انکارناپذیر با دیدگاه رمان مشهور فاکنر خشم و هیاهو یا رمان دیگرش گور به گور دارد.

دیدگاه رمان توفان برگ هم مانند آن دو رمان فاکنر، اول شخص مرکب است به این معنا که ما با راوی های اول شخص متعددی روبه رو هستیم که هر کدام بخشی از هر فصل کتاب را روایت می کنند. البته در دو رمان فاکنر هر راوی، کل یک فصل رمان را روایت می کند. رمان توفان برگ ۱۱ فصل است و سه راوی به تناوب آن را روایت می کنند. این سه راوی عبارت اند از سرهنگ، ایسابل، دخترش و نوه ۱۱ساله سرهنگ. به عبارت دیگر رخداد ثابت است اما دیدگاه سه گانه، تا خواننده تفاوت نگرش هر یک از راوی ها را در برخورد با رخدادی واحد دریابد. راوی نوجوان در مجموع پنج بار سخن می گوید، ایسابل ۱۰ بار و سرهنگ ۱۱ بار. سرهنگ به رخدادهای بیرونی توجه دارد و به خاطر قولی که داده است، دشواری ها را به جان می خرد تا نماینده ارزش های رو به زوال نسل گذشته باشد. از طرفی او دغدغه های مردم شهر را نیز بیان می کند. روایت ایسابل اغلب آمیخته به احساسات و عواطف است و برخلاف سرهنگ درونی است. او علاوه بر ماجرای دفن دکتر به نکته هایی که ممه از مادر او نقل می کند و خاطرات شوهر ناپدیدشده اش هم می اندیشد. مهم ترین دغدغه او زمان است و اغلب درباره گذر زمان می اندیشد. شاید سال ها انتظار عبث برای بازگشت شوهر در بروز این دغدغه بی تاثیر نباشد.

آنچه برای راوی نوجوان حائز اهمیت است ابتدا غرابت مرگ و احساسی است که از دیدن یک مرده برای اولین بار به او دست می دهد، سپس ماجراها و مسائل نوجوانانه خودش است. در این بخش ها گاه سخنان راوی نوجوان با موقعیت سنی او نمی خواند و فراتر از سن اوست. این نکته به خصوص هنگام بیان توصیف ها و تشبیه ها به چشم می خورد. مثلاً «پدربزرگم ظاهراً آرام است اما آرامشش نیمه تمام و نومیدانه است. به آرامش مرده شوی تابوت نمی ماند، آرامش آدم بی قراری است که سعی می کند احساس خود را بروز ندهد. آرامش سرکش و مضطربانه یی است، آرامشی که تنها پدربزرگ من دارد...» در همین صفحه موارد دیگری هم مانند نحوه یی که با خشونت پنجره اتاق دکتر را باز می کنند، دیده می شود.

یکی از عناصر مهم این داستان زمان است. زمان رخدادهای این رمان و زمان خواندن خواننده بر هم منطبق نیست. زمان سپری شده در داستان یک ساعت و نیم است چون در فصل اول گفته می شود ساعت ۳۰/۲ دقیقه است. در فصل پنجم ۴۷/۲ و در فصل آخر ساعت ۳ است. با توجه به اینکه رمان حدود ۱۳۰ صفحه است، آشکار است که زمان خواندن، طولانی تر از زمان سپری شده رخدادهای درون متنی است. دلیل این امر درونی شدن زمان برای شخصیت هاست. به عبارت دیگر اگر زمان رمان، صرفاً رخدادهای بیرونی و عینی را دربرمی گرفت، با توجه به انتخاب زمان حال برای زمان روایت لزوماً این دو زمان منطبق می شد. اما در این رمان ما شاهد زمان های ذهنی شخصیت ها هم هستیم و آنها به کمک حافظه، خاطرات گذشته شان را مرور می کنند و عواطف و دیدگاه های خود را درباره شخصیت های دیگر در ذهن بیان می کنند، همین تفاوت زمان ذهنی و زمان گاهشمارانه باعث می شود این تطابق صورت نگیرد.

این رمان، ۱۲ سال قبل از رمان صد سال تنهایی نوشته شده است و جوانه های رمان صد سال تنهایی در آن به شکلی بارز دیده می شود. یکی از این جوانه ها به وجود آمدن و پا گرفتن سرزمین خیالی ماکوندو و در کنار آن حضور استعماری و استثماری شرکت موز است و دیگری آفرینش شخصیتی به نام سرهنگ آئورلیانو بوئندیاست که در رمان صد سال تنهایی شخصیت اصلی است.

از شخصیت های دیگر این رمان، علاوه بر سه راوی آن، ابتدا باید از دکتر نام برد که هر چند در زمان حال رمان زنده نیست، مهم ترین شخصیت داستان است، چرا که نه تنها ماجرای دفن او رخداد اصلی داستان است، بلکه غرایب رفتاری او باعث شده است شخصیت اش کاملاً تشخص بیابد. او سال های سال در خانه اش می ماند و بیرون نمی آید. تنهایی عظیم و خاص دکتر و ایستادگی اش در برابر خواسته های جامعه، از ویژگی هایی است که به میس امیلی در داستان کوتاه گل سرخی برای امیلی نوشته ویلیام فاکنر تعلق دارد. حتی سرهنگ این داستان هم یادآور سرهنگ سارتوریس همان داستان است. دکتر انسانی نامتعارف است که انگار از اعماق تاریخ به ماکوندو پرتاب شده است. سرهنگ در فصل چهار رمان درباره او می گوید؛ بعد از چهار سال که او آمده ما حتی اسمش را هم نمی دانیم... یعنی از گذشته این شخصیت کسی چیزی نمی داند و تنها مدرکی که او از خود نشان می دهد توصیه نامه سرهنگ آئورلیانو بوئندیا برای این سرهنگ است. زمانی هم که دکترهای شرکت موز اعلام می کنند همه دکترها باید برای کار مدرک شان را نشان دهند، او باز اقدامی در این جهت انجام نمی دهد. از طرفی رفتار او انتقام جویانه و کینه توزانه است. هنگامی که با ورود دکترهای شرکت موز بیماران ماکوندو دیگر به او مراجعه نمی کنند، او هم تصمیم می گیرد طبابت را رها کند و طوری بعدها روی این موضعش پافشاری می کند که وقتی مردم شهر زخمی هایشان را که دم مرگ اند نزد او می آورند، او باز در به روی کسی نمی گشاید و از آن زمان دشمنی مردم شهر را نسبت به خود ایجاد می کند. مرگ او نیز جالب است. به گفته سرهنگ او زمانی خود را به دار می آویزد که دیگر مدت هاست ظاهرش مانند مردگان شده است.

شخصیت بعدی ممه است. خدمتکار سرخ پوستی که برخلاف باورها و موضع گیری های مردم شهر نه تنها مقابل دکتر جبهه نمی گیرد بلکه همسر غیرقانونی او هم می شود و سال ها با او در خانه می ماند و بیرون نمی آید تا مردم شهر به این نتیجه می رسند که او به دست دکتر کشته شده است، ولی از نظر دکتر او یک روز دکتر را رها می کند و به دنبال زندگی خود می رود. مارتین شوهر گمشده ایسابل، شخصیت بعدی است. او نمونه آدم های منفعت طلبی است که از اعتماد سرهنگ سوءاستفاده می کند و تعدادی سفته به امضای او می گیرد و ناپدید می شود. ازدواج او با ایسابل تنها به خاطر جلب اعتماد سرهنگ بوده است. آدلایدا نامادری ایسابل و شهردار که نماد فساد اداری است از دیگر شخصیت های این رمان اند.

رمان با یک مقدمه سخت خوان شروع می شود. این مقدمه شرح آمدن شرکت موز به ماکوندو و مقدمات وزش توفان برگ است که آغاز کننده بحران های متعدد در ماکوندوست. این شرکت در کوتاه مدت پول فراوانی به این سرزمین وارد می کند و باعث می شود گروه های سرگردانی که با بوی پول به هر کجا سرازیر می شوند به ماکوندو بیایند.

در رمان، تاریخچه زوال این خانواده اشرافی را خدمتکار سرخ پوست برای ایسابل روایت می کند. از نشانه های این اشرافیت رو به زوال، صندوق های انباشته از لباسی است که سرهنگ و همسر اولش هنگام آمدن به ماکوندو با خود می آورند یا جعبه های پر از ظروف بی مصرفی است که از خویشان دورشان به آنها رسیده است. در متن آمده است؛ «ورودشان به روستای جدید ماکوندو در طول آخرین روزهای قرن، ورود خانواده یی تباه شده بود که هنوز به گذشته متاخر شکوهمندی پیوند داشت که جنگ آن را از هم گسسته بود.» شگرد سخن گفتن از گذشته به وسیله ممه، باعث می شود خواننده در حجمی کم از آنچه لازم است درباره این خانواده بداند، اطلاع بیابد. از سوی دیگر اطلاعات ضروری داستان، نه یکجا که تکه تکه روایت می شود، به همین خاطر مدتی طول می کشد تا خواننده دریابد که مثلاً دکتر از کجا و به چه بهانه آمده است، یا پدربزرگ راوی نوجوان، سرهنگ است، یا چرا مردم شهر با دفن دکتر مخالف اند؟ تکه تکه دادن اطلاعات به تعلیق داستان می افزاید. این کارکرد باعث شده است بعضی از نویسندگان حتی به شکلی مصنوعی و کاذب هم که شده، سعی کنند اطلاعات ضروری خواننده را هرچه دیرتر ارائه کنند، اما مارکز به گونه یی از این شگرد استفاده می کند که خواننده احساس نمی کند که مثلاً فلان اطلاعات می توانسته زودتر به او داده شود.

داستان هم در جزء زمانمند است، هم در کل به این معنا که خواننده هم از ساعت و کیفیت لحظه روایت مانند گرمای شدید مطلع می شود، هم به کمک تاریخ روزنامه های دکتر از سال مرگ او مطلع می شود.

رمان مثل اغلب رمان های مدرن مدور است و از انتها روایت می شود. در این حالت نویسنده نمی خواهد برای جلب توجه خواننده او را به دنبال «بعد چه شد؟» بکشاند بلکه خواننده را شایق دانستن «چرا این طور شد؟» می کند. در این شگرد نویسنده ناچار است اغلب رخدادها را به کمک بازگشت به گذشته ذهنی شخصیت ها روایت کند و با این کار زمان رمان را بیگانه سازی کند.

مهم ترین اشکال رمان، آن روایت هایی است که با کارکرد حافظه نمی خواند. مثلاً وقتی شخصیتی درباره ماجرایی سخن می گوید که ۲۵ سال پیش رخ داده است، دیگر نمی تواند آن را با جزییات کامل نقل کند. به همین دلیل روایت دقیق سرهنگ درباره جزییات ورود دکتر به ماکوندو به گونه یی است که انگار سرهنگ همین حالا ماجرا را می بیند و روایت می کند.

محمدرضا گودرزی



همچنین مشاهده کنید