سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
آیینه شكسته
درست نمیدانم چه احساسی دارم، نمیدانمخوابم یا بیدار، نمیدانم آیا هنوز زندهام و رویزمین راه میروم یا همه چیز در كابوسی وهمانگیزگذشته است. دلم میخواهد پلكهایم را روی همگذاشته و دوباره باز كنم و دیگر هیچچیز از آنچهدیدهام و احساس كردهام، باقی نماند، اما همهآنچه را كه از آن بیزارم و دائم سعی میكنم ازروبهروشدن با آن و تصورش بگذرم، حقیقتمحض است.
هیچ خیال نمیكردم همه چیز به این سادگیاز هم فروبپاشد باوركردنی نیست كه داغی آنعشق و دلدادگی، روزگاری به سردی چون یخبگراید. هیچ دختری پای سفره عقد وقتی زنان ودختران جوان فامیل روی پارچه سفید بالای سرعروس قند میسایند و او در آیینه، بخت خویشرا با عشق و امید مینگرد، به فروپاشیدن بنایی كهتمام آمال و آرزوهایش را، پای آن گذاشته و یاواژهای تلخ و سیاه چون طلاق نمیاندیشد...
هیچ فكر نمیكردم او مثل خیالات وبلندپروازیهایش هنرپیشه موفقی از آب درآید.خوب میدانستم روی كارآمدن و چند صباحیچهره آشنای محافل هنری شدن، صرف یكتصادف عجیب و نتیجه دوستی او با پسر اولینكارگردانی بود، كه با بازی در نقش دومفیلمنامهاش به محبوبیت رسید. در آن فیلم، كهپیامی جز افسارگسیختگی گروهی از جواناننداشت، «پوریا» نقش جوانی را بازی كرده بود كهبه خاطر شكست در عشق و برای جبران موقعیت وتثبیت بزرگیاش نزد خانواده دختر، با راهانداختن گروهی جوان عصیانگر و خشن، بهاخاذی و كیفقاپی مبادرت میورزید.
نقش پوریا جدا از آن كه فقط یك نقش بود، بهخاطر برخی ژستهای خشن و حركات نمایشیغلوآمیز او، موجبات دلزدگی از فیلم را فراهمكرد. حس میكردم در شرایطی كه دو روز دیگر بهامتحانات پایان ترمم باقی است، بسیار ابلهانه وقتخود را حرام كردهام.
خیلی عجیب است، وقتی از آن روز مینویسمو یا قدری به آن فكر میكنم، به نظرم میرسدهمه آنچه اتفاق افتاد، در زمانی بسیار دور بر منگذشته است، اما از عمر این كابوس تنها دو زمستانمیگذرد.
من دانشجوی فیزیك بودم، اما به موسیقی وسینما علاقه خاصی داشتم. فكر میكنم به خاطرآن بود كه بهترین تفریح من از بچگی سینما رفتنبه اتفاق خانواده بود. شاید اولین جرقههایآشنایی با هنر و مباحث آن از همان روزها درذهنم نقش بست. آنقدر مفتون موسیقی بودم كهپدرم با آنچه كه از حقوق كارمندی بیمه توانستهبود با كمك مادر پسانداز كند، در نهمین سالگردتولدم، ارگ كوچكی برایم خرید، اما امكانگرفتن معلم موسیقی برایم نبود. خواهر بزرگمبرخلاف من به هنرهای تزیینی و كاردستی بانوانعلاقه بسیاری داشت. خانه ما مملو از دكورهایزیبای پارچهای، مومی، گلسازی و گلدوزیمحبوبه بود و او به خوبی ولع و اشتیاق مرا بهآموختن نتها و ملودیها درك میكرد، بههمین خاطر یكی از زیباترین تابلوهایگلسازیاش را به یكی از استادان آموزشگاهشفروخت، تا من بتوانم چند صباحی درآموزشگاهی نواختن را بیاموزم.
كمكم شناخت ردیفهای موسیقی سنتی،كشش خاصی نسبت به آموختن و نواختن سنتوردر من ایجاد كرد. كار سختی بود و نیازمند اعتمادبه نفس فراوان، ولی چون دلم میخواستبیاموزم، ادامه میدادم و پیشرفت من همه را بهتعجب و شادی وامیداشت; به طوری كه در ۱۷سالگی در میان دوستان و همسالان و حتیاساتیدم به «انگشت طلایی» معروف شدم. با اینهمه، علاقه به موسیقی هرگز باعث نشد از سینماغافل بمانم. بسیاری از آشنایان و حتی خانوادهامخیال میكردند من هنر را به عنوان رشته تحصیلیو شغلی آیندهام برگزیدهام، ولی با شركت دركنكور ریاضی و انتخاب و قبولی در رشته فیزیك،همه را مطابق معمول متحیر و متعجب ساختم.
من در تمام طول دوران تحصیل مدرسه،شاگرد خوبی بودم، با این حال علاقهای بهاولشدن در مدرسه، آن هم برای تحصیلنداشتم.
فكر میكردم در حد متوسط نیز میشودموفقیتهای زیادی كسب كرد، به همینخاطربرای به دست آوردن نمره بالاتر و عنوان شاگرداولی هیچ كوششی نكردم. بسیاری ازهمكلاسیهایم، كه به مراتب در تحصیل از منباهوشتر و ساعیتر بودند، پس از گرفتن دیپلم،علیرغم گذراندن كلاسهای كنكور وپشتسرگذاشتن انواع نظریات و تئوریهایمشاوران تحصیلی، یا به آنچه میخواستندنرسیدند و از اصل هدف خود دلزده و گریزانشدند و یا دلخود را راضی كردند تا به آنچه كه بهدست آورده بودند، خوش باشند. وقتی اسم مندر فهرست قبولشدگان كنكور به چاپ رسید،هنوز باورم نمیشد، من بازیگوش و یكدنده وخونسرد، در اولین سال حضور در كنكور با رتبه دورقمی قبول شوم راهیافتن به دانشگاه تیری بودكه از كمان آرزوهایم رها شد و چند هدف راتحتالشعاع قرار داد.
فیزیك را به خاطر پیچیدگی سادهاش دوستداشتم; در ضمن خوشم نمیآمد از راههایی بهدنبال رسیدن به مقصد باشم كه برای همگانآشناست. همیشه لذت و كشش محكزدن هر چیزنویی، مرا به وجد میآورد.
دانشگاه، اوج دستیابی من به پهنه گستردهای ازخیالات بچگی و نوجوانیام بود. غرق درخواندن، جستجو كردن و یافتن بودم ومیخواستم همهچیز را با تمام وجود احساس كنم.لمس یك برگ درخت نیز به تنهایی گاه موجب بهاوج رسیدن احساس در من شد و تا بیكرانهها،مرا به پرواز درمیآورد.
قدیمترها وقتی حرف از هنر میشد، همهنگاهها و افكار به سوی هنرپیشگان سینما جذبمیشد و یا تعداد محدودی از خوانندگانی كهاغلب به نظر میرسید، نان چهره و تیپشان رامیخورند تا هنرشان را، اما امروز دیگر دستیابیبه صحنهها و پردهها چندان سخت نیست.
پوریا دانشجوی سینما بود، نمیدانم چطوریدری به تخته خورده بود و او را به دانشكده هنرراه داده بودند، اما از نظر من و هر كسی كه به هنرفقط در محدوده آنچه روی پوسترها وبیلبوردهای تبلیغاتی به چشم میخورد، هنر و باورآن بسیار فراتر از چهرهها و رنگها بود; پوریا وامثال او نماینده نسل ناپختهای بودند كه عمر برصحنهماندنشان بسیار كوتاه بود. هرگز با قصد قلبینخواستم او را برنجانم و یا غرورش را جریحهداركنم، ولی سرنوشت چنین بود كه من برخلاف دیگرهمكلاسیها و دوستانم به عنوان یكی ازجدیترین و سرسختترین منتقدان آخرین اثرسینمایی كه پوریا بهطور ناباورانهای نقش اول آنرا ایفا كرده بود، بایستم و با بیان نكتههای نهچندان مشخص و دور از ذهن به قول خودش، اورا سنگ روی یخ كنم. با این حال نمیدانم اگر اوچنین احساسی را در من دریافته بود، چرا بهعوض تلافی، خواست تا از نزدیك با او، كارش ومحل زندگیاش آشنا شوم.
به نظرم او باور نمیكرد در میان دختران زیبا وسركش و شیفته سینما، یكی هم وجود دارد كهبرخلاف سایرین، زبان تیز و بیرودربایستی داردو دربند عكس و امضاء گرفتن نیست.
بعدها وقتی دست سرنوشت ما را سر راهیكدیگر قرار داد و همهچیز به واقعیت پیوست، ازاو پرسیدم اكثر مردم به دنبال توافقهای ضمنی وگاه گول زننده، یكدیگر را برای شروع یكزندگی مشترك برمیگزینند، تو چگونه جراتتقسیم سرنوشت خود را با كسی پیداكردهای كه دراولین قدم با آن شدت در مقابلت ایستاد؟
هنوز هم پاسخ او به پرسش من مثل برقزدههااز ذهنم دور میشود. او همیشه به این سوال یكجواب باارزش میداد: «صراحت لهجه تو مرا، كهاز هیچ كس صداقت ندیده بودم، دگرگون ومطیع خواستههایت كرد». شاید هم همه اینهاتعارف بود.
نمیدانم مردها چرا وقتی به مقصود دل خودمیرسند، برعكس زنها بنای ناسازگاریمیگذارند، ولی ما زنها علیرغم همه ایستادگیهادر مقابل احساساتمان، بلافاصله قافیه را میبازیم.
خواستم از او و حسی كه او در دلم زنده كردهبود، بگذرم، اما رفتهرفته فهمیدم به او عادتكردهام. شاید واقعبینانهترین شرایط آن است كهاعتراف كنم عاشقش شدم. در دل معتقد بودمزندگی بدون عشق، هیچ است، اما باورم نمیشدكه عشق بتواند تنها بهانه خوشبختی باشد.
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید بلیط هواپیما
ایران مجلس شورای اسلامی بابک زنجانی خلیج فارس مجلس دولت سیزدهم دولت حجاب لایحه بودجه 1403 بودجه شورای نگهبان مجلس یازدهم
قوه قضاییه هواشناسی سیل تهران شهرداری تهران شورای شهر تهران سلامت شهرداری قتل دستگیری پلیس شورای شهر
قیمت دلار خودرو قیمت طلا سایپا قیمت خودرو ایران خودرو دلار بازار خودرو تورم مالیات بانک مرکزی ارز
تلویزیون سینما محمدرضا گلزار سریال سینمای ایران فیلم تئاتر رسانه ملی موسیقی بازیگر دفاع مقدس سریال پایتخت
هوش مصنوعی سازمان سنجش وزارت علوم انتخاب رشته بنیاد ملی نخبگان آموزش عالی
رژیم صهیونیستی آمریکا اسرائیل غزه فلسطین جنگ غزه حماس روسیه عربستان نوار غزه اوکراین ترکیه
فوتبال پرسپولیس استقلال سپاهان تراکتور باشگاه استقلال تیم ملی فوتسال ایران فوتسال وحید شمسایی بازی باشگاه پرسپولیس لیگ برتر
اینترنت تبلیغات اپل گوگل همراه اول آیفون ناسا روزنامه ایرانسل نوآوری
داروخانه سازمان غذا و دارو خواب پرستار کاهش وزن دیابت طول عمر فروش اینترنتی دارو قهوه سلامت روان بارداری