شنبه, ۲۰ بهمن, ۱۴۰۳ / 8 February, 2025
روز هزار ساعت دارد
![روز هزار ساعت دارد](/web/imgs/16/147/fnnp91.jpeg)
به زعم این قلم، چاپ داستان نخست(مرگ بیتوبه بیوصیت) یک شکست مطلق بود. حاصل خامدستی جوانی ۲۳ ساله، عجول، پر مدعا و اما ندید بدید که فکر میکرد داشتن اثری چاپ شده خیلی مهم است.
اینک سالها پس از آن، با عشق و عذابی توأمان، بار دیگر به وسوسهای ناگزیر جرأتی به خرج داده، قلم گردانده و داستانی دیگر از خیالاتش بافته است.
اینک ۴۰ سالش است؛ هیچ عجلهای ندارد، ظاهراً از ادعاهایش دست شسته، و در همان حال که خیلی، خیلی، خیلی چیزها دیده، دیگر به این نمیاندیشد که قلم زدن چقدر اهمیت دارد.
با وجود این، عاقبت توانسته به خود بقبولاند تا بر شرم و وحشت و تردید مدام خویش فائق آید.
● بند یكم
پیشتر روز، پدر گفته بود كه جای چنگ پلنگ روی شانهی «لاچمه» دیده بود. چراگاه چُپُشته برای گاوها ناامن شده بود. این را گفته بود؛ برای مادر گفته بود. خیال داشت چند شب را همان بالا در گاوسرای جنگل روز كند، متّصل شول(۱) بزند، لَت لَت پوست درخت للیكی بسوزاند و بر آن تخماق بكوبد تا مگر از مرگْ صدایش وحشیات واهمه كنند از آنجا دور شوند.
لاچمه گاوی پیشاشاخ بود. اگر نه، یقین پلنگ كشته بودش. جوانسالی و جنگندگیاش یك طرف، شاخهای تُكتیز رو به پیشش هم یك طرف. همین بس بود برگردد پا به پا در گِل كند، پوزه به پوزهی پلنگی كه آماده بود بار دیگر بر پشتش جست بزند، ناگاه به گونهای نامنتظر سری بچرخاند، یك جای جانور را به الماس شاخش خراش خونین خوفناك بر جا گذارد و سپس خویشتن را هم آنی از مهلكه به در ببرد. هیچ چهارپایی هرگز زَهره نداشت بیتشویش نزدیكش شود، نه هم هیچ دوپایی؛ الّا پدر. و فقط پدر میتوانست شیرش را بدوشد. حتی هیچكدام از بچههای پدر را هم به خود راه نمیداد، هرگز. ناگهان حمله میكرد. تنها از دور، از یك پرتاب سنگ آنسوتر جرأت میكردند به نظارهاش بایستند. درست برخلاف «سورگوله» كه آنقدر آرام و رام بود كه همه شناس و ناشناس- میتوانستند نزدیكش شوند یا بر پشتش دست بكشند.
سورگوله چندان اهل بود كه این راوی وقتی كه خود هنوز كودك بود، به بازی پیش میدوید میجست بر پیشانیاش مینشست، شاخهای بزرگ برآمدهی رو به بالایش را میگرفت و گاو چون سرش را بلند و خم میكرد، مانندهی آن بود كه بر تابی نشسته است.
لاچمه امّا دور از نگاه آدمی، در جنگل، از مادر فارغ شده بود. در خلوت از چهار سینهی رشه فراوان شیر خورده، مست و وحشی شده بود.
یك چندگاه بود كه «رشهی» آبستن پیدایش نبود. هم از این رو پدر بسیار نگران بود. تا اینكه یك روز بعد از ظهر در گشت و گذارش در اطراف چُپُشته دلنگ دلنگ آشنای زنگولهای را از سمت جنگل فینده شنیده بود. پس یكی چند گلو با شول گاوخوان كرده بود و از اقبال خوش رشه ماغ كشیده بود و پدر شادمان بدان سو شتافته بود و لیكن گاو را تنها و تك با شكم خشكیده یافته بود. گمان برده بود كه زادهاش تلف و یا طعمهی جك و جانوران جنگل شده.
امّا شاخهای خشك از داستراش بهار گذشتهی گالشْمردان(۲) بیگانه زیر سُمّی شكسته بود و از پشت درختان راش ماده گوسالهای ابلق رم كرده بود كه بهخلاف مادرش كه حنایی تمام بود، یقین به پدرش كه كس نمیدانست نتیجهی كدام كَلْ گاو رها شده از كدام گالش در جنگل چُپُشته بود رفته بود: سپید بود و سیاه، و بیشتر سپید تا سیاه. پس پدر از همان دم او را لاچمه نام زده بود و گوساله كمكَمك به كردار مادرش دیگر نرمیده بود. امّا تا وقتی هم كه خود ماده گاوی شیرده شده بود، از میان همه دوپایان تنها به پدر اُخت مانده بود و تنها به او راه میداد و بس.
پس اینچنین بود كه زنگولهی زرد برنجین را پدر فقط به گردن لاچمه میانداخت. مبادا كه درخشندگی رنگ و گوشنوازی زنگش گالشهای طماع و حسود را به هوس باز كردن آن بیندازد. بسا كه پیش از آن برخی گالشان به وسوسهی عادتی زشت و قدیمی زنگولهی گاوها را كٍش رفته بودند و پدر هر بار دری وری گویان باز یكی دیگر به گردنشان انداخته بود.
امّا «مینگه»، «زرجه»، «اوشكه»، «رعنه»، «رشه» و بهخصوص سورگوله همه گاوانی اهل و آرام بودند و گشودن زنگوله از گردنشان زحمتی چندان نداشت.
همین قدر كافی بود كه گالشان بیانصاف مشتی نمك روواری(۳) در كف دستشان بریزند بگیرند طرف گاوها. پدر امّا محتاط شده بود. دیگر به غیر از لاچمه به گردن باقی گاوها همیشه زنگولهی سیاه حلبی میانداخت كه قدر و قیمتی نداشت، امّا صدا داشت. هرچند نه به خوش آهنگی زنگولهی زرد برنجین گردن لاچمه كه مدام در جنگل چُپُشته طنینانداز بود و غریبهها هرگز قادر نبودند بازش كنند، مگر آنكه گاو را با گلوله میزدند. چنانكه عاقبت زدند. همان كه بعدها در آن دورهی درگیریها و كشت و كشتارهای داخلی، در مُلْكمیان هم، عدهای محلی، محض مخالفت با آنها و عقده از عقاید خانوادهشان، گلهی دقدلیهای خود را گلوله كردند و هنگام جنگلگردیهای بینتیجهی جستوجوی چریكها از غیظ با مسلسل عاریهای حكومتی گاو بیگناه را به رگبار بستند.
مادر گفته بود:
- من تنها روز مرگم را نمی دانم. چقدر به پدرتان گفتم این زنگولهی طلارنگ را به گردن لاچمه نیندازد، چشم دارد، آدمهای مُلْكمیان را چاره نیست. می دانم، آخر یك روز یك رمّه میشوند، غضب میكنند، میروند بلایی سر گاو می آورند. حالا دیدید؟ حالا سر حرف من آمدید؟ مادر دلش پر بود.
پدر امّا در آن زمان پیشبینی مادر را به گوش نگرفته بود:
- مادرتان چه میگوید؟ مُلْكمیانیها مگر از جانشان سیر شدهاند بروند لاچمه شكمشان را چاك چاك كند؟ اگر این گاو است، آدمیئی كه بخواهد زنگوله از گردنش درآورد هنوز دنیا نیامده.
مادر امّا یك چیز میدانست لابد. انگار مُلْكمیانیها را بهتر میشناخت. بهتر از پدر كه دشمنیهای دیرین را همه از یاد میبرد همیشه. از مادر این برنمیآمد. جز آنكه داغ دردی در دور دست زمان را به همین دیروز بینگارد، روز هر روز. همچون آن بیست و یكم روز شومی كه پنجاه سال سیاه، میزان هر كلهی سحر، به عمدی عادت شده، هر بار بدان بازمیگشت و همچنان تقصیر همه عذابها را به تمامی به گردن اقوام پدر میانداخت:
- این طور كس و كار را روزی صد تا من با گَِل درست می كنم!
پانوشت:
(۱)شول: ندای نعرهآسای گاو چرانان برای یافتن یکدیگر یا دامها و یا ترساندن وحوش (یییی... اووو ووو...)
(۲)گالش: گاوپا، گاودار، دامدار کوهنشین
(۳) نمک روواری: سنگ نمک منطقه رووار
فریدون حیدری مُلْكمیان
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست